برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

زنی که حق وجود ندارد

زنی که حق وجود ندارد!

تمام دهه سیاه و خونین شصت را در زندان و بندهای سیاسی بسربرد، ده سال! آنهم در شکنجه گاههایی همچون اوین مخوف و قزل حصار و گوهردشت، در آن دورانی که دژخیم لاجوردی در دادستانی با خط امامیهای هفت خط، در جنایت و خونریزی علیه گلهای سرسبد نسل انقلاب، در پیشگاه آن امام کذّاب، کورس و رقابت بیرحمانه ای با هم داشتند... اتاقهای تعزیر آغشته در چرک و خون، شبهای تیرباران و شمارش تیرهای خلاص، وداع های آخر با یاران و وصیت نوشتن نوجوانان، شبهای بینهایت و فجایع واحد مسکونی و قبر و قیامت...

حدود هفت سالش را باهم در همان زندان و شرایط هولناک، همزنجیر و گاه همبند بودیم... در فاجعه ملی «قتل عام» تابستان ۶۷ در صف اعدام بود، از معدود شاهدان و بازماندگان در آن هنگامه ی بود که یاران همبندش را بسوی طناب های دار میبردند و خدا میداند که شاهد چه صحنه هایی بوده... وقتی هم که از بند و زندان رها شد و حتی تشکیل خانواده داد باز هم آرام و قرار نداشت. سرانجام بعد از چند سال، کودک دو ساله اش را که پاره تنش بود به خانواده اش سپرد و برای ادامه مبارزه با ملایان تبهکار راهی خط مقدم نبرد در «اشرف» و خطرناک ترین جایی شد که جز جنگ و جراحت و زندگی سنگری و محاصره و بمباران و کشته شدن چیز بهتری برایش متصور نبود.

بارها تا یک قدمی مرگ پیش رفت و شاهد بدنهای مجروح و یا پیکرهای تکه تکه شده یاران عزیزش بود. در این مسیر و برای وقف تمام عیار زندگیش بخاطر آرمانش، حتی از همسرش نیز جدا شد. شرایط سیاسی و نظامی تیره و تار بود و چشم انداز روشنی در پیش نبود ولی این «زن» همراه با خیل یارانش جا نزد در حالیکه برخی دیگر و از جمله همسر سابقش، با هر توجیهی، ترجیح دادند که به همرزمان سابق شان پشت کنند و رفتند. او با سی و چند سال سابقه زندگی سیاسی و مبارزاتی بعنوان یک رزمنده آزادی، هنوز با یک امید و آرزو زندگی میکند: سرنگونی فاشیسم مذهبی!

او حالا در لیبرتی در شرایط بسیار طاقت فرسای زیستی و محاصره پزشکی، در کنار همان یاران و دلاورانی بسر میبرد که پس از سالیان بر سوگندشان برای آزادی و به پیمانشان با خلق محبوبشان همچنان وفادار مانده اند، در حالیکه در هر شب و هر روز و یا حتی هر لحظه، سایه موشکهای مرگبار سفارشی از جانب ملایان و لهیب آتش انفجار و نفیر سوت قبل از انفجارشان را بر روی قتلگاه خود میتوانند حس کنند... ولی هنوز ایستاده اند البته با غرور و افتخار!

اسمش پروین است، پروین فیروزان، شاید اگر ایرانی و مجاهد نبود الان در ادبیات سیاسی معاصر و در محافل مبارزان تبعیدی، بسا درودها و سرودها به افتخارش ترّنم و طنین انداز میشد و چه بسا در رزمندگی و پایداری و فداکاری، حتی از «رزا لوکزامبورگ» و یا «تانیا» همرزم چه گوارا و «جمیله بوپاشا» و بسیاری دیگر از زنان پارتیزان و مبارزان جانفشان معروف جهان، منزلتی بالاتر میافت.
شاید هم کافی بود او زن کُردی باشد از اهالی شجاع کوبانی یا چریکی چپ در جنگلهای بولیوی... آنوقت فیلمها و کلیپ های واقعی از فرازهای زندگیش ساخته میشد ... حتی بی بی سی هم برای خالی نبودن عریضه برای او و یارانش برنامه ویژه میگذاشت، البته با دعوت از دوستانش و نه دشمنانش!
ولی هیهات که فعلآ در چهارچوب سیاست جهانی مماشات و تبانی ارتجاع داخلی و استعمار خارجی بر علیه منافع مردم ایران، این چنین مقرر شده که مجاهدین ایرانی کاملآ سانسور شوند و بدتر از آن سنگسار سیاسی شوند و البته ریختن خونشان هم که مباح است، حتی دست بسته و بی سلاح و بیدفاع...

