برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

کشتار ۶۷، زخمی خون چکان تا زمان التیام

کشتار ۶۷، زخمی خون چکان تا زمان التیام



تابستان ۶۷ درست در همین ایام مردادماه، "کمسیون مرگ" در زندانهای سراسر کشور، به فرمان و فتوای خمینی تبهکار، دست اندرکار ارتکاب جنایتی بود که بشریت معاصر و تاریخچه جنبشهای اجتماعی نوین، هرگز معادل آنرا ندیده و تجربه نکرده بود. پدیده غریبی که به محض بروز اولین علائم و درز اولین اخبار آن، بطور خودجوش از جانب افکار عمومی و محافل سیاسی ایران، "قتل عام زندانیان سیاسی" نام گرفت.

البته برای رژیم اسلامی که از روز اول به حاکمیت رسیدنش در فردای آن بهمن خونین، گام به گام همه مرزهای خیانت و جنایت را پشت سر می گذاشت و با عوامفریبی حیرت انگیزی تخم نفاق و فساد و تفرقه و تشنج در جامعه میکاشت و در مواجهه با مردم مشتاق آزادی و تهیدستان تشنه عدالت و شخصیتهای مستقل اجتماعی و جریانات مترقی و دگراندیش، رسمآ با زبان تهدید و ترور و با "آیه های غضب" و "شمشیر خون چکان ولایت" سخن میگفت، اساسآ هیچ حد و مرزی در شکنجه و کشتار و سنگدلی و سیاهکاری متصور نبود.

روندی که از فردای سی خرداد ۶۰ اوج، بی سابقه ای گرفت و مردم جنگزده و خمینی گزیده و بخصوص نسل جوان و جلودار جامعه، بخاطر مقاومت و پایداریشان در برابر آخوندهای تازه بقدرت رسیده، آماج کشتارهای متعدد سراسری واقع شدند. تجربه بسیار تلخ و خونباری که "نسل انقلاب" را در ابعاد دهها هزار نفری به زنجیر و زندان کشید. بخش اعظم آن زنان و مردان برنا و دانا، در همان ابتدای دهه شصت بیرحمانه "تمام کش" شدند و بر خاک افتادند. خیل زندانیان بازمانده از آن موج کشتارهای پی در پی، بدرستی باور داشتند که عملآ در "صف اعدام" قرار دارند و سیاست رژیم هم بطور واقعی "زجرکُش" کردن و یا "در خود فرو کشتن" آنان بود.

این چنین بود که از تابستان ۶۰ تا تابستان ۶۷ طی هفت سال ِ پرفراز و نشیب، و هفت سالِ پر رنج و خون، نسل جوان و آزادیخواه با همه شکستها و پیروزیهایش، با عزم و رزم، و با رشادت و شجاعت، حتی دست بسته و اسیر، حضور تاریخی و هویت سیاسی خودش را در برابر دیکتاتور دوران به ثبت رساند. این در حالی بود که رژیم حاکم با اِعمال انواع شکنحه های طاقت فرسای فیزیکی و روانی و کاربرد شیوه های بدیع درهم شکستن روح و روان زندانیان، با بیرحمی بی مانندی از تمام ظرفیت تخریبی خود استفاده میکرد.

فضای زندان و زندانیان سیاسی در مقطع بهار و اوائل تابستان ۶۷ در واقع جلوه دیگری از شکست سنگین رژیم در برابر مقاومت نسل ما بود. جمع زندانیان بسیار منسجم تر، مقاومتر و با روحیه ایی بالاتر به نسبت هفت سالی که از سر گذرانده بودند بنظر میرسید. صف طولانی زندانیان و مقاومت ریشه دار اجتماعی، یکی از بن بست ها و معضلات اصلی رژیم محسوب میشد. از سوی دیگر شکست خفت بار جمهوری اسلامی در جبهه جنگ خارجی با عراق نیز مزید بر علت شده و تمامیت آن را در موقعیت بسیار شکننده و ناپایداری قرار داده بود. شرایطی که در مجموع بطور اجتناب ناپذیری در بطن خود، خیزش و شورش مردم ستمدیده و زجرکشیده را بهمراه میداشت. درست در همین نقطه بود که روح الله خمینی برای ابقای سلطه خود و حفظ ارتجاع و میراث متعفن اش موسوم به "جمهوری اسلامی" فرمان قتل عام زندانیان سیاسی را به هدف نابودی دشمنان اصلیش صادر کرد.

البته در همین رابطه، برخی مدعیان یا منتقدین با اشاره به حرکت ارتش آزادیبخش ملی به داخل خاک کشورشان ایران و عملیات بزرگ "فروغ جاویدان"، به درجات مختلف از آن به عنوان عامل تحریک رژیم برای شروع آن کشتار بزرگ یاد میکنند. این در حالیست که علاوه بر حقایق انکارناپذیری که تا کنون از درون و بیرون رژیم لو رفته و علنی شده، بخصوص خاطرات بیشتر زندانیان سابق و جان بدر برده دوران قتل عام، همگی به صراحت گویای برنامه از قبل طراحی شده این جنایت بی سابقه توسط بالاترین مسئولین امنیتی نظام میباشد.

 با این حال حتی از دیدگاه خود رژیم هم که به آن رویداد نگاه کنیم، بارها و بارها در همان زمان گفته میشد: "منافقین و مزدوران استکبار جهانی با شکست سنگین در مرصاد عملآ نابود و مضمحل شدند". بنابراین رژیمی که "بقایای گروهک تروریستی منافقین" را در صحنه نبرد رو در روی نظامی "نابود و مضمحل" کرده، قاعدتآ میبایست با خیال راحت زندانیان و اسیرانشان را آزاد میکرد. چرا که جنگ خارجی نیز تمام شده بود و دیگر تهدیدی بعنوان "ستون پنجم" هم نمیتوانست وجود داشته باشد.

حقیقت این بود که پاشنه آشیل و تهدید اصلی و مبرم رژیم، در واقع، همان مردم به جان آمده و مقاومت سازمانیافته و زندانیان مقاوم دربند بودند... راستی از آن زمان تاکنون و بعد از نابودی چند باره "گروهکها" و "پاکسازی زندانها" آیا ماشین اعدام و کشتار رژیم متوقف شد و زندانها خالی شدند!؟ شاید بیربط نباشد یاداوری شود که بعد از اتمام جنگ خانمانسوز ایران و عراق، دولت وقت عراق فرمان آزادی زندانیان را صادر کرد و خمینی فتوی قتل عام زندانیان سیاسی ایران را اجرا کرد.

البته ویژه گیهای منحصر بفرد قتل عام تابستان ۶۷، بطور کیفی آن را از دیگر جنایات مشابه و معاصر، متمایز میکند. مقدم بر هر چیز، آن کشتار بزرگ یک جنایت بدقت سازمانیافته و از قبل طراحی شده بود. خود ما در زندان شاهد بودیم که چطور در اواخر سال ۶۶ مسئولین و عوامل دادستانی و اطلاعات در زندانها، مقدمات اجرایی و طبقه بندی اولیه آنرا به اجرا گذاشتند در حالیکه ما خبر نداشتیم چه خوابی برایمان دیده اند.

طبعآ هدف و خواست اصلی رژیم از این پروژه سیاه، نابودی کامل زندانیان سیاسی موجود در زندانها و پاک کردن "صورت مسئله" زندانهای سیاسی ایران بود. چرا که طی هفت سال سرکوب مستمر دریافته بود که علیرغم همه نشیب و فرازها، موضوع زندانیان سیاسی و مقاومت آنان همچنان "مسئله" حل ناشدنی و بن بست استراتژیک رژیم است. شاید لازم به توضیح نباشد که زندانیان سیاسی در آن زمان کسانی بودند که از موج کشتارهای سالیان جان بدر برده بودند و در همین سیستم قضایی یا "کشتارگاه" رژیم، جرمشان در حد اعدام تشخیص داده نشده و محکوم به حبس و زندان گردیده بودند. این در حالی بود که در مقطع تابستان ۶۷ بیشتر آنان بخش اعظم و چه بسا تمام مدت محکومیت شان را هم سپری کرده بودند.

