برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

و حکایت همچنان باقی ست




و حکایت همچنان باقی ست!


بیست و سه سال پیش در همین ایام همبند عزیزم "رقیه اکبری" بعد از تحمل هفت سال زندان، به جرم دفاع از هویت سیاسی و شرف انسانی خود، به همراه هزاران انسان شریف و آزاده دیگر، مظلومانه در زندان اوین به دار شقاوت آویخته شد. همزمان دخترک خردسال او "مهناز" کوچولو بر "ساقه تابیده کنف" جوانه شد و حالا همچون درختی از چنگل مقاومت مردم، در کسوت یک رزمنده آزادی در شهر اشرف به سر میبرد.ـ

وقتی "طناب بدستان" تبهکار رقیه و دیگر زندانیان سیاسی دلاور را قتل عام میکردند، تا مدتهای مدیدی محافل بین المللی مسئول و قدرتهای جهانی مدعی دموکراسی، همچون قدرت مداران و صاحب منصبان آنروزی در داخل کشور و مدعیان کنونی دگراندیشی در خارج از کشور، هیچ کدام هیچ چیز ندیدند و هیچ نگفتند. امروز اما در شرابطی که "مهناز" و یارانش در معرض یک قتل عام دیگر قرار دارند ، مسئله "اشرف" تبدیل به یکی از بحث برانگیزترین و حساس ترین موضوعات انسانی و سیاسی در بین جامعه ایرانی و در سطح رسانه های جهانی گردیده است. راستی چرا؟

بدیهی ست که بنا بر قانونمندی های علمی جامعه شناختی و تجربیات عام تاریخی، در روند کنونی مبارزات سیاسی-اجتماعی مردم ایران، همچون دیگر مقاطع تاریخی مسیر تکاملی جوامع بشری، هرگونه تغییر و تحول محتمل و در چشم انداز، بطور اجتناب ناپذیری ریشه در تحولات و رویدادهای پشت سر دارند....ـ
این روزها سالگرد کشتار بزرگ و قتل عام تابستان ۶۷ میباشد... تابستان داغ و سوزانی که با فتوای جلاد دوران، فصل سیاه درو کردن یاس ها و غارت گلها شد... و برای من داغ جانگداز از دست دادن صدها تن از بهترین یاران و همبندان دلاورم که همگی در آن "فاجعه ملی" سربردار شدند، هنوز همچون زخمی کهنه و خون چکان بر جسم و جانم آتش میزند... ـ

در واقع کابوس واقعی برای نسل من از هفت سال قبلتر از آن یعنی تابستان خونین شصت آغاز شد. فصل سلاخی در اتاقهای "تعزیر" و در کشتارگاههای اوین و قزلحصار و گوهردشت و عادل آباد و وکیل آباد و دیزل آباد و کارون... دوران سیاه دادگاههای چند دقیقه ای و تیربارانهای دسته جمعی... و سرانجام، تلخی جانکاه شمارش تیرهای خلاصی که شبانگاه و در پشت دیوار بند، بر قلب و مغز همکلاسی یا هم بندی و یا هم سلولی مان شلیک میشد... این سهم نسل من و یادمانده های هول انگیز خود من از آن "دوران طلایی امام راحل" بود از تابستان ۶۰ تا تابستان ۶۷ ... و حکایت همچنان باقیست.ـ

حالا در سال ۹۰ هستیم و تابستان پر التهاب و پر آشوب دیگری را پشت سر میگذاریم. سیر تحولات سیاسی-اجتماعی چه در رابطه با میهنمان ایران و چه در سطح منطقه خاورمیانه شتاب عجیبی بخود گرفته است. به نظر میرسد برج و باروی دیکتاتورها و سیستمهای سرکوبگر محلی، بعضآ با قدمت چند ده ساله، درحال فروریختن و فروپاشی است... در این میان برخی از ملتهای محکوم استبداد، به سرعت از نقطه جوش تلاطم و تقابل با سیستم حاکم، پیروزمندانه عبور کردند و به آرامش نسبی رسیدند.ـ

