برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

مادر، باز هم برایمان حرف بزن


مادر، باز هم برایمان حرف بزن






(برای مادر "یحیوی" عزیز، شیرزن آذری که همچنان میخروشد)





صبح زود بود که به فرودگاه جان اف کندی نیویورک رسیدیم. دیگر هموطنان نیز از گوشه و کنار سرزمین پهناور آمریکای شمالی، به این شهر که پایتخت سیاسی دنیا لقب گرفته، وارد میشدند. خیلی چهره ها برایم آشنا بودند چون در تظاهرات و همایش های قبلی آنها را دیده بودم. هرکسی تا رسیدن به آن جا، پیشاپیش مشکلات مختلفی را حل کرده و از موانع متعددی عبور کرده بود ... تضادهای معمول زندگی فردی و خانوادگی در غربت و تبعید، اعم از شغلی، مالی، تحصیلی ... من هم که به اتفاق خانواده، پس از شنیدن خبر برنامه تظاهرات، تصمیم به شرکت گرفته بودیم؛ کارهایمان را یکی دو روز جابجا کردیم و یا به تعویق انداختیم و روز موعود راهی نیویورک شدیم.ـ

ایرانیان شریف و آزادیخواه، از نقاط مختلف و از طیف های متنوع اجتماعی و در سنین متفاوت، راهی این سفر اضطراری شده بودند. البته مقصد همگی مان یکجا بود: مقابل ساختمان سازمان ملل متحد؛ و هدف مشترک مان نیز یک چیز بود: فریاد و تکرار یک نه بزرگ به ارتجاعی ترین و فاشیستی ترین رژیم تروریستی موجود در جامعۀ کنونی بشری در ابتدای هزاره سوم میلادی، یعنی ملایان حاکم بر ایران و البته نماینده بر حق شان! احمدی نژاد تبهکار.ـ

در محل برنامه، هموطنان کماکان از راه میرسیدند. پدر و مادرهای سالخورده که گاه چندین فرزند رشیدشان را از دست داده بودند تا کودکان خردسال که بی خبر از همۀ زشتی های جهان، در کالسکه و در کنار والدین جوانشان، زیبائیهای اطراف را نظاره میکردند ... تعداد زیادی از دختران و پسران دانش آموز و دانشجو هم در جمع به چشم میخوردند؛ همچون آزاده و آناهیتا که اساسآ متولد امریکا هستند و بدلیل زندگی ِ در تبعید پدر و مادرشان، اگر چه که هنوز ایران زمین را خود ندیده اند ولی هرگز درد و رنج سرکوب نسل جوان و دانشجویان همسن و سال خود در ایران را نادیده نمیگیرند و فریاد آزادی برای آنها در این سوی آبها سر میدهند... عده ایی نیز بعد از ساعتهای متمادی رانندگی خودشان را به محل رسانده بودند.ـ

تعدادی از بچه ها چندین روز زودتر، برای کمک به بچه های نیویورک جهت آماده سازی برنامه به آنجا رفته بودند. مسئولین برنامه نیز علیرغم کار مستمر شبانه روزی و بیخوابیهای طولانی، همه با لبخند و با نشاط به تازه واردین خوش آمد می گفتند ... همراه با پوسترها و پلاکاردهای فارسی و انگلیسی، تعداد زیادی از عکسهای شهدای سرفراز خلق دربین جمعیت دیده میشد. منهم عکس همبند دلاورم "کاپیتان فروزان عبدی"، از شهدای قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ را همچون مدال افتخار به گردن آویختم و در صف تظاهرات قرار گرفتم.ـ