یکی دیگر از وجوه تمایز قتل عام ۶۷ با دیگر کشتارهای دسته جمعی، سیاست سکوت سنگین و سانسور مطلق و حرکت با چراغ خاموش رژیم بود. در موارد و مقاطع قبلی معمولآ رژیم پیش و یا پس از هر کشتاری اقدام به فضاسازی و تشدید جو تهدید و ترور و ایجاد رعب و وحشت در سطح جامعه و بخصوص در داخل زندانها میکرد و در این رابطه با به نمایش گذاشتن پیکرهای سوراخ سوراخ شده و یا جسدهای آویخته بر دار و یا انتقال بدنهای مجروح بچه های شکنجه شده به داخل بندهای عمومی... خون و جنون مرگبار و ترسناکش را هرچه بیشتر به رخ میکشید. ضمن اینکه هیچ ابایی هم نداشت که صدای رگبار مسلسل جوخه های تیرباران و تک تیرهای خلاص، بطور مستمر در پشت دیوار بندها شنیده شود چرا که دقیقآ میدانست زندانیان در هر لحظه و با هر شلیک همراه با یاران بر خاک افتاده شان تا اعماق وجود میسوختند...

اینبار اما پروژه کشتار بزرگ با مخفی کاری تمام و حتی توطئه و تاکتیک "فریب"، چه در سطح زندانها و داخل بندها و چه در سطح جامعه و حتی لایه های پائین تر حکومتی آغاز میشود. با صدور فتوی جلاد قرن بلافاصله "کمیسیون مرگ" در تهران و شهرستانها شکل میگیرد و تحت عنوان "هیئت عفو" در زندانها مستقر میشوند و بطور روزانه و پیگیر، زندانیان سیاسی را روانه سالن های مرگ میکنند. شیوه جابجای و دسته بندی و تقسیم زندانیان و پراکندن آنان در سلولهای انفرادی و تلاش در بی اطلاع نگاه داشتن آنان از سرنوشت یکدیگر و پروسه ای که در محضر این "هیئت" طی میشود در نوع خود بی سابقه بوده است. پدیده ای که در هیچ دوره ای بچه های زندانی آنرا ندیده و تجربه نکرده بودند.

برای استتار کامل و پنهان نگاه داشتن آن جنایت هولناک در حین وقوع، تمامی سیستم و ماشین کشتار رژیم "آب بندی" میشود و تمامی ملاقاتهای زندانیان با خانواده شان و کانالهای ارتباطی یکطرفه شان با بیرون مثل رادیو و تلویزیون و روزنامه های حکومتی نیز قطع میشود. حتی پاسداران و مامورین سرسپرده رژیم هم برای جلوگیری از درز اتفاقی خبر، حق خروج از زندان را نداشتند.

گذشته از شیوه بدیع طراحی و اجرایی آن جنایت سیاه، حتی توجیه قانونی و روند حقوقی-قضایی آن نیز واقعآ منحصر بفرد و بی سابقه بوده است. تا قبل از آن قتل عام، معمولآ وقتی فردی توسط رژیم دستگیر میشد و به زندان منتقل میگردید، تحت هر شرایطی و بهر بهانه ای و با هر توجیه قانونی و آخوندی، بالاخره اتهام و جرم و پرونده ایی در رابطه با اعمال یا افکار فرد مذکور در بیرون زندان، برایش جور میکردند و او را باصطلاح محاکمه و محکوم به حبس یا مرگ می نمودند. بگذریم که هیچکدام از آن مراحل کوچکترین سنخیتی با موازین جهانی حقوق بشر نداشت.

اما در پروسه "قتل عام" عمومآ نه صحبت از جرم جدید زندانی در داخل یا خارج زندان شد و نه پرونده جدیدی در کار بود. همه بحث بر سر "هویت سیاسی" و اندیشه و اعتقادات فرد زندانی دور میزد. زندانیان سیاسی تک به تک در برابر کمیسیون مرگ به صریحترین و وقیحانه ترین شکل مورد "تفتیش عقاید" قرار میگیرند و عملآ آنان را بر سر دو راهی مرگ یا تسلیم قرار میدهند. این پروسه برای بسیاری با یک برخورد و یک سوال تمام میشود و راهی سالن مرگ و طنابهای دار میشوند و برای بسیاری دیگر بعد از چندین برخورد و سوال و جوابهای مختلف به همان سرنوشت ختم میشود.

همگی قربانیان آن جنایت هولناک قبل از هر چیز بخاطر داشتن اندیشه و افکاری مغایر با حاکمان پلید، و پای بندی و وفاداری شان به آرمانهای انسانی-اعتقادی و پرنسیبهای سیاسی، سر بر دار شدند. اتفاقآ بدلیل همین سابقه پایداری و پای بندی شان در طی هفت سال زندان، بیشتر زندانیان پیشاپیش تکلیفشان در برابر کمیسیون مرگ روشن بود.

پر واضح است که قتل عام تابستان ۶۷ تفاوت کیفی دارد با کشتارهای کور و بی حساب و کتاب و یا حتی سرکوبهای خونین سیاسی مثلآ به رگبار بستن یک تظاهرات بزرگ و یا نابودی فیزیکی افراد یک محله یا شهر، و یا یک قوم و قبیله، از زن و مرد و پیر و جوان...

جانفشانان فاجعه ملی تابستان ۶۷ صرفنظر از کمیّت چندین هزار نفری شان در زندانهای سراسر کشور، به واقع گلهای سرسبد جامعه و دست چینی از نسل انقلاب بودند. آنها براستی فرزندان رشید خلق و کیفی ترین افراد سیاسی و روشنفکر و مقاوم داخل کشور را شامل میشدند.

سبعیت و بربریت حاکم برکل پروسه آن کشتاربزرگ نیز اگر بیسابقه نباشد واقعآ کم نظیر است. از شیوه به دار کشیدن زندانیان دست بسته و بی پناه به عنوان زجرآورترین شکل اعدام، تا قتل افراد بشدت بیمار و یا دچار مشکلات حاد فیزیکی مثل قطع نخاعی یا فلج مادرزاد، و تا حلق آویز کردن دختران و زنانی که طی هفت سال زندان در شکنجه گاههایی همچون "واحد مسکونی" و "قبر یا قیامت" و "گاودانی" و سلولهای انفرادی... بارها و بارها تا یکقدمی مرگ پیش رفته بودند و تا فراسوی طاقت انسانی زجر و رنج کشیده بودند.

«قتل عام ۶۷» از آنجا که بطور خاص و در قدم اول با هدف نابودی زندانیان مجاهد خلق در مرداد ماه آغاز شد و طبق فرمان خمینی تقریبآ تمامی زندانیان زن و مرد مجاهد (بجز عده معدودی که خوشبختانه جان بدر بردند) را در زندانهای سراسر کشور به دار کشیدند، یک "نسل کشی" سیاسی-تشکیلاتی نیز محسوب میشود. بطور مثال در مقطع قتل عام، در بندهای زنان زندان اوین که شامل سه سالن در سه طبقه یک ساختمان بزرگ میشد، تمامی زندانیان مجاهد سالن یک و سالن سه اوین و بخش بزرگی از بچه های سالن دو، در جریان آن نسل کشی جاودانه شدند.

البته در پروسه قتل عام دامنه کشتار بعد از مجاهدین به دیگر زندانیان نیز گسترش یافت و چند صد نفر از زندانیان شریف وابسته به گروههای مختلف مارکسیستی از بندهای مردان نیز، دست چین و سر بر دار شدند. تعدادی نیز محکوم به حد شلاق و اجبار به خواندن نماز شدند.

این حاکمیت، از روز اول هیچ ارمغانی جز بدبختی و نکبت و نفرت و جنگ و جنایت برای مردم ایران نداشت. بدترین اَشکال خشونت و خونریزی و خیانت را بر خلق ایران روا داشت و بسیاری داغهای گران بر دل، و زخمهای عمیق و خون چکان بر روح و پیکر جامعه مصیبت زده و نسل سوخته ما بر جای گذاشت.