در میهن من اما، بیش از سه دهه است که مردم و طیف گسترده آزادیخواهان این سرزمین، درگیر و چنگ در چنگ با هیولای فاشیسم مذهبی، برای نیل به آزادی بسا بیشتر از دیگر ملل منطقه جانفشانی و جان نثاری کرده اند ولی هنوز در حسرت یک جرعه آزادی و یک نفس هوای تازه همچنان میسوزند.ـ


در صحنه مقاومت و رو در رویی مردم و ملاهای حاکم بر ایران، علیرغم همه فراز و فرودها و کنش واکنشهای سی ساله گذشته، در کنار همه عوامل موثر دیگر، نقش بلامنازع و تهدید برانگیز پارامتر "مجاهدین خلق" و به تبع آن شهر "اشرف" برای تمامیت رژیم، همچنان باقیست و این تضاد آشتی ناپذیر یقینآ به نقطه تعیین تکلیف نهایی بسیار نزدیک شده است...ـ


بعنوان یکی از بازماندگان کشتارهای دهه خونین شصت و تنها بازمانده از جمع مجاهدین سالن ۳ اوین در مقطع پیش از قتل عام تابستان ۶۷ ، در حالیکه همچنان آرزویی بالاتر از آزادی مردم وطنم ندارم، وظیفه انسانی خود می دانم که در هر شرایطی از حقوق پایمال شده همه یاران دربندم دفاع کنم. یاران عزیزی که بسیاری شان برخاک افتادند و یا بر سر دار رفتند و دهها تن از آنان برای ادامه مبارزه با هیولای "فاشیسم مذهبی" به محض خروج از زندان راهی اشرف شدند. این در وهله اول نه دفاع از مجاهدین خلق و نه حتی از بچه های اشرف، که دفاع از پرنسیب هایی است که در بیش از ۳۰ سال نبرد نابرابر با دیکتاتوری حاکم بر میهنمان به آن پایبند بودیم.ـ


البته حالا بعد از ۱۴ سال بندبازی سیاسی و مماشات غرب با رژیم ملایان، دیگر تردیدی باقی نمانده که نامگذاری مجاهدین در لیست سیاه امریکا، نه نتیجه یک پروسه حقوقی و قضایی حتی فرمالیستی بلکه ناشی از یک معامله کثیف سیاسی "شیطان بزرگ" با "حاکمان مدره" در ایران بوده است. سیاست مخربی که ملایان خونخوار با سواستفاده از آن، هر جنایتی را علیه مخالفین برانداز خود بطور عام، و مجاهدین و طیف حامیان شان بطور خاص، در داخل و خارج کشور مشروع و موجه می نمایانند. از زندان و شکنجه واعدام گرفته تا زجرکش کردن زندانیان بیمار در داخل کشور تا آوارگی هزاران خانواده پناه جو و رد درخواست پناهندگی آنان در خارج از جهنم آخوندی توسط دول غربی صرفآ بخاطر لیست تروریستی... از محاصره پزشکی و دارویی گرفته تا اِعمال بدترین شیوه های شکنجه و جنگ روانی و ارتکاب فجیع ترین جنایات جنگی علیه ساکنان بیدفاع اشرف...ـ


در ورای بحثهای پیچیده سیاسی و شرایط بغرنج جهانی و علیرغم فضای مسموم رسانه ای ناشی از "سنگسار سیاسی" مجاهدین، ترجیح میدهم فقط بعنوان نمونه، با یاد و نام تنی چند از همبندان دلاورم در زندان، که سالهاست برای تداوم مبارزه با ملاهای دین فروش و مردم فریب در اشرف بسر میبرند، جنبه دیگری از رزم و رنج ساکنان اشرف را تصویر و ترسیم کنم. کسانی که هنوز آثار شکنجه های نظام "عدل الهی" بر جسم و جانشان هویداست...ـ