همه ما، ملاهای تبهکار را خوب میشناسیم، همان قاتلین آزادیخواهان ایران زمین و غاصبین حق حاکمیت مردم ایران، که البته دشمن اصلی ما، همه ما، و از جمله پروین و یارانش هستند. ولی اوضاع و احوال روزگار ما بسا فراتر و پیچیده تر از این حرفهاست، بخصوص وقتی پای نارفیقان نابکار و خائنین خنجر بدست هم به میان میاید...
من در حد همان خاطرات سایه روشن دوران زندان، پروین را دختری متواضع و مهربان بیاد دارم. در تمامی سالهای تبعید هم با اینکه از طریق سیمای آزادی و یا سایتهای اینترنتی با اشتیاق دنبال میکردم، بندرت میدیدم که او از دلاوری و درد و رنج و یا خاطرات تلخ و شیرین خودش چه در زندان و چه در میدانهای رزم آزادیبخش سخن بگوید... چند روز پیش اما، او با همه بردباری و ازخودگذشتگی که در برابر ناملایمات و نامردمی ها، بخصوص طی سالهای پرفتنه اخیر داشته و خودش را سنگ زیرین آسیاب کرده بود، برای مقابله با یک جنگ کثیف روانی، نامه روشنگری نوشت و از مجامع حقوق بشری تقاضای کمک کرد.

ماجرا بسادگی از این قرار است که همسر سابق پروین، یعنی عباس محمدرحیمی، در حالیکه ۱۸ سال پیش رسمآ از یکدیگر جدا شده و طلاق گرفتند و ۱۱ سال قبل هم عباس از کلیه روابط مجاهدین جدا شده و سالهاست که در انگلستان زندگی شخصی خودش را دارد و حالا متاسفانه بخاطر بیماری مزمن سرطان در بیمارستانی در لندن بستری است، بناگاه در یک نامه چند خطی، آمرانه از رهبری مجاهدین میخواهد که پروین را هرچه زودتر از «لیبرتی» نزد او و پسرش به «لندن» بیاورند! و اگر این کار نشود آنوقت همان کاری را میکنند که الان دارند میکنند! یعنی سیلابی از اتهام علیه مجاهدین و رهبرانش...

من خانواده «محمدرحیمی» را لااقل از دوران زندان بخوبی میشناسم. دو دختر دلاور این خانواده یعنی مهری و سهیلا محمدرحیمی از عزیزترین یاران مجاهدم بودند که در تابستان ۶۷ سربدار شدند. دو پسر دلیر این خانواده، عزیز و هوشنگ نیز یکی فدایی و یکی مجاهد، جان شیرین را فدای راه آزادی کردند. همینطور یک نوه شانزده ساله این خانواده هم بنام حسین مجیدی به جرم مجاهد بودن تیرباران شد. حتی پدر و مادر این خانواده هم یکی دو سالی در بندهای سیاسی بودند. خود عباس هم بعنوان هوادار مجاهدین ده سال زندان بوده، هفت سالی هم در اشرف بوده...

ولی اصل داستان نه عباس و بیماریش است نه عاطفه خانوادگی و نه ارزشهای انسانی و یا پرنسیبهای سیاسی... همه اینها ابزاری است که رذیلانه توسط ایرج مصداقی در صفحات مجازی، برای سربریدن حقیقت و انکار واقعیت بکار گرفته میشود. جفاکاریی که در اولین قدم با نامردی تمام «وجود یک زن سالار» یعنی همبند عزیزم پروین را کاملآ نفی میکند و در قدم بعد شریرانه تمامیت یک جنبش، تشکیلات و رهبری آن را میالاید.
برای او درد و رنج دیگران، و مرگ پدران و مادران، و کشته شدن مجاهدان و رزمندگان، و هر شکست و پیروزی جنبش آزادیخواهانه مردم ایران و خلاصه هر اتفاق کوچک و بزرگ دیگری در صحنه سیاسی ایران، قبل از هرچیز در ذهن بیمار و مالیخولیای او «سوژه ای» است برای نفرت پراکنی و هرزه نویسی علیه مجاهدین و رهبری آن!

شاید باورش و یا درکش مشکل باشد ولی متاسفانه حقیقت دارد. همین بیماری و بستری شدن عباس (ابراهیم) را ببینید، چند سال پیش هم او با همین بیماری سرطان مغز در همان کشور محل سکونتش یعنی انگلستان بستری شد، جراحی شد و حتی متاسفانه در زیر عمل دچار سکته مغزی شد... حالش هم اصلآ خوب نبود ولی عباس اصلآ بخودش این حق را نداد که «زن» سابقش را بعنوان «مایملک» دائمش از اشرف احضار کند و تازه مثل اینبار بقول خودش «افشاگری» هم بکند.

مشخص است که در این جنگ روانی جدید هم مثل تمام سوژه های دو سه سال اخیر، باز هم کانون نفرت و انبان کینه و منبع این کینه ورزی ویرانگر خود مصداقی است. نمیشود از سوئد به لندن برود و با سواستفاده ناجوانمردانه از درد و رنج یک خانواده داغدار که اتفاقآ افتخار و سربلندی عزیزان جانفشان شان با اعتبار خانواده بزرگ مجاهدین و فدایی عجین است، زهر و کین پایان ناپذیرش را بر سر و روی همین مجاهدین سراپا خونین تخلیه نکند.
به تاریخ نوشتن نامه احضاریه از طرف عباس و پسرش و انتشارش در سایت پژواک مصداقی توجه کنید، کار خودش است.... ادامه اش هم مثل سوژه های قبلی است، ورود باند قلمزن مربوطه و فرافکنی منجلاب درونی، و بعد انتشار نامه دادخواهی از طرف خانواده با همان ادبیات مصداقی و تولید فیلم و مصاحبه و هزار دروغ و دغل دیگر.. البته تمام این «روشنگریهای» فی سبیل الله هم، بی کم و کاست در دهها سایت آلوده «وزارتی» ساعت به ساعت با عکس و تفصیلات چاپ و بازنشر میشود!