البته زخم خون چکان کشتار تابستان ۶۷ تا روز به زیر کشیده شدن حکومت جلادان، افشاگر و رسوا کننده آن جانیان خواهد بود. این زخم کهنه وقتی التیام خواهد یافت که تمامی دست اندرکاران آن جنایت بیسابقه در دادگاه بین المللی و در پیشگاه افکار عمومی ایران و جهان بعنوان "جنایتکاران علیه بشریت" در معرض حسابرسی و قضاوت تاریخی قرار بگیرند و تمامی حقایق و ابعاد و زوایای ناگفته آن «قتل عام و نسل کشی» ضد بشری روشن و آشکار شود.

همزمان با سالگرد شروع آن کشتار بزرگ، ادای احترام میکنم به همه یاران عزیزم که هفت سال افتخار همبندی و همراهی با آنان را در زندانهای اوین و قزل حصار داشتم و هنوز بعد از سی سال، تمامی لحظات و خاطرات با آنان بودن و یادمانده های آن دوران، برایم معنا و مفهوم سرشار و شگرفی از زندگی انسانی و آرمانی دارند. مجاهدین جانفشان و دلاوری که زندگیشان سراسر عشق و رنج و فدا بود و سرانجام در آن تابستان داغ و سوزان، سرفراز بر فراز دارها شدند.

از جایگاه یک شهروند ایرانی و یا عضوی از جامعه بشری، هر آنکس که خبر یا ردّی از آن فاجعه دارد، شایسته است که برای تکمیل این پرونده بعنوان یک دادخواهی تاریخی و حقوق بشری، با امانتداری و بدون تعصب و تنگ نظری فردی یا گروهی، گواهی دهد و ناگفته ها را بازگوید... و نسل جوان کشور که در آن زمان حضور نداشتند و یا آنانی که تا امروز بهردلیل بی خبر بودند، با دید تحقیقی و جدیت سیاسی و مسئولیت انسانی، اخبار مربوط به آن رویداد شوم را دنبال کنند و البته بهرطریق که میتوانند بازتاب دهند تا گرد و غبار فراموشی و تحریف، یک تاریخجه پر از رنج و شکنج، و دلاوری و پایداری را مکدر نکند. 
باشد تا زمینه تکرار چنین جنایاتی از بین برود و فرزندان و نسلهای بعد از ما بیشتر و بهتر بدانند که "آزادی" چه گوهر والا و گران بهایی برای مردم و میهن ما بوده است و عاشقان آزادی و حقوق بشر تا کجا فدا و نثار کرده اند.


مینا انتظاری

Mina.entezari@yahoo.com

*******************************
پانویس:

۲این مقاله که چندین سال پیش نوشته و منتشر شد، اکنون در سالگرد تابستان خونین شصت و هفت، بازنشر میشود.

مادران نسل انقلاب، مادران صلح و آزادی



مادران نسل انقلاب، مادران صلح و آزادی



وقتی از اواخر شهریورماه ۱۳۶۰ وارد بندهای عمومی زندان اوین شدم، علاوه بر طیف گسترده دختران جوان و نوجوان ِ دربند، و همچنین تعداد زیاد دخترکان خردسال و حتی اطفال نوزادی که بناچار همراه مادران جوان و اسیرشان در زندان بسر میبردند، در عین حال حضور زنان و مادران میانسال و سالخورده زندانی نیز واقعآ چشمگیر بود. در واقع سه نسل بطور همزمان و در کنار هم، در زندانهای رژیم خمینی قرار داشتند.ـ

برخلاف دیکتاتوریهای کلاسیک معاصر که در روند سرکوبهای سیاسی موسمی آنان، عمومآ پدران و مادران از تعرض مستقیم در امان میمانند و معمولآ سهم آنان تحمل داغ و دردِ اسارت عزیزانشان است - که البته این خود دست کمی هم از رنج و شکنج زندانی بودن ندارد - با اینحال در حاکمیت آخوندی همه اَشکال و عناصر و پدیده های سرکوب همچون خود ملایان، بی نظیر و بیسابقه و بی حد و حساب میباشند!ـ

در سالهای اول دهه شصت با هر موج گسترده دستگیری و گاهآ یورشهای روزانه، تعدادی از مادران "نسل انقلاب" نیز همراه با فرزندان دلیرشان روانه زندانها میشدند و چه بسیار مادران فداکاری که در این مسیر بر خاک افتادند. البته از حق نباید گذشت اگرچه این رژیم در هرزمینه ایی کارنامه سیاهی از تبعیض جنسی و نابرابری انسانی بین زن و مرد دارد ولی قطعآ در حیطه سرکوب و توزیع عادلانه خفقان و تقسیم تیرهای خلاص، اصل برابری بین زن و مرد را کاملآ مراعات کرده و حتی بعضآ با سخاوت خاصی در این زمینه سهم بیشتری را هم نصیب دختران، زنان و مادران این میهن کرده است!ـ

تاریخچه زندانهای سیاسی ایران در دهه شصت مالامال از خاطرات تلخ و شیرینی است که برای همیشه بر ذهن و ضمیر نسل ما باقی خواهد ماند. تابستان و پائیز سال ۶۰ بطور خاص، در شرایطی که همه بچه های دربند به نوعی خود را در صف اعدام میدانستیم و در آن فضای ملتهب و سنگین زندان، شبها با صدای تیرهای خلاص ِ یاران ِ جلودارمان تا اعماق وجود میسوختیم و ذوب میشدیم، حضور تعداد زیاد مادران مسن و میانسال در میان خیل نوجوانان و جوانان دربند، ناخودآگاه باعث احساس آرامش خاطر غریبی در گوشه ذهنم میشد. چرا که با یک خوش خیالی چنین تصور می کردم حتی اگر همه ما زندانیان آن بند اعدام شویم، حداقل آن مادران همبند به خاطر سنشان از اعدام در امان خواهند بود و روزی به بیرون زندان خواهند رفت و حکایت بچه های مظلوم بند را که آنچنان غریبانه درو میشدند، به گوش دیگران خواهند رساند...ـ

امّا این توهم دیری نپائید و در فاصله کوتاهی آن مادران مهربان و مقاوم بعد از تحمل بی رحمانه ترین شکنجه ها در میان بهت و حیرت ما به جوخه اعدام سپرده شدند... و حالا من بعنوان یکی از معدود بازماندگان آن دوران سیاه، همزمان با روز جهانی زن، برای ثبت در تاریخ مبارزات میهنمان، تنها به ذکر چند نمونه از آن مادران عزیزی که خود مدتها افتخار بودن در کنارشان را داشتم اکتفا می کنم.ـ

مادر ذاکری (محمدی) – زندان اوین - سال ۶۰

یکی از شبهای اوایل مهرماه، حدود اواخر شب، در ِ بند باز شد و "پاسدار راحله" مادری سالخورده را وارد بند کرد و در حالیکه تهدید کنان برایش خط و نشان میکشید میگفت:ـ
"دارم بهت میگم، اینجا دیگه زبانت را کوتاه می کنی و جلسه نمی گیری و تفسیر قرآن و نهج البلاغه راه نمی اندازی...ـ"
مادر با غرور و بی اعتنا، دست او را به کناری زد و جواب داد:ـ
"لازم نکرده به من بگی چکار کنم یا چکار نکنم، تو فکر خودت و اعمال خودت باش!ـ"
چنین برخورد جسورانه ای با پاسدار بند در آن ایّام که بعضی شبها ۱۰۰ الی ۲۰۰ نفر به جوخه اعدام سپرده می شدند، تحسین برانگیز بود.ـ

بچه هایی که مادر را می شناختند به احترام او ایستادند و راه را برای عبور او باز کردند. مادر حدود ۶۰ سال سن داشت، اما مثل اکثر مادران زحمتکش ایرانی، خیلی مسن تر از سنش و در ذهن زندانیان حدود ۷۰ ساله می نمود. به دلیل پا درد شدید، به سختی راه می رفت. با جانمازی زیر بغل، لباسی ساده ، چادری مشکی و چهره ای مهربان به داخل بند آمد. پاسدار رفت و درِ بند را بهم کوبید. بچه ها در مسیر مادر با احترام سلام میکردند و او را به بالای یکی از اتاقهای بند راهنمایی کردند. او "مادر ذاکری" (سکینه محمدی اردهالی) مادر ِ زنده یاد "ابراهیم ذاکری" (از کادرهای با سابقه مجاهدین خلق) بود.ـ
مادر ذاکری به همراه همسر و آخرین فرزندشان که دختری سیزده ساله بود دستگیر شده و چند فرزند دیگر مادر نیز همزمان در زندان بودند.ـ