بر کف پاهای "ملیحه مقدم" دانشجوی مهندسی متالوژی دانشگاه علم و صنعت و نویسنده کتاب "کرانه حقیقی یک رویا"، هنوز آثار ضربات کابل بازجویان اوین قابل رویت است. ملیحه بعد از تحمل چهار سال زندان، در سال ۱۳۶۴ موفق به فرار از زندان و خروج از کشور شد.... "هنگامه حاج حسن" از پرستاران شهر اشرف و نویسنده کتاب "چشم در چشم هیولا" و همینطور "اعظم حاج حیدری" نویسنده کتاب "بهای انسان بودن" هنوز از دردهای ناشی از عوارض ماهها قرارگرفتن در شکنجه گاه "قبر و قیامت" زندان قزلحصار، رنج میبرند. دوست عزیزم "هما جابری" نویسنده کتاب "مجمع الجزایر رنج" از شکنجه هایش در انفرادیهای طولانی مدت زندان گوهردشت و دوران اسارت در شکنجه گاه هولناک "واحد مسکونی" در قزلحصار، بسا ناگفته ها و دردها در دل دارد.ـ

وقتی در جریان یورش جناینکارانه اخیر به اشرف در فروردین ماه امسال، برای لحظاتی روی صفحه تلویزیون، همبند دیگرم "میترا ایلخانی" را با پاهای تیرخورده و غرق در خون روی برانکارد دیدم آه از نهادم برامد و با خود گفتم: عجب حکایتی ست ماجرای جنگ ما و ملاها! این آخوندهای خونخوار بعد از سی سال هنوز در پی "تمام کُش" کردن نسل ما هستند. چهره میترا اما علیرغم درد بسیار، آرام و مصمم مینمود و من با شناختی که از بچه های زندان دارم میتوانستم بخوبی بفهمم که او و دیگر همبندان سابقم در اشرف مثل فروزان، مهناز، پری، مهری، مهین، بدری، ماندانا، پریچهر، مریم، اعظم، کبری، میترا، مژگان، زهره، فرح، بهشته ... اگر لازم شود در راه رهایی میهن از یوغ استبداد، از جان خود نیز خواهند گذشت ولی همچون دوران زندان تن به ذلت و تسلیم نخواهند داد.ـ


اما داستان کودکان جنبه ی دیگری از این جنگ سی ساله با جنایتکاران حاکم و البته وجه دیگری از زندگی پرشکنج اشرفیان میباشد. از سالهایی که در زندان بودم، "مهناز" را بیاد می آورم که هر دو هفته یکبار به همراه مادر بزرگ رنجدیده اش به ملاقات مادرش "رقیه اکبری" می آمد. فکر نمی کنم از خاطرات کودکی زندگی در کنار مادرش چیزی بیشتر از ملاقاتهای تلفنی ده دقیقه ی در زندان، نصیب برده باشد. من آن روزها را بخوبی بیاد دارم چون هفت سال با مادر او همبند بودم. مهناز کوچولو معصومانه منتظر تمام شدن حکم ده ساله مادر مجاهدش بود تا شاید شبی را در آغوش پرمهر او بسربرد و آرام گیرد. اما در مرداد شصت و هفت، مادر و دایی مهناز (رقیه و رضا اکبری) به همراه خیل خاله ها و عموهایش حلق آویز شدند. او فقط نمونه ای است از عواطف جریحه دار شده و معصومیت غارت شده ی نسلی از کودکان که کانون گرم خانه و خانواده شان در آتش بیداد خمینی خبیث سوخت و برباد رفت....ـ