راستش در این یکی دو سال و در پروسه این جنگ کثیف روانی، به تلخی سعی میکردم از ورود و دخالت مستقیم در آن پرهیز کنم چرا که فکر میکردم این فضای آلوده و آشفته هرچه بیشتر مورد سواستفاده وزارت جهنمی اطلاعات آخوندی قرار میگیرد. ولی بتدریج برایم محرز شد که اتفاقآ تمام این اتفاقات در چهارچوب همان پروژه پلید «شیطان سازی» و بی اعتبار کردن اپوزیسیون ملایان، توسط خود «وزارت» و ستاد «نفاق» آن هماهنگ و هدایت میشود. چگونگی و مکانیزم این کنترل، نقش و ماهیت بازیگران این کارزار نامشروع، و رابطه مستقیم یا غیرمستقیم و آگاهانه یا ناآگاهانه آنان، چندان تفاوتی در نتیجه کار ندارد. از نظر من و در یک تصویر کلی تر، در این جنگ سیاسی روانی ما با خود وزارت اطلاعات طرف هستیم.

بهرحال داشتم از همبند عزیزم، آن زن آزاده و مجاهد خلق پروین فیروزان میگفتم و اینکه او در برابر اِعمال نظر و دخالت این مردان صاحب اختیار! به حریم زندگی شخصی و سیاسی اش و سواستفاده دشمن حاکم، در یک نامه سرگشاده به کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل مینویسد:
« سایت‌های وزارت اطلاعات مدت‌هاست در مقالات و نامه‌هایی توسط همسر سابق من بنام ابراهیم محمد‌رحیمی که ۱۸ سال پیش از یکدیگر طلاق گرفته و هیچ نسبتی با من ندارد، علیه شخص من لجن پراکنی نموده و چنین وانمود می‌کند که من خلاف انتخاب خودم در لیبرتی هستم و خواستار دیدار با من شده است.... من یک دختر جوان نیستم که فریب کسی را بخورم. من زندگی و مسیرم را خودم انتخاب کرده‌ام و به آن  عشق  می‌ورزم. من  ۵۳ ساله و لیسانس هستم و به ‌اندازۀ کافی سرد و گرم‌ چشیده‌ام که استقلال رأی داشته باشم.... »

آنوقت در برابر این درخواست و دادخواهی ساده و حداقلی یک زن آزاده با آن سوابق و دانش و تجربه، بلافاصله مصداقی با تهمت و تحریف وارد میشود و همان اول کار در هرزنامه خود، تمام شخصیت و منزلت و درک و شعور و حتی موجودیت این «زن رزمنده» را لگدکوب میکند و با رذالت مدعی میشود این نامه را مسعود رجوی نوشته است و پروین فقط امضا کرده است! یعنی که این «ضعیفه» اساسآ چنین حق و توانایی ندارد، شعور و اراده ای از خود ندارد، بلد نیست چیزی بنویسد، حتی زبان گفتن هم ندارد، اصلآ حق وجود ندارد!

تصورش را بکنید سوگلی سایتهای بدنام وزارت اطلاعات در حالیکه خودش حتی یکساعت شرایط سخت و پیچیده زندگی و مبارزات شیرزنانی همچون پروین را در میدانهای نبرد آزادیبخش و جنگ سیاسی و بمبارانهای مهیب و محاصره و تحریم و تهدیدهای مداوم، نه تجربه کرده و نه حتی توان و انگیزه فهمش را دارد، چه تصویری از یک زن فرمانده و عضو شورای رهبری مجاهدین میدهد... زنانی بی اراده، بی سواد، بی هویت و بزدل که مسحور و اسیر یک رهبری «بزدل و فراری» در یک «فرقه تاریک اندیش» شده اند!

نفرت پراکنی او به همین جا ختم نمیشود. در همین هرزنامه، پروین و پروین ها توسط این فرد فرومایه متهم میشوند که در مناسبات داخلی خود با رهبری مجاهدین آلوده به روابط جنسی بوده اند... واقعآ تنم میلرزد از اینهمه بی شرافتی وقتی چنین اتهاماتی را میخوانم. در آن سالهای خون و جنون در زندانهای خمینی، حتی لاجوردی و حاج داوود رحمانی هم برای زدن چنین اتهاماتی به ما دچار دست انداز میشدند... بسیاری میدانند و تجربه کرده اند و عمیقآ باور دارند که در تاریخ سیاسی معاصر ایران، نسل دختران و زنان مجاهد خلق در زمره پاکترین، پاکبازترین و پرهیزکارترین بوده اند. چنین اتهامات اخلاقی و کثیفی فقط از درون ذهنی تراوش میکند که یا خودش آلوده و ناپاک بوده است و یا در سقوط و انحطاط به چنین منجلابی رسیده است.

حالا عدالت و انصاف را ببینید، زنی رزمنده و آزاده با کوله باری از تجربیات گرانبارِ یک نسل، با پنجاه و چند سال سن حق ندارد در مورد زندگی و آینده خودش و نقشه مسیر و مشی مبارزاتی اش تصمیم بگیرد و انتخاب کند ولی بدخواهانش و دشمنان سازمان آرمانیش این حق را دارند که از راه دور برای او تصمیم بگیرند و او را وادار کنند از اصول اعتقادی و سیاسی که سی چهل سال برایش جنگیده دست بشوید، به همسنگران و همرزمانش پشت کند... و بفرموده هرچه زودتر خودش را از «لیبرتی» به لندن و نزد شوهر سابق اش که بیمار است برساند.