در همان چند روز اول متوجه شدیم که مادر مرتب روزه می گیرد. ابتدا فکر کردیم صرفآ بدلیل اعتقادات مذهبی اینکار را می کند. امّا وقتی دقت کردیم فهمیدیم که بدلیل کمبود غذا و گرسنگی مداوم بچه ها، در واقع مادر با اینکار بخشی از جیره محدود غذای خود را به کناری می گذارد و شب هنگام، وقتی بچه هایی که در طول روز برای بازجویی و شکنجه به شعبه های دادستانی برده میشدند و شب مجروح و کوفته بازمیگشتند، یواشکی به آنها میداد.ـ

فضای بند فوق العاده سنگین بود و ماشین کشتار رژیم بی وقفه در کار بود. هیچکس از فردای خود خبر نداشت. امشب عزیزی در کنارمان بود و شبی دیگر تیرباران میشد. پس نباید می گذاشتیم این فضا بر ما غلبه کند و دچار یاس و نا امیدی شویم بلکه ما باید بر فضای فشار و سرکوب و رعب و وحشت، غلبه می کردیم و روحیه مان را بالا نگه می داشتیم. در غیر اینصورت چیزی جز تزلزل، تسلیم و نهایتآ سقوط در انتظارمان نبود. این فلسفه مقاومت زندانی سیاسی و زندگی در زندان بود. بنابراین هر سوژه ای را تبدیل به شوخی و خنده میکردیم و به شکنجه ها و اعدامها بی اعتنائی می کردیم. شبی در اتاقمان مهمانی دادیم و از مهمانان با یک حبه قند جیره زندان پذیرائی کردیم. تئاتر، جوک، پانتومیم، بیست سوالی... و خلاصه کلی توی سر و کله هم زدیم.ـ
 
صدای خنده شیرین و صمیمانه از این اتاق، توجه بچه های اتاقهای دیگر را هم جلب کرد. در این لحظه "مادر ذاکری" خوشحال از شادی بچه ها، در کنار در اتاق ما ظاهر شد. به احترام او بلند شده و به بالای اتاق هدایتشان کردیم. گفتیم و خندیدم. مادر نیز در شادیمان سهیم شد و به شوخی و طنز گفت:ـ
درزمان شاه، بچه های ما در اینطرف دیوار بودند (اشاره به زندانی بودن فرزندش ابراهیم ذاکری در آنزمان)، و ما آنطرف دیوار بودیم. ولی چون این رژیم نمیخواست که ما ناراحت باشیم و اینطرف دیوار را ندیده باشیم و امام خمینی! راضی نبود که ما اینجا را ندیده از این دنیا برویم، از شرمندگی شاه درآمد و بقیه خانواده را هم گرفتند و آوردند اینجا!ـ
همه زدیم زیر خنده، و خنده مادر چقدر معصومانه و شیرین بود...ـ

هر موقع پاسداری وارد بند می شد، حتمآ برای آزار مادر، نیش و ناسزایی نثار او می کرد که البته مادر هم با جسارت از پس شان بر میامد. تا اواخر آبانماه همبند بودیم ولی بعد از یک جابجایی، مادر بهمراه نیمی از بچه ها به بند ۲۴۶ و ما هم به بند ۲۴۰ منتقل شدیم. مادر در همه حال حامی و مدافع بچه های بند بود و مرتبآ بخاطر فشارها و تنبیه های متداولی که به بچه های بند اِعمال میشد، به پاسداران و مسئولین زندان اعتراض میکرد. بخصوص یکبار که شاهد محدودیتهای غیر انسانی در حق یکی از زندانیان باردار بود بشدت به جلادان اوین پرخاش کرده بود و بر سرشان نهیب زده بود:ـ

ـ"نامسلمان ها، اگر این زن اسیر شماست، طفل معصوم بدنیا نیامده اش چه گناهی کرده که اینقدر زجرش میدهید".ـ
در شبانگاه ۹ دیماه سال ۶۰، طبق معمول جوخه اعدام و آتش بر پا بود و دهها پرستوی خونین بال آزادی بر خاک افتادند. غروب روز بعد که تعدادی از بچه ها از شعبه بازجویی به بند بازگشتند، یکی از آنها به طور اتفاقی شنیده بود که لاجوردی در حال صحبت سرپایی با یکی از بازجویان زیردستش بیشرمانه گفته بود:ـ
"دیشب از شر آن پیرزن خلاص شدیم، زیادی شلوغ می کرد.ـ"
"مادر ذاکری" در همان شب تیرباران شده بود...ـ

مادر نعیمی (اسلامی) – زندان اوین – سال ۶۰

شهریور ۶۰ مادری حدودآ ۴۵ ساله در بند ما بود. وی چند روز قبل در خیابان مصدق تهران، بعنوان مشکوک دستگیر شده و خود را با نام مستعار "اکرم نعیمی" معرفی کرده بود. او در بازجویی اولیه با هوشیاری توضیح داده بود که برای ویزیت دکتر به مطب یکی از پزشکان در همان منطقه میرفته و البته وقت دکتر نیز از قبل گرفته بود. ما نیز او را "مادر نعیمی" صدا میکردیم. مادر دارای چند فرزند و بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. عوامل رژیم در زندان با اینکه چیزی از او نمیدانستند و جرمی برایش نداشتند ولی کماکان او را در حبس نگه داشته بودند.ـ

اواخر آبانماه به همراه مادر به بند ۲۴۰ اوین منتقل شدیم. یکی از روزهای اوایل دیماه بود. از بلند گوی بند اعلام شد که همه زندانیان به داخل اتاقهایشان بروند. بعد از لحظاتی چهار نفر جلوی در اتاق ما ظاهر شدند. سه پاسدار گشتاپوی خمینی و یک نفر زندانی درهم شکسته بنام "فرانک- م" که در اثر شکنجه، شروع به همکاری با دشمن کرده بود. او برای شناسایی و "شکار" زندانیانی که لو نرفته بودند، آمده بود. نگاه مسموم و سریعی به همه ما کرد و ناگهان چشمانش روی "مادر نعیمی" متوقف شد و با تمسخر گفت: "به به مادر اسلامی هم که اینجا تشریف دارند!ـ"ـ

در یک لحظه انگار سقف روی سرمان آوار شد. با این وجود خشم خود را فروخوردیم. مادر سعی کرد که هیچ عکس العملی نشان ندهد. آن توّاب با پاسدارها پچ پچی کردند و بعد همگی رفتند. شکار آنروزشان را کرده بودند. "مادر نعیمی" که تا آنموقع برای بازجوها لو نرفته بود، شناسایی شده بود. روز بعد، نام مادر در بین اسامی بود که از بلند گوی بند برای بازجوئی خوانده شد. از آنروز بازجوئیهای مادر دوباره شروع شد و هر بار شلاق خورده و شکنجه شده به بند باز می گشت.ـ

یک روز عصر نام مادر و تعداد دیگری از بچه ها همچون "مریم عبدالرحیم کاشی" و یار دبستانی اش "مهناز تهرانی"، را که از هواداران بخش دانش آموزی مجاهدین خلق بودند، خواندند و از آنها خواسته شد با تمام وسایل (که معمولآ برای هر زندانی چیزی در حد یک کیسه پلاستیکی بیشتر نبود) آماده خروج از بند باشند. احضار بچه ها با تمام وسائل در آن موقع از روز معمولآ بوی مرگ میداد. بند در بغض و سکوت تلخی فرو رفت. در آن دوران کشتارها عمومآ شبهای یکشنبه و چهارشنبه حدودآ ساعت هشت و نه شب، در پشت دیوار بند ما (۲۴۰)، صورت می گرفت. آنشب باز هم صدای شلیک رگبار بود و شمارش تیرهای خلاص... چه شبهائی...ـ