کودکان بسیاری بودند که در یورش پاسداران تبهکار به خانه و محل سکونت خانوادگی یا تشکیلاتی والدین شان و یا درگیری های مسلحانه، پدر یا مادر و یا هردو را از دست دادند. تعداد زیادی از آن نونهالان که حالا به زنان و مردان رشید و دلیری بالغ گردیده اند برای تداوم راه و رزم آزادیخواهی پدران و مادران خود، از ایران یا اروپا یا امریکا و کانادا، به رزمندگان اشرف پیوستند. سلحشورانی همچون "ناصر خادمی" تنها فرزند فرشته و حمید؛ و یا "محمد رضا ضابطی" فرزند نصرت و محمد؛ و یا "حنیف مجتهدزاده" فرزند آذر و محمدعلی و یا "مصطفی رجوی" فرزند اشرف و مسعود ...ـ


کم نبودند کودکانی که در آن دوران سیاه بعلت اسارت مادرشان، در زندان اوین و یا دیگر زندانها بدنیا آمدند و در بدو تولد و آغاز چشم گشودن بر این دنیا، زندان و زنجیر و زجر را تجربه کردند. شاید همین عامل مهمی بود که جنایتهای بی پایان این رژیم را فراموش نکردند و در هر صحنه و یا مقطعی از مبارزات آزادیخواهانه مردم حضور موثری داشته اند. تعدادی از این "کودکان زندان" سرانجام اشرف را بعنوان کانون نبرد با ملایان اشغالگر برگزیدند. بجاست در همین رابطه از "سحر" نازنین یاد کنم که در زندان بدنیا آمد و تا ماهها در شرایط غیرانسانی داخل بند بسر برد و حالا بعنوان یک نوازنده برجسته ویلون در ارکستر سمفونیک اشرف هنرنمایی میکند.ـ

از میان کودکان آنروز زندان و رزمندگان امروز، حالا دیگر "صبا هفت برادران" نامی بسیار آشناست. صبا در زندان بدنیا آمد و تا دو سالگی در کنار مادر، زندانی بود و سرانجام در فروردین ماه امسال، بیدفاع و بی سلاح و بیگناه در یک جنایت فجیع در اشرف و با شلیک مستقیم گلوله از پای درامد و بر خاک افتاد. قاتلین او، ماموران عراقی وابسته به دولت دست نشانده عراق بودند که در صحنه تحت فرماندهی نیروی تروریستی قدس وابسته به رژیم ایران عمل میکردند. البته در مورد آدمکشان حرفه ای رژیم اسلامی که سی و سه سال است دست در خون مردم ایران دارند و همینطور دست نشاندگان تروریست برون مرزی شان، چنین چیزی اصلآ عجیب و غریب نیست.ـ


ولی نکته بسیار قابل تامل در ارتکاب جنایت جنگی کشتار فروردین ماه در اشرف، خروج عمدی و آگاهانه نیروهای ناظر امریکایی از اشرف در شب واقعه و خالی کردن صحنه به نفع قاتلین، و چراغ سبز آشکار مقامات بالای پنتاگون و وزارت خارجه ای امریکا به هنگام وقوع جنایت کشتار پناهندگان سیاسی ایرانی بود. نمونه و نمودار انکار ناپذیری از تداوم سیاست کثیف مماشات غرب با ملاهای وطن فروش، و صد البته تامین منافع کلان کمپانی های نفتی و غولهای اقتصادی غربی به بهای نابودی هرچه بیشتر منابع طبیعی و مصالح مردم ایران با حفظ همین رژیم قرون وسطایی در حاکمیت غاصبانه بر ایران... و مگر در سی و سه سال گذشته تا آنجا که به رابطه غرب با رژیم ایران و با مردم ایران برمیگردد، همواره "در" بر همین پاشنه نچرخیده است!؟