نگاهی به اطرافم کردم. در یک طرفم خانمی بود که عکس "مریم گلزاده غفوری" را به گردن داشت. او که خود شش نفر از اعضای خانواده اش بدست رژیم ملاها اعدام شده بودند، میگفت: اگر عکسهای همۀ آنها را به گردنم بیاویزم همچون گردنبند خواهد شد. در کنار او هموطنی زرتشتی قرار داشت. آن طرفتر، مریم، هموطن مسیحی با صلیبی بر گردن به همراه عکسهایی از "اسقف هوسپیان مهر" و سایر کشیشانی که بدست رژیم سلاخی شده بودند، ایستاده بود. هموطن دیگری عکس "دکتر شورانگیز کریمیان" و دیگری عکس ـ"مهری کریمیان" را به گردن داشت... صف جمعیت ادامه داشت.ـ

بعد از دقایقی دوست خوبم "مرجان" هنرمند ملی و دردمند میهنمان نیز از راه رسید. او هم به اتفاق هنرمند محبوب منوچهر سخایی و به همراه تعداد دیگری از بچه های کالیفرنیا با یک پرواز طولانی شبانه به محل رسیده بودند. البته همسر مرجان عزیز، فریدون ژورک (کارگردان و سینماگر بنام ایران)، بعلت بیماری و معالجات ضروری و اساسی، به توصیه پزشک متخصص از حضور در این برنامه معذور شده بود. مرجان که صدای گرم و زیبایش را همچون سلاحی داغ و آتشین علیه این رژیم زن ستیز بکار میبرد، اینبار نه برای اجرای ترانه و سرود، بلکه همچون سایر هم میهنان برای سردادن شعار و خروش و اعتراض به صف تظاهرات ملحق میشد و چه هارمونی زیبایی.ـ
از هر طرف مواجه با خبرنگاران و خبرگزاریهای مختلف رادیویی، تلویزیونی و رسانه های محلی و بین المللی و البته مصاحبه های متعدد بودیم... سخنرانان به ترتیب صحبتهای خود را ایراد میکردند و غریو آزادیخواهانه مردم نیز آنان را همراهی میکرد: فریاد هر ایرانی آزادی آزادی؛ اشرف اشرف شهر شرف؛ احمدی نژاد تروریست است او را از سازمان ملل اخراج کنید...ـ

سپس صفی سمبلیک در هیئت خانواده شهدا، رزمندگان و زندانیان سیاسی به روی صحنه رفت. این صحنه تأثربرانگیزترین اما پر غرورترین لحظات برنامه بود. آنان عکسهایی از شهدای آزادی را بر گردن داشتند و یا در قاب عکسی کوچک بدست گرفته بودند... آفاق فرزند یکی از شهدای قتل عام زندانیان در سال ۶۷ و از خانواده رزمندگان ارتش آزادیبخش، به زبان انگلیسی سخنانش را بیان کرد و آنگاه "مادر یحیوی آزادمادر سه شهید راه آزادی پشت تریبون قرار گرفت.ـ

با اینکه سالهاست مادر را می شناسم و بسیار با او بوده ام و افتخار همراهی با وی در برخی مجامع حقوق بشری و بین المللی، جهت افشای جنایتهای رژیم را داشته ام؛ اما هنوز هر وقت مادر از داغ و دردها و ظلم و ستمی که بر او رفته و از جور زمانه و سختیهای روزگار سخن میگوید، تمام بدنم میلرزد و احساس میکنم شانه هایم تحمل دردهای مظلومانه او را ندارد. با اینحال همیشه شیفته و مشتاق شنیدن خاطرات پر درد و رنج و البته انگیزاننده و غررآفرین وی بوده ام.ـ

"مادر یحیوی" از زنان دلاور خطه آذربایجان است که در بحبوحه انقلاب ضد سلطنتی و سپس در تداوم پروسه آزادیخواهی و مبارزه با ارتجاع هار و تازه به قدرت رسیده آخوندی، در "فاز سیاسی" خانه و زندگیش را در شهر اردبیل، در اختیار پیشتازان آزادی قرار داده بود. خودش نیز با جان و دل از آنان حمایت و پشتیبانی میکرد. ضمن اینکه فرزندان دلاور و مجاهدش، سرآمد و سرمشق بسیاری از جوانان مبارز آن دیار بودند. در گسترۀ اجتماعی "آذرابادگان، سرزمین آتش و خون و آزادی"، کمتر انسان آزادیخواهی است که نام این زن شیردل و مادر دلاور را نشنیده باشد.ـ