حدود ساعت ده شب بود. زیر هشت بند در پائین پله ها با اندوه و در سکوت قدم میزدیم که ناگهان بالای پله ها و جلوی در ِ دفتر بند، پاسداری با یک فرد روی صندلی چرخدار ظاهر شد.ـ
یک لحظه خشکمان زد، آن فرد "مادر نعیمی" بود. خبر بلافاصله به تمام بند رسید و ظرف چند ثانیه ازدحامی در زیر هشت شد. در سکوتی مطلق به بالای پله ها خیره شدیم. زن پاسدار خواست دست مادر را بگیرد که از روی صندلی بلند شود اما مادر دست او را کنار زد و سعی کرد خودش بلند شود. ولی از شدت ضربات کابلی که خورده بود قادر به حرکت و کنترل خود نبود. پاسدار که متوجه صحنه و بازتاب آن بود با وقاحت پیشدستی کرد و گفت: "این رحمت جمهوری اسلامیه که زندانی را تا پای اعدام هم می بره ولی او را بر می گردونه."ـ

دو نفر ازبچه ها بلافاصله، بی اعتنا به پاسدار، به بالای پله ها دویدند و زیر بغل مادر را گرفتند. اینبار مادر به کمک آنها از روی صندلی بلند شد و تلاش کرد که از پله ها پائین بیاید. سراسر وجود ما احترام به مادر و مقاومت او شده بود. با چشمهایی پر از اشک و نگاهی سرشار از غرور، او را همراهی می کردیم. حالا مادر به وسط پله ها رسیده بود. سعی میکرد سرش را بالا نگه دارد، نگاهی به بچه ها کرد و دستهای بیحالش را به احترام تکان داد. راه را در مسیر عبور او باز می کردیم و مادر آرام آرام در حالی که دستهایش روی شانه های دو تا از بچه ها بود، قدم بر می داشت. علیرغم درد شدیدی که تحمل میکرد، چهره او مصمم و آرام بود.

او را به اتاق خودمان بازگرداندیم و در گوشه بالای آن جای دادیم. با امکانات محدود ولی تجربه زیادی که در این جور موارد کسب کرده بودیم، بلافاصله رسیدگی های لازم را شروع کردیم. پاهای مادر بشدت مجروح و متورم بود و تاولهای خونی عمدتآ در کف پا ایجاد شده بود. بنابراین پاهای او را در سطحی بالاتر از بدن قرار دادیم. ناگهان متوجه شدیم که روی ساق پای او با ماژیک آبی رنگ نوشته بودند: ـ"اکرم نعیمی – زندان اوین". با دیدن این صحنه مطمئن شدیم که مادر را برای اعدام برده بودند.ـ
نگران و آشفته پرسیدیم: مادر کجا بودید و چه اتفاقی افتاده است؟

مادر با غمی بزرگ در نگاهش شروع به صحبت کرد:ـ
همه ما را بردند داخل "اتاق وصیت" و کاغذ و قلمی دادند که وصیت نامه بنویسیم، منهم نوشتم. کنار من مریم (عبد الرحیم کاشی) و مهناز(همکلاسی مریم) نشسته و وصیت نامه می نوشتند، و همینجور به ردیف تعداد دیگه ای از بچه های معصوم بودند که در انتظار اعدام بودند. ناگهان لاجوردی آمد و من را صدا زد که بیام بیرون...ـ
در این لحظه بغض مادر ترکید و اشک هایش جاری شد و ادامه داد:ـ
من را جدا کردند و نگذاشتند که همراه بچه هایم باشم، آنها، گلهای من، مریم، مهناز،... همه پرپر شدند و من ماندم...ـ

برای ما نیز دیگر جائی برای نگاه داشتن بغضمان باقی نمانده بود. به همراه شهناز (علیقلی)، سوسن (صالحی)، پری و... پاهای مادر را با امکانات اولیه ای که داشتیم پانسمان کردیم و در ادامه صحبتهای جانسوز او دریافتیم که لاجوردی بیرحم، مادر را از "اتاق وصیت" به زیر شکنجه مجدد برده تا از او اعتراف و اطلاعات بگیرد، که بقول خودش شاید از اعدام رهایی یابد.ـ
ولی مادر زیر بار نمیرود و تآکید میکند که نامش اکرم نعیمی است و هیچ اطلاعاتی ندارد. لاجوردی اینبار پرکینه تر و عصبی تر به همراه بازجویان دیگر به شکنجه با کابل و ضرب و شتم او ادامه می دهند تا جائیکه خود به نفس نفس می افتند. نهایتآ با دادن مهلت چند روزه، مادر را بر روی صندلی چرخدار روانه بند میکنند.ـ

آن شب پر التهاب گذشت. پاهای مادر بشدت کبود و متورم و دچار عفونت شد و فقط به کمک بچه ها قادر به برداشتن چند قدم بود. تاولهای چرکین بر روی بدن و به ویژه پاهایش پدیدار گشت و درد و سوزش شدیدی را تحمل می کرد. البته خیلی صبور و خوددار بود. در همین فاصله یکبار دیگر او را برای بازجوئی صدا زدند، اما باز هم بی نصیب ماندند و مادر کلامی نگفت. هر بار تکرار کرده بود: نام من اکرم نعیمی است، هیچ قرار تشکیلاتی نداشتم و برای ویزیت دکتر به آن محل رفته بودم.ـ

هفته بعد از آن، چهارشنبه شبی دیگر، مادر اسلامی، از مادران تشکیلاتی مجاهدین خلق، با نام مستعار اکرم نعیمی در خروش یک رگبار به کاروان شهدای راه آزادی پیوست و به سمبلی برای فرزندان در بند خود برای ادامه سالهای سخت و طولانی زندان تبدیل شد. فرزندانی که بسیاری از آنان همچون سوسن، هفت سال بعد از آن شب، در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ به دار آویخته شدند...ـ

سالها بعد در اوایل بهار ۶۷، در سالن ۳ اوین با دوست عزیزم "سیمین کیانی دهکردی" همبند بودم. روزی با هم قدم می زدیم و گرم گفتگو بودیم. وسط صحبت وقتی فهمید که من سال شصت در بند ۲۴۰ اوین بودم، یک دفعه با کنجکاوی و هیجان سراغ "مادر نعیمی" را گرفت و پرسید: اکرم نعیمی را دیدی؟ چطور بود؟
گفتم: او یک مادر دلاور و قهرمان به معنای واقعی بود.ـ
ـ
"سیمین" بعد از مکثی کوتاه با غرور و احترام گفت: نام واقعی او "زهرا اسلامی" و خاله من بود...ـ
(سیمین کیانی دهکردی، دانشجوی پزشکی مجتمع پزشکی طا لقانی در تهران، بعد از تحمل هفت سال زندان، خود نیز در قتل عام زندانیان سیاسی، در مرداد ۶۷ سر به دار شد.)ـ

مادر عفت شبستری (خُلدی) – زندان قزل حصار - سال ۶۲
امّا زندگی و سرگذشت مادر شبستری نمونه تکان دهنده دیگری از مادران "نسل انقلاب" است که در آتش بیداد این رژیم پلید، بطور خانوادگی سوختند ولی با ظلم نساختند. مادر در ۱۲ اردیبهشت سال ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر و به پانزده سال حبس محکوم گردیده بود. او که از بیماری شدید استخوانی و آرتروز رنج می برد، با آن موهای سپید و بلندی که داشت همیشه با تبسمی گرم به بچه های بند ابراز محبت میکرد. سال ۶۲ در بند تنبیهی ۸ قزل حصار که از حداقل امکانات معمولی زندان، مثل هواخوری و فضای باز ... هم بی بهره بودیم، مادر با آن شرایط جسمی وخیمی که داشت ماهها حتی از ساعتی نور آفتاب که برایش حیاتی بود نیز محروم شده بود.ـ