یک اتفاق ساده اما، تفاوت کیفی شرایط امروزین معادله "ایران" را در مقایسه با موقعیت های مشابه در دوره های گذشته، مثلآ مقطع قیام ۵۷ و کودتای ارتجاعی سال ۶۰ و یا دوران حاکمیت کوتاه مدت دولت ملی مصدق و وقوع کودتای استعماری سال ۳۲، به روشنی بارز و برجسته کرد. آن اتفاق بظاهر ساده و البته سمبولیک، همانند صحنه شهادت "ندا" در قیام دو سال پیش، ثبت زنده و پخش مستقیم آخرین پیام "صبا" بود که بر اموج ماهواره و به مدد تکنولوژی نوین با صدا و تصویر، مرزهای جغرافیای و سیاسی و انسانی را در نوردید و بسیاری قلوب را بر علیه یک بی عدالتی عریان برانگیخت. پیام البته سرخ فام ولی خیلی ساده بود: " تا آخرش می ایستیم"


در عصر ارتباطات الکترونیکی و دوران تکنولوژی نوین و در حیطه شبکه های اینترنتی و دنیای مجازی، که "جامعه بشری" در سرتاسر کره خاکی به یمن رادیو تلویزیون های ماهواره ای و تلفن دستی و فیس بوک و تویتر... تبدیل به "دهکده جهانی" گردیده و با فشار یک دگمه در یک چشم بهم زدن اخبار و اطلاعات در ابعاد گسترده پخش جهانی میشوند، اِعمال سانسور مطلق و خفقان کامل و ایجاد دیوار نفوذناپذیر دود و دروغ برای انجام تبانی های کلان "ارتجاعی-استعماری" بطور نسبی نامحتمل و خیلی رسواگر خواهد بود...ـ

بخصوص وقتی سوژه اصلی این کشاکش دامنه دار (مجاهدین اشرف) - که گویا قرار است به عنوان یک باج کم خرج از جانب غرب و یک طعمه لذیذ برای آخوندهای خام طمع، مورد معامله و بده بستان قرار گیرند - از شبکه گسترده اجتماعی و تشکیلات منسجم سیاسی در سطح جهان و بویژه در جوامع دموکراتیک غربی برخوردار هستند.ـ

در عین حال باید در نظر داشت که در بستر ارتباطات پیشرفته تکنولوژیک و شبکه گسترده تشکیلات اجتماعی مجاهدین، قلب تپنده انان یعنی بچه های اشرف، ضمن استقبال از تمامی راه حلهای معقول و منصفانه برای خروج از بحران موجود، تک تک شان سوگند خورده اند که تن به تسلیم و ذلت ندهند و اگر قرار بر زد و بند با ملایان باشد مانند صبا تا آخرش میایستند و با خون خود طرح های تبانی را بر سر طرفهای معامله خراب خواهند کرد...ـ

فراموش نکنیم که در طی دهه سیاه شصت، چه بسا هزاران ندا و ترانه و نسترن و صبا ... در خون خود درغلطیدند و یا کهریزکی شدند و گمنام و بی نام و نشان و غریبانه و مظلومانه پر کشیدند و رفتند و جهان خبردار نشد که بر نسل ما چه گذشت. چرا که نه ماهواره بود و نه شبکه جهانی اینترنت و نه تلفن دستی... فقط بخش فارسی رادیو بی بی سی بود و صدا و سیمای جمهوری اسلامی!ـ


بدون تعارف و مبالغه، در شرایط خطیر کنونی، نامگذاری مجاهدین در لیست تروریستی امریکا با سرنوشت هزاران انسان آزادیخواه و جان شیفته در اشرف ارتباط مستقیم و بلافصل دارد. به همین دلیل وجدان بیدار جامعه بشری بطور عام و طیف گسترده ایرانیان شریف و آزاده بطور خاص در این امر "انسانی" و "ایرانی" رو در روی لابیستهای نفتی و دلالان وطن فروش رژیم و برخی نهادهای قدرت غربی قرارگرفته اند. حتی اگر محافل "ایران-گیتی" در امریکا بخواهند یکبار دیگر بخت خود را در نزدیکی با ملاهای نفتی، با قتل عام دیگری از مجاهدین اشرف بیازمایند قطعآ بهای سنگین رسوایی سیاسی و بین المللی آنرا دوشادوش آخوندهای "محور شر" متحمل خواهند شد. همان آخوندهای هفت خطی که خود هیچ گریزگاهی از مکافات اجتناب ناپذیر قتل عام تابستان ۶۷ و دیگر جنایاتشان نمی یابند.ـ