سالها پیش وقتی عباس، بهردلیلی تصمیم به ترک پایگاه اشرف و جدایی از یاران  مجاهدش گرفت قاعدتآ پروین معترض او نشد که جاگذاشتن همسر سابق آنهم یک زن در وسط بیابانهای عراق با مرام «لوطی گری و جوانمردی» جور در نمیاید... چرا که بحث بر سر دو انتخاب و دو مسیر کاملآ متفاوت از زندگی بود و آن دو دیگر هیچ پیوند و تعهد خانوادگی نسبت به هم نداشتند. یکی برای ادامه مبارزه با فاشیسم مذهبی در کنار یاران ماند و ایستاد و دیگری بدنبال زندگی شخصی خود رفت...
بنگرید حالا که پروین فقط با یک نامه از حق انسانی و استقلال نظر خود دفاع کرده، تازه طلبکار هم شده اند که چرا ول نمیکنی و نمیایی پیش ما! میدانم ممکن است باور نکنید ولی بروید نگاهی به سایت پژواک مصداقی و دیگر سایتهای آلوده وزارت اطلاعات بکنید تا ابعاد این فاجعه را بهتر متوجه شوید.

طنز روزگار را می بینید! در فرهنگ منحط مصداقی و باندش هرکس که از مجاهدین جدا شود و ترک صحنه نبرد و مقاومت علیه رژیم را بکند میشود «منتقد دلسوز» و اگر با پایداری و وفاداری بایستد و جانفشانی کند میشود «اسیر فرقه رجوی» و موجودی بی هویت تا حد یک «امضا» پای یک نوشته! و البته با دهها و صدها صفحه یاوه گویی و ردیه نویسی و نفرت پراکنی علیه شان و راه و راهبرانشان... ولی وای به روزی که کسی مثل پروین فقط با یک نوشته تک برگی، دست آنها را رو کند و بساط فریبکاری و شیادی شان را بهم بزند آنوقت در صفحات مجازی هوار هوار میکنند که این «فروریختن انسانیت» است، این «اوج حضیض و بیرحمی و بیشرمی» است... و ما «داد خواهیم این بیداد را»!

بله متاسفانه عباس بیمار است و در یکی از بهترین بیمارستانهای لندن بستری و تحت نظر میباشد و به لحاظ پزشکی هرکاری که نیاز باشد قطعآ از او دریغ نمیشود... حالا موج موشک پرانی و سونامی آتش و خون در لیبرتی به کنار، ولی آیا مدعیان «بیداد» پروین، از درد و رنج و بیماری او و یارانش هم سخنی میگویند؟ آیا نمیدانند که پروین و پروین ها در زندان لیبرتی از حداقل امکانات پزشکی و درمانی نیز محروم هستند و در حال «زجرکُش» شدن هستند؟ آیا نمیدانند برخی از آنان با چه بیماریهای طاقت فرسایی تا لحظه مرگ درد میکشند ولی حتی دریغ از یک داروی مناسب و مسکّن.... آیا نمیدانند که بعضی از آن زنان و مردان پاکباز با یک بیماری ساده ویروسی یا عفونی که بسادگی قابل درمان است بخاطر ممانعت عمدی مزدوران رژیم درعراق و عدم معالجه بموقع، دچار کوری یا ناشنوایی یا حتی فلج و نقص عضو میشوند؟ آیا آن مدعیان و «منتقدین دلسوز» مجاهدین نمیدانند که حتی بیماران صعب العلاج ساکن لیبرتی را هم به این سادگی اجازه خروج و رفتن به امریکا و اروپا و جایی مثل لندن نمیدهند؟

من خودم هیچوقت در اشرف و شرایط نظامی و جنگ آزادیبخش نبودم و چنین انتخابی نکردم ولی به انتخاب یاران و همبندان دلاورم مثل پروین با افتخار احترام میگذارم. همانطور که در همین متن نیز صرفآ از حق انتخاب آنان دفاع میکنم و معتقدم آنان، همه آن سالار زنان، در خط مقدم مقاومت برای آزادی مردم ایران قرار دارند...

در زندگی خانوادگیم نیز تجربه تلخ از دست دادن برادر عزیز و جوانم محسن را بخاطر بیماری سرطان در دهه شصت داشته ام. در حالیکه بنا بر تشخیص پزشکان فوق متخصص امریکایی در آن زمان، من میتوانستم حتی ناجی او باشم ولی زندان و عدم پذیرش شرایط زندانبانان رذلی همچون حاج داوود رحمانی و ناصریان یا همان آخوند مقیسه سفاک... باعث تاخیر پنج ساله ای شد که نهایتآ برادر مهربان و روشنفکرم چند ماه بعد از رهایی من از بند و زندان، در اولین روز ژانویه سال 1989 از آغوشم پرکشید و رفت... میخواهم بگویم که با تاسف و تاثر میتوانم شرایط خانواده داغدار محمدرحیمی را درک کنم و برای عباس صمیمانه آرزوی سلامتی دارم.