داماد او مجاهد شهید "علی مثنی" در سال ۶۰ اعدام شده بود. "مادر مثنی"، مادر ِ علی، نیز به همراه دختر سیزده ساله اش در همان ایام در زندان قزل حصار بسر می بردند.ـ
میگویند در زمان شاه که لاجوردی خود در زندان بود، علی با آنکه جوانی دانشجو بود و دو فرزند داشت و کار نیز می کرد، بدلیل آشنایی خانوادگی مرتبآ به منزل او میرفت و داوطلبانه برای فرزندان لاجوردی تدریس خصوصی می کرد و اینچنین به خانواده زندانیان سیاسی ادای دین می نمود. امّا بعد از انقلاب و به حاکمیت رسیدن ملاهای مرتجع، اسدالله لاجوردی خود مستقیمآ در شکنجه و اعدام "علی" نقش داشت. همسر و فرزندان علی (زینب و زهره) در سنین پنج - شش سالگی در همان موقع به همراه مادرشان در بند عمومی چهار قزل حصار بودند. از آنجائیکه همه افراد خانواده پدری و مادری، کشته شده و یا در زندان بودند، آن کودکان خردسال نیز مدتهای طولانی در زندان بسر بردند.ـ

دختر دیگر مادر شبستری، مجاهد شهید "صغرا خُلدی" به همراه همسرش که هر دو دانشجوی دندانپزشکی بودند در تابستان ۶۱ بفاصله کوتاهی از یکدیگر اعدام شدند. پسر ِ مادر (قاسم) و دختر ِ کوچکترش رفعت (خُلدی) هم در زندان و محکوم به حبس طولانی مدت شده بودند. البته قاسم در سال ۶۶ پس از سالها تحمل زندان، بر اثر فشارهای دوران اسارت، در زندان دست به خودکشی زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.ـ

رفعت را قبل از دستگیری هم میشناختم. او در سال ۵۹ مدتی مسئول بخش ما بود و در زندان و طی بازجویی های وحشیانه، کلامی از ما نگفت و در واقع مانع از لو رفتن من و تعدادی از بچه های زندان شد. او در جریان میتینگ امجدیه در اثر حمله چماقداران ارتجاع به مردم، دندانهای ردیف جلویش کاملآ خرد شد... رفعت بعد از تحمل سالها زندان، بدلیل فشارهای طاقت فرسای روانی و غم از دست دادن عزیرانش، دچار افسردگی شدید گشته بود. سرانجام در سال ۶۸، رفعت که بهترین دوستان و یاران همبندش را در قتل عام هولناک هزاران زندانی سیاسی از دست داده بود، بیش از این تاب نمی آورد و در اثر تآلمات شدید عاطفی و روانی، در سالن ۲ اوین دست به انتحار میزند و بسوی یاران سر به دارش پر میکشد...ـ

مادر شبستری (خُلدی) که خود در بند و زندان قرار داشت و این چنین مظلومانه شاهد نابودی آشیان زندگی و خانواده اش بود، بیماریش شدت یافت و متعاقبآ بدنبال تغییراتی که در سال ۶۴ در سطح مسئولین زندان شد، او را به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا هم بصورت حبس خانگی، مادر را در منزلش تحت نظر و کنترل یکی از بستگان حزب الهی اش قرار دادند... سرانجام بعد از مدتی نه چندان طولانی، مادر با غم جانکاه پرپر شدن عزیزانش و در اندوه ویرانی خانه و خانمان و ایرانش، چشم بر این جهان فروبست و از این دنیا رخت بربست. یادش گرامی و روحش شاد باد.ـ


مادر ملک تاج ( ملک تاج حکیمی) – زندان اوین – سال ۶۳

ـ"مادر ملک تاج" که در سال ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر شده بود، در اوین به زیر شدیدترین شکنجه ها برده میشود. این مادر مهربان و مقاوم را که از زنان شجاع خطه شمال ایران بود آن چنان وحشیانه خصوصآ با کابل برق زدند که منجر به از دست دادن بینائی اش شد و شصت پایش نیز دچار عفونت و سپس قطع گردید. در همین فاصله "حسین شریفیان" فرزند دلیر وی در تیرماه سال ۶۱ تیرباران میشود.ـ


بعد از مدت طولانی حبس و شکنجه، بازجوها که دریافته بودند علیرغم تصور اولیه شان، مادر اطلاعات خاصی از فعالیتهای مخفی نداشته، بارها فریبکارانه قول آزادی او را به خانواده اش میدهند. امّا بدلیل اینکه مادر دچار نقص عضو جدی شده بود و مسئولین زندان و دادستانی قصد از بین بردن آثار جرم و جنایت شان را داشتند، سرانجام "مادر ملک تاج" را بیرحمانه در اردیبهشت ماه سال ۶۳ در سن ۴۶ سالگی تیرباران میکنند.ـ


مادر اشرف (اشرف احمدی) – زندان اوین – سال ۶۵

زمانی که در قزل حصار بودم، تعریف مادری را در اوین شنیدم که از زندانیان سیاسی زمان شاه به مدت ۴ سال بوده و حالا علیرغم بیماری و سابقه جراحی قلب و داشتن چهار فرزند، بدون جرم خاصی مدتها بود که بازداشت شده و در زندان بسر میبرد. نکته قابل تأمل این بود که مادر در دهم تیرماه سال ۶۰ دستگیر شده ولی هنوز نتوانسته بودند پرونده ای جهت محاکمه برایش تشکیل دهند. حتی طبق معیارهای خود رژیم حکم او آزادی بود ولی چون حاضر نبود که از کلمه "منافقین" به جای "مجاهدین" استفاده کند از آزادی او امتناع میشد و همچنان در زندان و مرتبآ در بندهای تنبیهی و تحت فشار بسر میبرد. لاجوردی بارها او را تحت فشار قرار داد و از طرق مختلف سعی کرد تا شاید مادر بشکند و کوتاه بیاید اما بی فایده بود. یکبار در اوین او را برای مصاحبه صدا کرده بود. وقتی لاجوردی از او می خواهد که خود را معرفی کند؛ مادر در جواب می گوید:ـ
"اشرف احمدی"
در ادامه از او اتهامش را می پرسد؛ او جواب می دهد:ـ
ـ"هواداری از مجاهدین خلق".ـ
لاجوردی می گوید: هنوز می گوئی "مجاهدین"؟
مادر با خونسردی جواب می دهد:ـ
تا زمانی که در خارج از زندان بودم نامشان این بود اما اگر اینجا اسمشان تغییر کرده من از آن بی اطلاعم!ـ
این جواب باعث خنده زندانیان و تمسخر لاجوردی شده به همین دلیل با عصبانیت به مادر می گوید:ـ
پس هنوز سر عقل نیامدی، هر وقت تغییر عقیده دادی خبرم کن تا آزادت کنم.ـ

وقتی سال ۶۵ در اوین در بندی تنبیهی با "مادر اشرف" همبند شدم با دیدن او و شخصیت والای انسانی اش بیشتر پی بردم که چرا تا به این حد مورد احترام بچه ها میباشد... او همچنان بدون داشتن هیچ حکمی در زندان بسر می برد.ـ
در سال ۶۶ در بند ۳۲۵ که هم اتاق نیز شدیم رابطه مان صمیمانه تر شد. روزی از او پرسیدم: شما که زندانهای دو رژیم را تجربه کردید، چه فرقی بین این دو می بینید؟ در جواب گفت:ـ شاه و شیخ دو روی یک سکه و هر دو دیکتاتورند، امّا در زندان شاه، در کنار همه فشارها و سرکوبها، حداقل برای زندانیان سیاسی هویت قائل بودند ولی شیخ شیاد تابع هیچ معیار و میزانی نیست، تاریخ اخیر چنین دیکتاتوری بی رحمی را تجربه نکرده بود...ـ


یکی از روزهای تابستان سال ۶۶ و روز ملاقات با خانواده ها بود. بچه های بند در سریهای بیست نفره به ملاقات میرفتند. آنروز وقتی مادر اشرف از ملاقات برگشت، حال و هوای همیشگی را نداشت. غمگین و گرفته بود و پس از مدتی به آرامی سر نماز رفت. حین خواندن نماز و نیایش احساس کردیم بی اختیار اشک می ریزد. نگران شدیم و از او حال خانواده را جویا شدیم. دریافتیم که همسر او چند روز قبل از ملاقات در یک تصادف رانندگی در جاده تهران – مشهد کشته شده است. آن روز فرزندان کوچک و نوجوان مادر به ملاقات آمده و خبر مرگ پدر و تنهاتر شدنشان را به او اطلاع داده بودند. چه ضربه سختی برای او بود و هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود...ـ