وقتی در تابستان سال ۱۳۵۹ و در مرحله مبارزات مسالمت آمیز سیاسی، گله ی پاسداران وحشی و چماقداران حزب الله به ساختمانی که متعلق به خانواده مادر بود و تبدیل به کانون و انجمن علنی مقاومت علیه ارتجاع در شهرستان اردبیل شده بود، هجوم آوردند؛ یک جوان مجاهد را کشتند و مادر هم که با فداکاری، خودش را سپر بچه ها کرده بود به ضرب گلوله از ناحیه پا مجروح میشود. جراحتی که منجر به نقص عضو گردید و هنوز مادر بعد از اینهمه سال و چند عمل جراحی، درد و رنج انرا به همراه دارد و تحمل میکند.ـ

البته در همان روز ِ هجوم وحشیانه پاسداران و گزمه های ارتجاع به محل انجمن مذکور، پسر ارشد خانواده، "محمود یحیوی آزاد"، دانشجوی دورۀ فوق لیسانس در رشته ادبیات دانشگاه تبریز، زندانی سیاسی رژیم شاه و کاندیدای مجاهدین خلق برای انتخابات مجلس شورای ملی، دستگیر گردید. محمود بعد از تحمل ماهها اسارت و شکنجه، سرانجام در ابتدای تابستان سال ۶۰ به حکم آخوند موسوی تبریزی (حاکم شرع خونخوار تبریز در آن سال و دادستان کل انقلاب رژیم در سالهای اول دهه خونبار شصت و البته اصلاح طلب بشدت مدعی مسالمت و مخالف خشونت در حال حاضر!)، در تبریز تیرباران شد. پسر دوم مادر، مقصود(مسعود)، فارغ التحصیل رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه اکسفورد انگلستان بود که در سال ۶۲ دستگیر و چند ماه بعد در زیر شکنجه به شهادت رسید. مجید پسر دیگر خانواده، دانشجوی سال آخر رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود که در اوایل پائیز سال ۶۰ دستگیر و بعد از چند روز به جوخه تیرباران سپرده شد. باند فاشیستی موسوم به انجمن اسلامی دانشگاه علم و صنعت به سرکردگی پاسدار محمود احمدی نژاد در آن دوران، نقش مستقیمی در شناسایی، دستگیری، شکنجه و قتل مجید و دهها دانشجوی مجاهد و مبارز دیگر آن دانشگاه، به عهده داشت.ـ

برای مادر یحیوی این تازه آغاز زندگی پر فراز و نشیبی بود که در پیش داشت. آخوند مروّجی (حاکم شرع مرتجع اردبیل)، که کینۀ عمیقی از این خانواده آزادیخواه بخاطر مواضع ضد ارتجاعیشان به دل داشت و بخصوص به خاطر نقش و حضور مادر در فعالیتهای افشاگرانۀ فاز سیاسی، با شروع کشتار سراسری آزادیخواهان در فردای سی خرداد شصت، بطور غیابی حکم تیر و اعدام مادر را صادر میکند. در چنین شرایطی که مادر و خانواده، فراری و آواره بودند؛ عوامل رذل دادستانی و اوباش پاسدار، خانه بزرگ مسکونی و تمامی امکانات زندگی و خانوادگی مادر را هم غارت و مصادره میکنند...ـ

حتی تصور آن وضعیت و اوضاع و احوال برای هر انسانی بسیار جانکاه و خردکننده به نظر میرسد. مادری با داغ سه فرزند و عزیز دلبندش در حالیکه دو پسر دیگرش هم در زندان و در بند بودند و حکم تیر خودش نیز به عنوان "مادر منافقین" صادر شده بود، با چند فرزند خردسال در دست، بی جا و بی سرپناه و پریشان و فراری... هر وقت مادر از آن دوران حرف میزند به اینجاها که میرسد به زحمت احساساتش را کنترل میکند و معمولآ صحبتش را نیمه تمام میگذارد.ـ