روی صحبتم اما با آن فرومایگانی است که بدنبال یافتن سوراخ یا حلقه ضعیفی در خانواده های زجرکشیده و سوخته دل مجاهدین، از هر سوژه ایی برای تخریب حیثیتی و تشدید تضادهای فرعی درون اپوزیسیون، علیه مجاهدین و رهبرانش، به شکل تنفرانگیزی سواستفاده میکنند. مسئله فقط به دو سه سال اخیر مربوط نمیشود و ریشه در سالهای دورتر دارد. من نمونه اینکار زشت و ناشایست را در رابطه با بستگان و دوستان نزدیک خودم نیز شاهد بودم و از این بی پرنسیبی واقعآ جاخوردم. داستان مربوط به دهسال پیش است زمانی که من و همسرم، ایرج مصداقی را بعنوان یک «دوست همدرد و همراه» به خانه و زندگی خودمان دعوت کردیم و او را محرم و مورد اعتماد میدانستیم و به بستگان و دوستان نزدیک معرفی کردیم... ولی متاسفانه مدتی بعد متوجه شدم که یکی از اهداف شخصی او در هر محیط یا خانواده مجاهدی که برده میشد و یا وصل میشد، یافتن حلقه ضعیف برای مسئله دار کردن و ایجاد سوراخ در روابط و مناسبات منسجم و صمیمی بچه ها بود... جزئیات این تجربه و خاطره خیلی ناخوشایند را فعلآ ازش درمیگذرم.

دیروز وقتی صحبتهای پسر بیست ساله پروین و عباس را روی نت شنیدم و اینکه با سادگی از صحبت تلفنی با مادرش در لیبرتی میگفت: « به مامانم گفتم بیا بیرون از اونجا، اونجا برات خوب نیست...» واقعآ متاثر شدم. امروز هم باصطلاح نامه ای که بنام او منتشر کردند را دیدم. نوشته ای که در آن زهر و کین مصداقی در تمام خطوط آن موج میزند، اصلآ دست خط خود مصداقی ست... راستش وقتی خودم را بعنوان یک مادر جای پروین میگذارم قلبم به سختی میگیرد که اینها چطور با بی پرنسیبی پسر جوانش را که چیز چندانی از مسایل سیاسی نمیداند در مقابل او قرار داده اند و چطور با شیادی از او و عواطفش بعنوان یک وسیله و اهرم فشار روی پروین استفاده میکنند که از انتخابش دست بکشد.
تازه ایکاش ابعاد مسئله فقط در حد درگیری و تنش عاطفی درون یک خانواده بود. چیزی که این پسر جوان، مثل پسر خود من، هیچ اطلاعی از آن ندارد ولی قطعآ امثال مصداقی کاملآ به ابعاد و تاثیرات بیرونی آن آگاهی و اشراف دارند این است که همه این اتفاقات و جنجالهای ناجوانمردانه، صرفنظر از اینکه از کجا و توسط چه کسی استارت میخورد، حلقات متصل پروژه بزرگی است که توسط مدیرکل ستاد «نفاق» در وزارت جهنمی اطلاعات برای لجن مال کردن نیروی محوری اپوزیسیون، هماهنگ و مدیریت میشود.

قطعآ این نه اولین سوژه جنگ روانی دشمن غدار علیه فرزندان مجاهد و مبارز میهنمان ایران است و نه آخرین آن خواهد بود. ولی در پس همه این ماجراهای تلخ و ناگوار، درس و تجربه آموزنده ای نیز وجود دارد. از جمله عبرت انگیز است وضعیت فردی که روزگاری خودش را سخنگوی زندانیان سیاسی مجاهد و صدای سربداران راهروهای مرگ و فعال مستقل حقوق بشری... قلمداد میکرد و حالا در جمع اکثریت عظیم زندانیان سیاسی مجاهد در داخل و خارج از کشور، مطرود و منفور است. بخصوص بیشتر بچه های زندانی سیاسی کنونی که در رویارویی مستقیم با جلادان و بازجویان اسلامی، و تجربیات روزانه شان از شکنجه های روانی درون زندان، شناخت عینی تر و عمیقتری از نقش مکمل این گونه نارفیقان در جنگ روانی دشمن ضدبشری علیه زندانیان سیاسی دارند. در این مورد جای صحبت بسیار است که فعلآ بماند....

البته او خودش بهتر از هرکس دیگری از این تنفر گسترده اطلاع دارد و برای همین در سایت پژواک جرئت نمیکند به سرشناسترین و شجاعترین زندانیان سیاسی کنونی ایران حتی نزدیک شود. دلیرانی همچون علی معّزی، سعید ماسوری، صالح کهن دل، ماشالله حائری، مریم اکبری منفرد، افشین بایمانی، میثاق یزدان نژاد، فرزاد مددزاده و...  که هیچ مطلب یا خبر یا بیانیه ی از آنها چاپ نمیکند. یا بطور مثال در رابطه با درگذشت مادران دلاوری همچون مادر داعی و مادر دشتی ... که همین هفته های اخیر، با عکس و فیلم در صدر اخبار طیف گسترده اپوزیسیون قرار داشتند جرئت نمیکند در سایتش چیزی از اخبار و رویدادهای عالمگیر مرتبط با آنان انتشار دهد. حتی صحبتهای طوفانی دکتر ملکی بر سر مزار مادران مجاهد را هم سانسور کامل میکند... چرا که مصداقی پس از آن سقوط و انحطاط سیاسی و اخلاقی و هم کاسه شدن با اطلاعات آخوندی، تمام وجودش مملو از نفرت و کینه است نسبت به نام رجوی و راه مجاهدین و هر آنکس که به آنان وفادارست. وضعیت رقت انگیز و البته عبرت انگیزی است!