آنروز عصر به خواست همۀ ما و بخصوص کاپیتان محبوبمان فروزان (عبدی) برنامه ورزش جمعی و مسابقات والیبال روزانه مان را تعطیل کردیم و بلافاصله به احترام "مادر اشرف" دست بکار برگزاری مراسم ختمی در اتاق محقرمان شدیم. تقریبآ همۀ بچه های بند با عقاید و گرایشات سیاسی مختلف به دیدار مادر آمده و با او همدردی کردند. سپس در جمع خودمانی تر کمی دعا از قرآن و نهج البلاغه خوانده شد و پس از آن همبند عزیزم فضیلت (علامه) ترانه خاطره انگیز "نوایی" که ترانۀ مورد علاقه مادر بود را با صدای زیبایش ترنم کرد...
ـ
قطرات اشک بر صورت مهربان مادر می غلطید و ما از غم او غمگینتر...ـ
فوت همسر و تنها ماندن فرزندان کوچک و نوجوان او نیز عاملی جهت سست شدن مادر در دفاع از آرمانهای انسانی اش نشد و علیرغم همه عواطف و تمنیات بی پایان مادریش، به میهن و مردمش پشت نکرد. سرانجام در روز ۹ مرداد سال ۶۷ و در پروسه جنایتکارانه قتل عام هزاران زندانی سیاسی، مادر مجاهد "اشرف احمدی" در سن ۴۷ سالگی، بعد از هفت سال اسارت، با دفاع از هویت سیاسی خویش سربه دار شد.ـ

بی شک در لحظۀ قرار گرفتن طناب دار بر گردن سرفرازش، او با قلب بیمار امّا به وسعت دریایش، به همۀ کودکان و مادران ایرانی تحت ستم "جمهوری جلادان" می اندیشید و با عشق به صلح و آزادی، در قلوب یک نسل و یک خلق جاودانه شد.ـ

در طی سالهای ننگین حکومت آخوندی، چه بسیار پدر و مادرانی که با داغ جانسوز شهادت فرزندان آزادیخواهشان و درد فِراق عزیزان دربندشان و یا حتی در حسرت دیدار مزار و نشانی از یوسفان گم گشته و هرگز بازنگشته خویش، ذره ذره سوختند و همچون شمع آب شدند و مظلومانه چهره در نقاب خاک کشیدند.ـ
در همین جا با احترام یاد میکنم از "مادر عسکری زاده" و "پدر نبئی" و ... که بعد از تحمل سالیان سال داغ و فراق عزیزان، در ماههای اخیر به ابدیت پیوستند.ـ
همچنین گرامی میدارم یاد مادر "حیات محمدی بهمن آبادی"، مادر ِ مریم و رضا محمدی بهمن آبادی از مجاهدین سربه دار قتل عام ۶۷، را که مدتی پیش جان به جانان سپرد. یاد چهره مهربان او در سالن ملاقات زندان قزل حصار همواره با ما خواهد بود...ـ

آری سخن از "مادران نسل انقلاب" است؛ هزاران هزار مادر فداکاری که دوشادوش فرزندان دلاور خویش، در صف "آزادی" رو در روی فاشیسم مذهبی ایستادند و با شهامت "نه" گفتند و البته بهای گزاف آن را نیز با "هست و نیست" خود پرداختند. سخن از خیل مادران آگاه و آزادیخواهی است که در بحبوحه جنگ افروزی میهن برباد ده و جنگ طلبی دیوانه وار ملایان حاکم، پشت و پناه نسل انقلاب و پیشگامان آزادی شدند و در یک کارزار پرفتنه و تاریخی، منادی "صلح" گردیدند و نه فقط در حرف و شعار، که در عمل و به قیمت جانشان و فرزندان عزیزتر از جانشان، براستی "مادران صلح و آزادی" مام میهن ما شدند.ـ

بی گمان نسل فاتح فردا، قدر و منزلت این مادران دلاور ولی گمنام را که در سیاهترین دوران تاریخ کشورمان ایران، با عزیزانشان سوختند ولی با ستم نساختند، بیشتر و بهتر باز خواهند یافت.ـ

ـ"روز جهانی زن" بر همه مادران فداکار و همه زنان شجاع و تمام انسانهای آزاده، بخصوص رزمندگان خط مقدم "آزادی" گرامی باد.ـ


مینا انتظاری
 

هشتم مارس 2008
 


********************************************

آخرین دیدار با دریادل سالار


آخرین دیدار با دریادلِ ِسالار
ـ
یکی از روزهای اواخر دی ماه سال ۶۰ در اوین، طبق معمول اسامی تعدادی از بچه ها را برای بازجویی خواندند که نام من هم در بین آنها بود. وقتی با چشم بند و چادر (پوشش اجباری زندان) به ساختمان دادستانی اوین رسیدیم، در آنجا تعدادی را برای ادامه بازجویی و شکنجه به طبقه اول و دوم فرستادند. من و چند زندانی دیگر را هم که مراحل طاقت فرسای بازجویی های چند ماهه را پشت سر گذاشته بودیم، برای دادگاه به طبقه سوم بردند.ـ

چندین ساعت با چشم بند پشت در یک اتاق نشستیم. هر از چند گاهی نام یکی را صدا میزدند و به داخل اتاق میبردند که معمولآ بعد از چند دقیقه او را از اتاق خارج و دوباره با چشم بند در پشت در می نشاندنت. انگار که در صفِ گرفتن کوپن و جیره زندگی بودیم!ـ
بالاخره نوبتم رسید و مرا هم به داخل آن اتاق بردند. صدایی آمرانه گفت: بنشین و چشم بندت را بردار. روی یک صندلی کنار دیوار نشستم و چشم بندم را برداشتم. روبرویم "حسینعلی نیّری" حاکم شرع بیرحم اوین را دیدم. کنارش نیز جوانی نشسته بود که از صدایش متوجه شدم بازجویم بوده و سمت دیگرش فردی نشسته بود که او را نشناختم.ـ

آخوند نیّری ابتدا با تحکم اسمم را پرسید. بعد از روی یک نوشته که به اصطلاح کیفرخواست بود همینجور ردیف کرد: شرکت در تظاهرات ۷ اردیبهشت منافقین (منظورش تظاهرات مادران دراعتراض به چماقداری و سرکوب و قتل مجاهدین و حرکت به سمت منزل پدر طالقانی بود)، شرکت در تظاهرات ۳۰ خرداد، پخش اکاذیب و فعالیت بر علیه نظام جمهوری اسلامی و... به محض اینکه می خواستم کلامی بگویم، با برخورد تندی مجبور به سکوت می شدم و او ادامه می داد...ـ
در مجموع شاید ۴ یا ۵ دقیقه ییشتر طول نکشید و در آخر پرسید مصاحبه تلویزیونی می کنی؟
با بی اعتنایی جواب دادم: کاره ای نبودم که مصاحبه کنم.ـ
با عصبانیت گفت: شماها آدم بشو نیستید، به فتوای حضرت امام، حکم همه شما اعدامه و اگر اعدام نشوید، لطف و رحمت جمهوری اسلامی شامل حالتان شده،... پاشو، پاشو برو بیرون!ـ
دوباره چشم بندم را زدم و آمدم بیرون. این شد دادگاه ما!ـ