بهرحال، مادر برای تأمین سلامتی و حفظ جان بقیه فرزندانش، مجبور به ترک شهر و دیار خود شده و آواره دشتها و جنگلهای شمال کشور و روستاههای دور افتاده میشود. سالها در باغات و مزارع و مناطق دوردست، با پای مصدوم ناشی از اصابت گلوله و با محملهای مختلف و بصورت مخفی، زندگی و شرایط شاق و سختی را پشت سر میگذارد و خانواده و فرزندان بازمانده اش را اداره و حفاظت میکند. البته بدلیل شرایط بغایت نظامی و امنیتی جامعه در آن سالها و غریبه بودن خانوادۀ مادر در آن نواحی، همواره و از هر سو این تهدید وجود داشت که مورد سؤظن و یا شناسایی جاسوسان محلی و بسیجی های ولگرد قرار بگیرند... فشار روانی مستمر و تشویش و اضطراب پایان ناپذیری در لحظه لحظه آن سالهای سیاه این خانواده را احاطه کرده بود؛ بطوریکه مادر با یاداوری آن دوران، بی اختیار نفس عمیقی میکشد و لعنتی از ته دل نثار خمینی و ایل و تبارش میکند.ـ

مادر بارها تصمیم گرفته که خاطرات جانگداز و جانسوز و البته غرورآفرین آن سالیان را، بطور کامل و پیوسته بازگو کند؛ تا توسط فرزندانش بازنویسی و ثبت شود. ولی هربار و در همان قدمهای اول دلش طاقت نیاورده که با یاداوری آن خاطرات تلخ و داغ از دست دادن عزیزانش، باز هم سایه غم و اندوه بر چهرۀ دیگر فرزندان دلبندش ببیند. به همین دلیل چندین بار سعی کرده در تنهایی و خلوت خودش و در اتاقی در بسته، با یک ضبط صوت دستی شروع به صحبت و ضبط خاطراتش کند. ولی در این حالت نیز با یاداوری لحظاتی خاص، آنچنان منقلب و متأثر شده است که اشک مجالش نداده و نهایتآ فرزندانش که مثل نگین او را در حلقۀ محبت خود دارند، به خاطر سلامتی خودش مانع ادامه کار مادر شدند.ـ

برای مادر هیچ چیزی زیباتر و گرانبهاتر از "آزادی" نیست. ارزشی که بخاطرش تا همین حالا بیشترین بها را پرداخته است. برای مادر، آزادیخواهان و ادامه دهندگان راه فرزندان مجاهدش عزیزترینند و بالاترین آرزویش رسیدن موکب آزادی به ایران، این زیباترین وطن، میباشد. از ملا و ارتجاع و فاشیسم مذهبی متنفر و بیزار است و تمام پلیدی را در این رژیم و حامیانش میبیند... در این سه چهار سال ِ پر تلاطم و بخصوص در رابطه با وضعیت بچه های شهر اشرف، مادر بدون اغراق هر لحظه، همراه با تمام اتفاقات و تحولات جاری، هوش و حواسش پیش آنها بوده و با تمام وجود سلامتی بچه ها را آرزو میکرده و چشم انتظار نابودی دشمنان شان بوده است. فقط خدا میداند در بحبوحه بمباران قرارگاههای بچه ها در عراق و یا حمله به دفتر شورا و دستگیری خانم رجوی در پاریس، مادر چه حال و روزی داشت... بعضی وقتها تا ساعتها جلوی کامپیوتر می نشست تا شاید از طریق اینترنت یک خبر سلامتی از بچه ها در اخبار ببیند و یا بشنود...ـ