بدون تردید آینده سیاسی ایران به حذف فاشیسم مذهبی و سقوط ملایان راه خواهد برد. این قانون تکامل و اراده خلق و مشیّت الهی است. کی و کجا و چگونه؟ من نمیدانم! ولی مطمئن هستم در آن روز تک تک ما، همه ما، چه زنده و چه مرده، در پیشگاه تاریخ و نسل پیروز فردا، مورد قضاوت عادلانه و بدون اغماضی قرار خواهیم گرفت که در سخترین و مهیب ترین دوران حیات مردم و میهن خود در کدام سوی تاریخ قرار گرفتیم و حرکت کردیم: 
آیا در میانه میدان جنگ سیاسی و نظامی، با رزمندگان آزادی همسو بودیم یا با دشمنان آزادی؟ با جلادان حاکم هم جبهه شدیم یا با مجاهدان محکوم؟

مینا انتظاری
۸ دی ماه ۱۳۹۴
----------------------------------------------------------------------
پانویس:

۱- لینک نامه پروین فیروزان به کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل

۲- لینک مقاله دختران آفتاب با گلوبندی از شبق در مورد یاران همبندم و از جمله مهری و سهیلا محمدرحیمی

۳- یک لینک نمونه از میان دهها سایت آلوده وزارت اطلاعات در بازنشر بدون کم و کاست نفرت پراکنی های اخیر باند مصداقی

۴این مورد خاص کیس پروین، برای دوستان فعال حقوق زنان و رفقای فمنیست، میتواند خیلی قابل توجه باشد... مخصوصآ از آن دوستان مارکسیستی که زندانی سابق و همبند خود من و یا پروین بودند انتظار میرود صرفنظر از همه اختلافات نظری و سیاسی و سازمانی، موضعگیری مشخصی داشته باشند.
سوال اساسی از فعالین حقوق زنان و فمنیست های اصولی این است: آیا زیرپا گذاشتن یا نقض حق انتخاب یک «زن» توسط شوهر سابق در فرهنگ فمنیستی قابل پذیرش است؟ آن هم زن مبارزی که حدود دو دهه است آگاهانه زندگیش را و همه علایق و عواطف فردی و خانوادگیش را وقف آزادی مردم میهنش کرده است.



محله دوستی ها

محله دوستی ها

شانزده آذر و «روز دانشجو» سالیان سال است که با حسرت و دلتنگی، چهره ها و نام های خاصی را برایم تداعی میکند... چندین شخصیت زبده و دانشجوی روشنفکر و آزادیخواه که البته حالا دیگر زنده نیستند ولی نام و یاد و راهشان برای بسیاری همچون من، همواره زنده و پاینده است. عزیزانی که اتفاقآ پاتوق و محل اصلی دیدارشان هم معمولآ در ساختمانی بود در خیابانی به همین نام: خیابان ۱۶ آذر!

بعد از بهمن ۵۷ این ساختمان که در خیابان ۱۶ آذر در ضلع غربی جنب دانشگاه بزرگ تهران قرار داشت، مرکز اصلی و رسمی انجمن دانشجویان حامی مجاهدین در آن دانشگاه بود. ساختمانی که خیلی زود تبدیل به یکی از مراکز آموزشی نسل ما شد، هرچند که عمرش حتی کوتاهتر از عمر بچه های نسل خود ما بود و مثل بقیه دستاوردهای آن انقلاب، بطور دربست مصادره و ملاخور شد.

از آنجایی که بعد از سالها محدودیت و سانسور سیاسی، حالا دانشگاه تهران و اطراف آن به مرکز اصلی فروش و پخش کتابها و نشریات متنوع سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای مختلف فرهنگی بدل شده بود، من هم که در سال تحصیلی ۵۸-۵۹ دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم، هفته ای دو سه روز با کوله پشتی مدرسه و با شوق و ذوق بسیار از شرق تهران راهی آنجا میشدم و با خرید جدیدترین کتابها و نشریات و نوارها... به خانه برمیگشتم. 

انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه تهران که در آن ایام شامل تعدادی از اعضا و کادرهای برجسته مجاهدین نیز بود، یکی از افراد شاخص اش «علیرضا خرّم هنرنما» بود. او که آن موقع دانشجوی سال آخر رشته دندانپزشکی بود با توجه به آشنایی خانوادگی و شناخت قبلی که بواسطه هم محلی بودن از من داشت، مرا جهت همکاری تشکیلاتی مستقیمآ به نهاد دانش آموزی انجمن دانشگاه معرفی و وصل کرد و البته همین موضوع در جمع آن بچه های صمیمی احترام خاصی برایم بهمراه داشت چون معرفم علیرضا بود!