تا هنگام عصر، پشت در اتاق دادگاه! با چشم بند نشستیم و بعد بهمراه بچه های دیگر ما را به بند برگرداندند. چندین روز بعد، حکم ۷ سال زندان به من ابلاغ شد. البته در آن ایام برایمان واقعآ فرقی نمی کرد که چقدر حکم میگیریم. همین که درجا و یا در موج اعدامهای جمعی و ضربتی تیرباران نشده بودیم، شانس بزرگی بود. مسلمآ اگر در شهریور و یا مهر ماه همان سال به دادگاه رفته بودم، سرنوشت دیگری درانتظارم بود...ـ
حدود دو سه هفته بعد (روز نوزده بهمن) از بلندگوی بند، اسامی حدود پنجاه نفر از بچه های بند را خواندند که فردا برای انتقال به زندان قزلحصار آماده باشند، نام من نیز در بین آنها بود.ـ
انتقالها و جدائیها، بعد از طی دورانی که درکنار هم بودیم و به یکدیگر خو کرده بودیم، همیشه برایمان سخت و پراضطراب بود، بخصوص که فوق العاده نگران وضعیت و شرایط نامعلوم همدیگر بودیم.ـ

ساعتی بعد متوجه جنب و جوش خاصی از طرف دفتر بند و چند تا از خائنین تواب شدیم. چند نفر از آنها را به بیرون بند بردند. البته این افراد انگشت شمار هر روز صبح به شعبه های بازجویی می رفتند و در سرکوب زندانیان تازه دستگیرشده نقش فعالی داشتند. ولی آنروز احساسی بدتر از روزهای قبل به ما دست داده بود، زیرا زمانی که توابین برگشتند خیلی خوشحال به نظر میرسیدند و سعی می کردند موذیانه و با کنایه خبری غیر منتظره به ما بدهند.ـ
هر وقت پاسداران و نورچشمی های داخل بندی آنها خوشحال بودند، حتمآ که خبر بد یا نیت شریرانه ی برای ما داشتند. بهرحال سعی کردیم با بی اعتنایی، آنها را نادیده بگیریم هر چند که در دل نگران و آشفته بودیم.ـ

هنگام اخبار ساعت هشت شب تلویزیون، سکوت سنگینی در بند حاکم شد. خبر واقعی و بسیار تکان دهنده بود ....طی چند درگیری گسترده که صبح زود همان روز در تهران رخ داده بود تعدادی از کادرها و اعضای مرکزیت مجاهدین خلق بویژه موسی خیابانی، اشرف رجوی، آذر رضائی، به همراه تعدادی دیگراز فرماندهان ارشد جنبش بعد از ساعتها مقاومت به شهادت رسیده بودند. خبر از این بدتر نمی شد، سکوت تلخی بر بند حاکم شد... چه بسا آرزو میکردیم ایکاش ما پیشمرگ آنان میشدیم، هرچند میدانستیم این رسم و سنت مبارزه است که همیشه بهترینها در صف مقدم رزم و فدا هستند.ـ

آنشب توی اتاق در ساعات خاموشی بند تا صبح بیدار بودیم. سوسن صالحی و شهناز علیقلی لحظه ای آرام نمیگرفتند. به بهانه انتقال روز بعد تا صبح آرام آرام حرف زدیم و همدیگر را دلداری دادیم.ـ
صبح روز بعد اسامی ما خوانده شد که از بند خارج شویم. بخاطر تعداد نسبتآ زیاد انتقالیها همهمه ای شده بود. در یک کاروان زنجیره ایی با چشم بند و دمپایی زندان در محوطه اوین بدنبال هم به سمت اتوبوس روانه شدیم. ناگهان صدای نحس لاجوردی را شنیدیم که گفت: صبر کنید، صبر کنید، بگذارید اینها را ببینند و بعد بروند برای دوستانشان تعریف کنند ...ـ
فهمیدیم که با صحنه ناگواری مواجه می شویم . صف را برگرداندند. لاجوردی با شعف چندش آوری گفت: چشم بندهایتان را بردارید.ـ

کنار دیوار روی برفهای سرد و سفید، اجساد خونین فرزندان دلاور خلق را گذاشته بودند. در برابر دیدگان خود عزیزترینهای مان را می دیدیم که سر و جان به پای آزادی نهاده بودند... همه شان فدای خلق و پیشمرگ ما شده بودند. نگاهم به چهره مصمم "موسی" افتاد. سردار ما چقدر آرام خفته بود. در کنار او همسر باردارش «آذر رضایی» با همان مظلومیت و متانتی که نسل ما را نمایندگی می کرد قرارداشت. مثل برق و باد خاطرات روزهایی از ذهنم گذشت که توی انجمن دانش آموزان در محل ساختمان جنبش معلمین در خیابان تخت طاووس می دیدمش. برای لحظاتی بر بال خاطرات به روزی پرکشیدم که در خرداد ۱۳۵۹ برای سخنرانی "مسعود" در امجدیه آماده میشدیم و "آذر" در موضع مسئول نهاد دانش آموزی متواضعانه در کنار ما بخشی از کارها والزامات گردهمایی را سر و سامان میداد... چقدر دوستش داشتیم.
ـ
در کنار آذر، "اشرف" با همان چهره محجوب و زیبایش آرمیده بود. او باز هم در صف اول بود، اینبار در صف مقدم جانفشانی در راه آزادی مردم ومیهن اسیرش... ای به خون خفته عزیزان به شما باد سلام ...ـ
پاهایم جلوتر نمیرفت، دلم تاب نمیاورد، نمی خواستم ناخودآگاه عکس العملی نشان دهم. در مقابل سردار و یارانش، اشرف، آذر، مهشید، تهمینه، ثریا، مهناز، محمد، خسرو، کاظم... و سعید سعیدپور سر فرود آوردم و در سکوت از صمیم قلب ادای احترام کردم و خودم را در صف بچه ها گم کردم؛ چه لحظات تلخی بود...ـ
لاجوردی مثل یک دلقک، اینطرف و آنطرف می رفت و می گفت: ببینید رهبرانتان را، دیگه سازمانتان تمام شد، موسی را ببینید...اشرف را ببینید...ـ

او مثل همه دیکتاتورها، اشتباه محاسبه اساسی داشت، او فکر میکرد این نمایش، روحیه بچه ها را تخریب می کند و باعث ایجاد یآس و نا امیدی در ما می شود. اما اتفاقآ آن صحنه برای زندانیان، عامل و انگیزه مهمی شد برای سالها مقاومت در مقابل وحشیانه ترین سرکوبها که در پیش داشتیم.ـ

اتوبوس در شهر به پیش می رفت، پرده های اتوبوس کشیده و بسته بود، اما از لای آنها می شد بدور از چشم پاسدارها، بیرون را دید. مردم، خسته و سردر گریبان در ترافیک تهران...ـ
ماهها بود که خیابانها و مغازه ها را ندیده بودم. گویی چهره شهر را غم گرفته بود، لبخندی روی لبها نبود. روی همه دیوارها شعار جنگ بود و مرگ. بیشتر دلم گرفت، گوشه پرده را ول کردم و سرم را روی صندلی جلویی گذاشتم.

صحنه پیکر آن دریادلان روی برفهای بهمن اوین از جلوی چشمانم میگذشت... دلم میسوخت از این همه بیداد زمانه. بهمن ماه بود با بسیاری خاطرات تلخ و شیرین. یاد پیشتازان جنبش فدایی افتادم که در سیاهکل، با خونشان برفهای بهمن گلگون شد... روزهای پیروزی انقلاب بهمن را به یاد میاوردم که با هزاران امید و آرزو روی برفهای بهمن میدویدم و از شادی اشک میریختم... و حالا سهم نسل ما در این بهمن چیزی نبود جز زندان و شکنجه و اعدام و داغ و درد و دربدری... همانطور که سرم روی صندلی اتوبوس بود به یاد همه عزیزان از دست رفته و آرزوهای برباد رفته ام برای لحظاتی به آرامی گریستم و بعد از مدتها از خجالت چشمهایم درامدم....ـ
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران  -  کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

نفهمیدم زمان چقدر گذشت، فقط به یاد می آورم که به زندان بزرگی رسیدیم که هیبت و شکل ظاهریش از بیرون هم واقعأ شبیه زندان بود. با دیوارهای بلند و قطور و سیمهای خاردار بر فرازش و البته با نگهبانانی عبوس و مسلح در هر سوی. آنجا زندان قزلحصار کرج بود...ـ


مینا انتظاری

--------------------------------------------------------
پانویس:
1- ترانه "تو بخوان" – اثر ارزنده زنده یاد «استاد آندرانيك» برای حماسه نوزده بهمن سال شصت


About Me