بهرحال درشرایط حساس و متحول کنونی تصمیم بر سر لیست تروریستی، به شکل تنش برانگیزی به تنظیم رابطه جدید "باراک حسین اوبامای" برنده صلح نوبل و "سید علی خامنه ای" پدر خوانده تروریسم جهانی منوط و مربوط شده است. چه بسا در آینده نزدیک روشن خواهد شد که سرنوشت ما، ملت ما و میهن ما، با دلارهای سبز نفتی بر سر میز مذاکره با ملاهای غنی شده رقم خواهد خورد یا با خون سرخ مردم به جان آمده در سنگفرش خیابانهای فریاد و اعتراض.ـ


مینا انتظاری
اکتبر 2011

ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:ـ

1- چهار تن از اعضای خانواده ی اكبري منفرد سه برادر و يك خواهر طي سالهاي ۶۰ و ۶۳ و قتل عام ۶۷ شهيد شده اند.
علیرضا ۲۰ساله در سال ۶۰ تيرباران شد، غلامرضا ۲۶ ساله در سال ۶۳ در زيرشكنجه به شهادت رسيد.
رقیه اكبري منفرد ۳۰ ساله و عبدالرضا ۲۳ ساله در قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ اعدام شدند.
ـ
درحال حاضر دو تن ديگر از اعضاي اين خانواده قهرمان به نام مريم و رضا در زندان و اسير رژيم ددمنش آخوندي هستند.
مریم اکبری منفرد يكي از خواهران اين چهار شهيد و از ديگر اعضاي اين خانواده قهرمان است که در ۶ دی ماه سال ۸۸ بازداشت و نهایتا به ۱۵ سال حبس محکوم شد، فرزند وی نیز در اسفند ماه سال ۹۱ با تودیع وثیقه به صورت موقت از زندان آزاد شد.
زنداني سياسي رضا اكبري منفرد يكي ديگراز دايي هاي مهناز است .رضا اکبری منفرد در تاریخ ۲۶ دی ماه ۹۱ به همراه پسرش علی اکبری منفرد در منزلش بازداشت شد و هم اكنون در زندان اوين بند ۳۵۰ حكم ميگذارند.

ـ2- هم سلولی ها

ـ3- مهناز سعیدی: مادر و سه دایی ام توسط رژیم آخوندی اعدام شدند
https://www.facebook.com/photo.php?v=10152375618072974&set=vb.268065952973&type=2&theater

ـ4- از تولد در اوین تا شهادت در اشرف

مصاحبه با تلویزیون صدای امریکا



شکنجه و تجاوز در بند زنان زندان اوین




مصاحبه "مینا انتظاری" با تلویزیون صدای امریکا







 







 



گم شده





گمشده!


نوزادی در میان آتش و خون ـ

بامداد یکی از روزهای اواخر مهرماه سال شصت، یک ساختمان چهار طبقه در منطقه تهرانپارس، شرق تهران، به محاصره کامل پاسداران جهل و جنایت در میاید. هدف، آپارتمانی داخل این ساختمان بود. با شلیک اولین گلوله ها توسط مهاجمین تا دندان مسلح، "هما" بسرعت نوزاد چند روزه اش را در امن ترین و محفوظ ترین نقطه خانه داخل وان حمام به امانت میگذارد و با یک بوسه به خدا میسپارد... او بلافاصله با گشودن آتش بر روی پاسداران متجاوز به "مقابله به مثل" و مقاومت جانانه دست میزند. بعد از چهار ساعت درگیری خونین، هما و همسرش حسن در اثر رگبار مسلسل و انفجار نارنجک های پاسداران سیاهی وتباهی بر خاک میافتند و سرانجام در لجّه خون گرم خود آرام میگیرند.ـ