و حالا مادر شیردل ما در مقابل ساختمان سازمان ملل متحد و با لهجه شیرین آذری، درد هزاران هزار مادر داغدار ایرانی را فریاد میکند. با سلام به بچه های اشرف و شیر همیشه بیدار "مسعود" شروع میکند. و بعد یکراست میرود سراغ احمدی نژاد، از قاتلین پسرش، و همچون شیر میغرد: مگر سازمان ملل جایگاه آدمکشان و قاتلان مردم ایران است؟! چرا پاسدار چماقداری مثل احمدی نژاد را راه میدهید؟ شماها از مادرانی مثل من خجالت نمیکشید؟! وقتی از شکنجه های "مقصود" پسر دومش میگفت که به هنگام تحویل جسد به پدرش، جای سالم در بدن نداشت؛ نفسش به شماره افتاد. احساس کردیم مادر دارد نقش زمین میشود. نمی توانست به حرفهایش ادامه دهد. نفس ما هم داشت بند میامد. خیلیها در بین جمعیت اشک میریختند... برای اینکه مادر نفس تازه کند، جمعیت شروع به دادن شعار کرد: درود بر تو مادر قهرمان... نگرانش بودیم ولی او به سختی سخنانش را ادامه داد. به خانواده حجت زمانی، اکبر محمدی و فیض مهدوی تسلیت گفت و همدردی کرد... و سرانجام باز هم با تقدیر از دلاوران اشرف، صحبتهای دردمندانه و اعتراضی اش را پایان داد... بسرعت به پشت صحنه رفتم. مادر را که از جایگاه پائین میامد در آغوش گرفتم و غرق بوسه کردم... بچه های دست اندرکار برنامه نیز با چشمانی پراشک مادر را در آغوش گرفته و می بوسیدند... در همین حین با حُسن انتخاب مسئولین برنامه، ترانه خاطره انگیز "تو عزیز دلمی" از بلندگوهای مراسم پخش شد. براستی مادر یحیوی و هزاران هزار مادران سرفراز شهدای خلق، عزیزان دل همۀ ما و ملت دردکشیده ایران هستند.ـ

موقع خداحافظی با مادر، وقتی روی ماه و چهره مهربانش را میبوسیدم، مادر با همان لهجه شیرین گفت: خیلی حرف برای گفتن داشتم ولی حیف که هم وقت کم بود و هم حالم زیاد خوش نبود. با صمیمیت گفتم: "مادر جون بازم برامون حرف بزنین، خیلیها هستند که باید صدای شما و حرفهای شما را بشنوند"... موقعی که برمیگشتیم با خودم فکر میکردم: این خلق و این نسل در کوران این انقلاب نوین چه بسیار رازها و ناگفته ها در دل نهان دارند که باید بهر طریق و بهر صورت بازگفته و بیان و بارز شود؛ برای ثبت بر تارک تاریخ، برای کوبیدن بر پیشانی سیاه جلاد قرن، برای اهتزاز پرچم شرف و مقاومت یک خلق، برای مبارزه علیه فراموشی، برای آنانی که وقتی شریک دزد بودند کشتار فله ای مظلومان را روا میداشتند و حالا که خودشان را رفیق قافله جا میزنند خواستار بخشش فله ای ظالمان هستند، برای آنهایی که ندیدند و یا نبودند که ببینند...ـ

مادر، این روزها که بخصوص سالگرد شهادت مجید توست بیشتر برایمان حرف بزن. بگذار تا در مظلومیت و پایداری تو و امثال تو، نسل سوخته انقلاب به یاد داشته باشد که آزادی، رویای برباد رفته ای نیست؛ و نسل فردا بداند که برای آزادی، این رویای نیمه تمام، چه گلهایی پرپر و چه دلهایی خون شدند. مادر، باز هم برایمان حرف بزن!ـ
ـ
مینا انتظاری

سپتامبر 2005



----------------------------------------------------------------------------------------------



1 comment:

raysafar said...

با درود به شما

یاد مادر یحیوی و گلهای جاودانش و تمامی‌ آزادی خواهان و سربداران در جان و اذهان خلق‌ها جاودانه و زنده است*

بی‌ شک آینده از آن‌ خلق‌های در ستم است

About Me

Blog Archive