در همین ارتباطات تشکیلاتی، هر بار که به آن انجمن و دانشگاه پا می گذاشتم با آگاهی و تجربه جدیدی به خانه باز می گشتم. به سفارش علیرضا برنامه تئاترهای جدیدی که در سالن دانشگاه و یا دانشکده های اطراف آن توسط دانشجویان مترقی اجرا میشد را حتمآ می رفتم. از این طریق با زنده یاد «قاسم سیفان» بازیگر و کارگردان مجاهد آشنا شدم که چند تئاتر مترقی را اجرا و کارگردانی کرده بود...

البته قبلا او را در محوطه انجمن دانشگاه در حال آماده کردن و خطاطی پلاکاردهای بزرگ برای یک گردهمایی دیده بودم که با چه خط زیبایی بر روی پارچه ها و شابلون ها می نوشت... قاسم دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران و یک هنرمند مبارز و از زندانیان سیاسی رژیم گذشته بود.

تابستان همان سال ۱۳۵۸ برادرم محسن که در آمریکا دانشجوی مهندسی مکانیک بود برای تعطیلات دانشگاهی به تهران آمد... مدت کوتاهی بعد به توصیه دو دوست بسیار صمیمی و هم محلی مان "سعید و ساسان سعید پور" که از آشنایان خانوادگی هم بودیم محسن با همین انجمن مرکزی دانشگاه شروع به همکاری کرد که البته من در ابتدا اطلاعی نداشتم.

تا اینکه یکروز علیرضا با خنده گفت: داداشت را هم با کمک سعید بکار گرفتیم! پرسیدم به چه کاری؟ جواب داد: بخش امور خارجه! چون زبان انگلیسی خیلی خوبی داره در قسمت ترجمه به ما کمک می کنه. پرسیدم از کجا فهمیدی محسن برادر منه؟ با خنده گفت هم نام فامیلیش رو که گفت و هم مهربونی و صمیمیتش را که دیدم دیگر شک نکردم.
البته محسن قبلش هم عضو کنفدراسیون دانشجویان در آمریکا و دانشجوی سیاسی فعالی بود که طبعآ در مدت اقامتش در تهران نیز بیکار نمی نشست.

در آن ایام من با اینکه دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم و طبعآ برای امتحانات نهایی و کنکور آماده می شدم، به توصیه علیرضا خرّم همراه با یکی دو نفر از یاران دبستانی ام در کلاسهای ایدئولوژیک «تبیین جهان» که توسط مسعود در روزهای جمعه در دانشگاه صنعتی شریف در غرب تهران آموزش داده می شد شرکت میکردم. علیرضا برای تشویق ما و استفاده بهتر از وقت، پیشنهاد میکرد که کتاب درسی تان را نیز همراهتان بیاورید تا در مسیر طولانی شرق تا غرب تهران و فاصله زمانی قبل از شروع برنامه بتوانید اشکالات درسی تان را هم با کمک بچه های دانشجو رفع کنید.

با «محسن نیکنامی» نیز که از دانشجویان سال آخر رشته حقوق دانشگاه تهران و البته از افراد برجسته انجمن بود از طریق علیرضا آشنا شدم. او از فعالین ارشد جنبش دانشجویی و انسانی متواضع و خونگرم و خوش برخورد بود. محسن اهل گلپایگان و از چهره های شاخص جمع مجاهدین آن شهر بود.

در جمع بچه های مجاهد گلپایگان «حمید (محمدعلی) امامیان» نامی آشنا بود که معمولآ موقع کلاسهای تبیین جهان همراه با سعید و ساسان و محسن... دیده میشد. او از دانش آموزان ممتاز گلپایگان و دانشجوی مهندسی الکترونیک  پلی تکنیک تهران بود با چهره ای مهربان و همیشه خندان... یادش بخیر زمستان سال ۵۹ در مراسم ازدواج ساده و با صفایش همه این یاران و همشهریانش حضور داشتند.

در همان سال تحصیلی  ۵۸-۵۹ «علیرضا خرّم» با رتبه اول از دانشگاه فارغ التحصیل شد و بهمین دلیل بورسیه ای هم برای تخصص جراحی در امریکا به او تعلق میگرفت که به دلیل شتاب تحولات سیاسی و لزوم مقاومت در مقابله با دیو ارتجاع و فاشیسم مذهبی، در ایران ماند.

البته با انقلاب فرهنگی خمینی در سال ۵۹ دانشگاهها برای سالها تعطیل و دانشگاه تهران تبدیل به مرکز نمایشات نماز جمعه و پایگاه چماقداران بی سروپا برای سرکوبی نیروهای مترقی اپوزیسیون شد... و بدنبال آن سهم دانشجویان آزاده و همه آزادیخواهان و دگراندیشان کشور نیز از آن «فاجعه فرهنگی» چیزی نبود جز زندان و شکنجه و اعدام!

مجاهد خلق «ساسان (مسعود) سعیدپور» که نابغه دانشگاه علم و صنعت بود و در سن ۱۵ سالگی در رشته مهندسی صنایع وارد آن دانشگاه شده بود، در ۷ مهر ماه سال شصت در حالیکه قرص سیانور خورده بود، دستگیر شد و در بند ۲۰۹ به زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشیده شد و سرانجام در ۱۲ دیماه همان سال در پشت دیوار بند ما در اوین تیرباران شد.