وقتی بعد از مدتها تیراندازی و شلیک های مستمر، پاسداران هار خمینی مطمئن میشوند که دیگر مقاومتی وجود ندارد وارد آپارتمان میشوند... حال دیگر صفیر گلوله ها و صدای انفجارها خاموش شده بود و تنها صدای ضعیفی که در این خانه نیمه ویران به گوش میرسید ضجه های دلخراش یک نوزاد چند روزه بود که با فداکاری و هوشیاری پدر و مادرش از تیررس مستقیم دشمن مصون مانده بود. طفلک معصوم هیچ نمیدانست در این دنیای غریبی که به تازگی به آن قدم نهاده چه اتفاقات سهمگینی در شرف وقوع است که شاید کمترینش کشته شدن پدر و مادر جوانش در همان خانه بود... شاید هنوز هم نداند که پدر و مادر واقعی اش چه کسانی بودند و بدست چه کسانی کشته شدند!ـ

هما و حسن ــ

مجاهد خلق "هُما رُبوبی" فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی و از دبیران محبوب مدارس مشهد بود. همسرش "حسن کبیری" (فرزند ارشد مادر مجاهد معصومه شادمانی) از زندانیان سیاسی زمان شاه و از کادرهای با سابقه مجاهدین خلق بود. در دوران مبارزات سیاسی با ارتجاع حاکم، این زوج دلاور از اعضا و مسئولین بخش اجتماعی مجاهدین در تهران بودند. با شروع سرکوب خونین خمینی در فردای سی خرداد شصت، این زوج جوان همانند ده ها هزار تن از دیگر افراد اپوزیسیون آزادیخواه و ضد رژیم، مجبور به زندگی مخفی شدند.ـ
تور اختناق رژیم در همه جا گسترده شده بود و دیو ارتجاع مذهبی از هر سو تنوره میکشید. بخصوص در تابستان و پائیز سال شصت که در هر شبانه روز، هزاران تن دستگیر و صدها تن در زندانها تیرباران میشدند و دهها تن از مجاهدین و مبارزین سیاسی در خیابانها و یا خانه ها به قتل میرسیدند.ـ

البته برای چهره های شناخته شده ای همچون هما و حسن، زندگی و مبارزه تمام عیار در جامعه و فضایی بشدت نظامی-امنیتی شده تحت حاکمیت یک رژیم کودتایی-فاشیستی، بمراتب سخت تر و پر ریسک و خطرناکتر بود.ـ

در آن شرایط خفقان نفس گیر و در دوران پر اضطراب زندگی مخفی، "هما" به کمک یک پزشک انساندوست در اوایل مهرماه زایمان میکند و نوزادش را در میان دلهره و هراس اطرافیان به دنیا میاورد و با لبخندی مظلومانه عزیز دلبندش را در آغوش میکشد. ولی قبل از انکه حتی فرصت کند نامی برای فرزند دلبندش انتخاب کند و یا تولدش را در جایی ثبت کند، چند روز بعد علیرغم علایق بی پایان مادریش، جان خود را فدای مام میهن و رهایی مردم محبوبش میکند... پاسداران جانی این طفل نورسیده را همچون غنیمت جنگی با خود میبرند...ـ

مادر رُبوبی ـ

مدتها بعد از شهادت هما، "مادر رُبوبی" برای یافتن نوه مفقودش از مشهد به تهران میاید و به کمک یکی از بستگانش به هر دری میزند و به مراکز مختلف مراجعه میکند تا شاید خبری و ردی از این عزیز گمشده اش بیابد. ولی نهایتآ تنها جوابی که دریافت میکنند اینست که: "فرزند منافقین معدوم را به یک خانواده حزب اللهی سپرده اند تا اسلامی تربیت شود و دشمن منافقین بشود..." و دیگر هیچ.ـ

