برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

سلام بر سروهای سرفراز آزادی




سلام بر سروهای سرفراز آزادی!ـ

بهار ۱۳۶۱ در میانه راه بود. پیاده نظام سبزه ها و سواره نظام غنچه ها در باغ طبیعت خرامان رژه میرفتند و بر قامت سروهای استوار سلام میدادند... در دوزخ حاکمیت آخوندی اما، زندانیان سیاسی با زخمهای عمیق بر تن و جان خویش در مصاف با شحنگان پیر و پاسداران کهنگی و تاریکی روزگار سختی را میگذراندند.ـ

در سطح جامعه هم، حمله و هجوم رژیم به نیروهای سیاسی فعال و درگیر با ارتجاع، بلاوقفه ادامه داشت. تمام گروههای مخالف رژیم ضربات سنگین نظامی و تشکیلاتی خورده بودند. بچه های فدایی، سربداران، پیکار، راه کارگر، پیشمرگه های کُرد و... در تعرضهای جنایتکارانه رژیم، تعداد زیادی از اعضا و کادرهای رهبری خود را از دست داده بودند. بخصوص ضربه ۱۹ بهمن به مجاهدین خلق و شهادت موسی و اشرف و دیگر یارانشان بسیار تکان دهنده بود.

اخبار رویدادهای ناگوار کم و بیش به گوش میرسید. ما در زندان عمدتآ از طریق روزنامه های رژیم و رادیوی بند با اضطراب خبرها را دنبال می کردیم. بخصوص اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو که از بلندگوی بند پخش می شد، با سکوت کامل بچه ها همراه بود.

علاوه بر مهم بودن سرنوشت جریانات سیاسی و مبارز که خودِ ما نیز بخشی از آن بودیم، تعداد زیادی از عزیزان و خویشان زندانیان نیز در بیرون از زندان، در شرایط زندگی مخفی و تحت تعقیبِ رژیم بودند که این خود ضریب نگرانی را برای همه ما زیادتر می کرد.

در اخبار ظهر روز ۱۲ اردیبهشت، خبر درگیریهای گسترده در شهر تهران و شهادت نزدیک به شصت تن از کادرهای مجاهدین پخش شد که اسامی تعدادی از آنها نیز در رادیو خوانده شد.
بیاد میآورم که خواهر و یا خویشان چند تن از شهدای آنروز در بند ۸ قزل حصار بودند که با شنیدن نام عزیزان خود با دلی سوخته و نگاهی سوگوار، ولی سربلند و استوار، با گرفتن وضو به نماز ایستادند و در سکوت خلوت خود به نیایش پرداختند.
شب هنگام نیز در اخبار ساعت ۸، تلویزیون رژیم سناریوی ۱۹ بهمن را تکرار کرد و جنازهً تعدادی از آن عزیزان را به نمایش گذاشت. براستی کسانی که خود اسیر رژیم بودند آنهم با سرنوشتی نامعلوم، وقتی جنازهً برادر، همسر و یا همرزم خود را در تلویزیون مشاهده میکردند و بچه های خردسال و مجروحشان را در چنگ رژیم می دیدند، چه باید می کردند؟ البته من نیز با تعدادی از آن شهدای والامقام در بیرون زندان آشنایی نزدیک داشتم.


پایگاه مجاهد شهید مهندس "حمید خادمی"، از اعضای مرکزیت مجاهدین و همسرش "فرشته ازهدی" و مادر همسرش "ایران بازرگان"، بعد از ساعتها درگیری و مقاومت، توسط هلیکوپتر و با آر. پی. جی. مورد حمله قرار گرفته و به اتش کشیده شده بود. تمام افراد مستقر در آن خانه به شهادت رسیده بودند و فرزند یکسال و نیم آنها "ناصر" با جراحاتی عمیق، به بیمارستان منتقل شد.


"حمید" از اقوام ما بود و به هنگام شهادت، خواهر او نیز در بند تنبیهی ۸ بسر میبرد. او که از خانواده ی سرشناس و تنها پسر آن خانواده بود، در ضربه سال ۱۳۵۴ توسط ساواک شاه دستگیر و به زیر شدیدترین شکنجه ها کشیده شد و متعاقبآ به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم گردید. از همان زمان همیشه در بین افراد فامیل و آشنایان صحبت از دلاوری و مقاومتهای او بود.  

حمید در بحبوحه انقلاب همراه با یکی از آخرین سری زندانیان سیاسی در اواخر دی ماه سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد گردید. بعد از آزادی به شهر زادگاهش گلپایگان رفت و با استقبال بی نظیر چند ده هزار نفری مردم در ورودی شهرمواجه شد که در همانجا سخنرانی پرشوری نیز ایراد کرد. بهمین دلیل از محبوبیت زیادی بخصوص در بین جوانان شهر برخوردار بود.