مجاهد دلاور «سعید سعیدپور» برادر بزرگتر ساسان، دانشجوی مهندسی کشاورزی در ۱۹ بهمن سال ۶۰ همزمان با سردار آزادی «موسی خیابانی» در درگیری نابرابر با پاسداران خونخوار خمینی، در راه آزادی مردم و میهن، با پیکری خون چکان برخاک افتاد.

مجاهد خلق دکتر «علیرضا خرّم هنرنما» در نیمه شهریور سال ۶۰ در خیابان توسط گشتی های گشتاپوی خمینی دستگیر و به اوین منتقل گردید. او نیز در ۲۰۹ اوین به زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشیده شده و پیکر غرق در خون او در ۲۹ مهر ماه همان سال در بهشت زهرا همراه با مجاهد شهید «دکتر بنان» به خاک سپرده شد. از او هیچ اطلاعی به خانواده اش داده نشد و این خبر را پدر و مادر دردمند او بعد از ماهها پیگیری از یک کارمند بهشت زهرا دریافتند.

فرمانده «محسن نیکنامی» در ادامه مبارزات دلاورانه اش با ملایان تبهکار، به ارتش آزادیبخش ملی پیوست و سرانجام بعد از حدود چهار دهه رزم و رنج، در حمله ناجوانمردانه تروریستهای دست نشانده ولی فقیه به اشرف در شهریور سال ۱۳۹۲، بهمراه شش زن مجاهد خلق ربوده شد...

مجاهد دلیر «قاسم سیفان» در سال ۶۱ بهمراه همسرش، زهرا افشار و دختر خردسالشان، سارا دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد. او بعد از تحمل چند سال زندان در ۱۵ مرداد ۶۷ از سربداران قتل عام زندانیان سیاسی در آن تابستان سیاه گردید.

دلاور جانفشان «حمید امامیان» پس از دستگیری و تحمل شکنجه های وحشیانه، در مرداد سال شصت تیرباران شد.

برادرم محسن با اینکه در همان تابستان ۱۳۵۸ واحد های درسی امریکایش را به کمک ساسان سعیدپور به دانشگاه علم و صنعت تهران منتقل کرده بود، با اصرار خانواده و علیرغم میل خودش، با تاخیر چند ماهه به آمریکا بازگشت... با این امید که بعد از اتمام تحصیلاتش به ایران برگردد و مشغول خدمت به مردم محروم میهنش شود. مادرم اما خوشحال بود که لااقل این یکی فرزندش را از آن محیط و شرایط آشفته و نامعلوم سیاسی خارج کرده است!

ولی روزگار غدّار انگار که برای تک تک بچه های آن نسل سرنوشت دیگری در تقدیر داشت... محسن متآسفانه در سال ۶۲ در امریکا به بیماری سرطان خون مبتلا شد و علیرغم اینکه به نظر پزشکان متخصص، من کاندیدای بسیار خوبی برای پیوند مغز استخوان و درمان او بودم امکان خروج به موقع از زندان را نیافتم و تا سال ۶۷ در بند و زندان ماندم...

البته با تلاش مستمر خانواده در طی چند سال بالاخره مدت کوتاهی قبل از قتل عام تابستان ۶۷ در یک شرایط خاص و استثنایی، من با همین کیس پزشکی محسن بعد از هفت سال بطور مشروط از زندان مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور و امریکا آمدم. ولی زمان برای آن جراحی خیلی دیر شده بود و او نیز چند ماه بعد در روز اول ژانویه 1989 (۱۱ دیماه ۶۷ ) با بدنی تبدار و پردرد، ناباورانه از آغوشم پر کشید و رفت... من که قرار بود وسیله درمان درد برادرم باشم با دلی داغدار برجای ماندم و او ناجی جان من شد و رفت.

یاد عزیز تمامی دانشجویان جانفشان «جنبش دانشجویی» گرامی باد! آنها براستی پیشتازان مبارزه با بنیادگرایی مخوف مذهبی بودند و قطعآ روزی تلاش همه مجاهدین و مبارزین راه آزادی با پرچمداری «رزمندگان آزادی» به ثمر خواهد رسید.

راستش سال ۶۷ در مدت خیلی کوتاه بعد از خروج از زندان و قبل از فرار از جهنم خمینی، در همان چند روزی که در خانه مسکونی خودمان در آن «محله دوستی ها» بسر بردم، با اینکه در دریای محبت عزیزان خانواده و دوستان و آشنایان و همسایگان... غوطه میخوردم، ولی هیچ چیز برایم جای خالی اون برادران و خواهران و رفیقان فقید آن «محله» و «دوستی های» سابق را پر نمیکرد... آنجا دیگر جای ماندن نبود.

در و دیوارهای کوچه و محله همان بود که هفت سال قبلش هم بود، حتی آسمان و خورشید و مهتاب هم همان بود... ولی یاران و عزیزان من و گلهای سرسبد نسل ما دیگر آنجا نبودند. آنها، همه آنها، یا کشته در میدان بودند، یا در بند و زندان اسیر بودند و یا به غربت و تبعید رفته بودند... برای من اما فقط یک چیز هنوز زنده و پابرجا بود: امید به آینده و عشق به آزادی!

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
....
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


مینا انتظاری
آذر ۱۳۹۴


------------------------------------------------------------------
پانویس:



در مقالات زیر که قبلآ منتشر کرده ام در مورد تعداد دیگری از عزیزان و یاران دانشجویم  نوشته ام:




About Me