در انتخابات دور اول مجلس شورای ملی بعد از انقلاب، او کاندیدای مجاهدین خلق در شهر گلپایگان شد که در حلقۀ حمایتی ممتازترین جوانان آن شهر و در کارزار آن مبارزه سیاسی و انتخاباتی، تا دورافتاده ترین روستاهای آن دیار، منادی راستین پیام آزادی و ضدیت با جهل و ارتجاع بود. در آن انتخابات حدود هشتاد درصد جوانان شهر به او رای دادند... بعدها دهها تن از یاران و جوانان دلیر همراه و همشهری حمید در مقاطع مختلف و در گوشه وکنار این میهن خونبار جاودانه شدند. آزادیخواهان جانفشانی همچون سعید و ساسان سعیدپور (دانشجویان مهندسی دانشگاههای کرج و علم و صنعت تهران) ، حمید امامیان (دانشجوی الکترونیک دانشگاه پلی تکنیک)، علیرضا اشراقی (دانشجوی اراک) ، ناهید جوادی (دانشجوی تهران)، فرشته نوربخش (دانشجوی پزشکی تهران)، شاهرخ نوری (دانش آموز)، شهناز علیقلی (دانش آموز) و...ـ

وقتی سال ۱۳۵۹ تنها فرزند حمید و فرشته به دنیا آمد، نام او را به یاد میلیشیای شهید، "ناصر محمدی" که در سن هیجده سالگی بدست چماقداران رژیم به شهادت رسیده بود، ناصر نهادند.

در سکوت سنگین بچه های زندان، اسامی شهدا از رادیو و بلندگوی بند خوانده می شد: محمد ضابطی، نصرت رمضانی، سوسن میرزایی، حمید جلالزاده، زکیه محدث،....ـ
با شنیدن نام "زکیه" به دنیای خاطرات دو سه سال قبلم پر کشیدم و سعی کردم با یاداوری لحظات زیبا و ایام دلنشینی که با آن عزیزان داشتم، غم از دست دادنشان را در وجودم تسکین دهم...

اوایل پائیز سال ۵۸ و شروع مدارس بود که با معرفی آشنای خانوادگی مان، "دکتر علیرضا خُرّم هنرنما" که آخرین سال تحصیل خود در رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران را می گذراند و از مجاهدین فعال آن دانشگاه بود، به بخش دانش آموزی انجمن دانشگاه تهران وصل شدم. تقریبآ اکثر اوقات بعد از مدرسه به آنجا می رفتم و با آنها کار می کردم. علیرضا همچون دوست و معلمی دلسوز همیشه پاسخگوی من در مقابل سوالات و ابهامات سیاسی و اجتماعی ام بود. او نیز در اواسط شهریور ۶۰، در تهران دستگیر و بعد از تحمل شدیدترین شکنجه ها به شهادت رسید.

در اواخر زمستان سال ۵۸، بدنبال تغییراتی درانجمن دانشگاه تهران، همانند دیگر بچه های دانش آموز شرق تهران به دفتر جنبش ملی مجاهدین واقع در منطقه نارمک تهران وصل شدم و از آن پس "زکیه محدث" مسئول ما بود. برای هر کاری به سراغ او می رفتم. حتی گاهی کار خاصی در رابطه با تشکیلات نداشتم و تنها با شوق و علاقه ی دیدار و گفتگو با او، به دفتر جنبش می رفتم چون می دانستم زکیه همیشه با روی باز و چهرهً مهربانش پذیرای ماست و آماده پاسخگوئی به دنیایی از سؤالات بچه هایی مثل من میباشد. هوا خیلی سرد بود اما وقتی وارد دفتر می شدم، زکیه در هر کجای ساختمان که بود بسرعت خودش را می رساند و با لبخند محبت آمیزش به استقبال میامد. بلافاصله یک چای داغ می آورد و با خوشرویی می گفت: اول اینو بخور تا یکمی گرم بشی و بعد بگو ببینم حالت چطوره.

دستهایم را که از سرما حس نداشت توی دستهای گرمش می گرفت و من که انگار سواره نظام دنبالم کرده باشد تند تند حرف میزدم و پشت سر هم از اخبار می گفتم و می پرسیدم و در رابطه با کتابها و مطالب جدیدی که خوانده بودم سوالاتم را مطرح میکردم؛ از اقتصاد سیاسی لنین تا پرتوی از قرآن پدر طالقانی... و او با حوصله و متانت خاصی حرفهایم را می شنید و سر فرصت جوابگوی من بود. همواره از مصاحبت با او انرژی و جان تازه ای می گرفتم. برای من انگار تمام آن ساختمان روح داشت؛ در واقع وجود آن بچه های پاک بود که به همه چیز روح، یکرنگی وزیبایی می داد.

وقتی در اردیبهشت سال ۶۱، زکیه به همراه همسرش حمید جلالزاده و دهها کادر ارزنده مجاهدین، آن سروهای سرسبز و سرفراز، در راه آزادی خلق و میهنشان، ایستاده جانفشانی کردند؛ آن روح زیبا نیز به آسمان پر کشید و در تمام آن سالهای اسارت، گویی که بر فراز دیوارهای بلند زندان نظاره گر ما بود که چگونه امانتدار آن خونهای پاک در زندان هستیم.

باغ سلام ميکند، سرو قيام ميکند ----- سبزه پياده ميرود، غنچه سوار ميرسد


مینا انتظاری
اردیبهشت ۱۳۸۵
-----------------------------------------------

پانویس:
 
1- این مقاله برگرفته از کتاب خاطرات زندانم میباشد که در دست نگارش و انتشار دارم.
 
2- "ناصر خادمی" تنها فرزند مجاهدین شهید فرشته و حمید، هم اکنون در صف دلاوران سبزپوش ارتش آزادی در زندان لیبرتی میباشد.
 
3- لینک ویدئوی آزادی زندانیان سیاسی همچون زنده یاد حمید خادمی و مادر شادمانی و ... در ۲۱ دی ماه ۱۳۵۷
 
 
----------------------------------------------------------------------------------------


No comments:

About Me

Blog Archive