شرایط دهشتناک و خونبار سالهای اول دهه شصت را فقط کسانی میتوانند درک کنند و یا تصویر نسبتآ واقعی از آن داشته باشند که خودشان یا نزدیکانشان، در آن دوران، گذرشان به زندانها و دادستانی و یا سپاه و کمیته رژیم افتاده باشد. پدران و مادران داغدار و سوگوار حتی برای یافتن خبری از عزیزان ربوده شده و یا اثری از مزار فرزندان اعدام شده شان، در معرض بدترین توهینها و بیرحمانه ترین بی حرمتی ها قرار میگرفتند و چه بسا خودشان هم روانه زندان و مشمول مصادره اموال میشدند.ـ

کشته شدن هما و همسرش و مفقود شدن تنها یادگار آنان، برای مادر رُبوبی (هِروی) بسیار سخت و جانگداز بود ولی این اولین تجربه تلخ مادر در کوران تحولات سیاسی ایران نبود. او در رژیم سابق نیز به دلیل زندانی بودن دو پسر "مجاهد" و "فدایی" خود، سالها با تحمل رنج دوری آنان، مرتبآ در جلوی زندانهای تهران و مشهد در جمع دیگر مادران حضور داشت و در روزهای ملاقات با فرزندان مبارزش، همواره مونس و همدرد و پشتیبان آنان بود.ـ

اما حالا در دوران حاکمیت پلید آخوندی شرایط برای مادر بمراتب هولناکتر و مصیبتها بسا سنگین تر شده بود. دو پسر مجاهد مادر (حسین و هادی) از همان تابستان شصت درگیر زندگی مخفی و مقاومت قهرآمیز با ارتجاع خونخوار حاکم بودند که نهایتآ با پشت سر گذاردن یک دوره مبارزه طولانی و دلاورانه در داخل کشور به ارتش آزادیبخش ملی می پیوندند... مدتی بعد پسر دیگر مادر نیز دستگیر میشود و مدتها در زندان بسر میبرد.ـ

خلاصه خانه و کاشانه و محیط گرم خانوادگی مادر که در روزگاری نه چندان دور، مأمن و پناه همه آزادیخواهان در مشهد بود به یکباره همچون آشیانه ی بلازده، دستخوش طوفان شد و فرزندان دلبند مادر یا کشته یا زندانی و یا فراری و آواره شده بودند. با این وجود قلب مهربان این مادر بزرگوار همچون همیشه برای فرزندان عزیز و همه رزمندگان آزادی می تپید و از هر کمکی به مجاهدین دریغ نمیکرد.ـ

اواسط سال ١٣٦٦ پاسداران و ماموران سنگدل وزارت اطلاعات، مادر را به جرم داشتن چند تماس تلفنی با پسر مجاهدش، دستگیر و روانه زندان میکنند. همزمان با مادر، دختر دیگر و نوه شش ماهه مادر هم بازداشت میشوند. البته به بند کشیدن همزمان سه نسل، از داستانهای رایج زندان در دهه شصت بود. بهرحال حدود دو سال مادر را در شرایط غیر انسانی تحت فشارهای جسمی و روانی در زندان نگه میدارند. بعد از خلاصی از بند هم او را از هرگونه تماس با فرزندانش در "اشرف" منع میکنند.ـ

مادران، مادران!ـ

کمتر کسی است که نداند در حاکمیت ننگین آخوندی هیچ انسان شریف و آزاده ای روی آرامش و آسایش را نمی بیند، و طبعآ مادر ربوبی و دیگر مادران صلح و آزادی نیز در تمام این سی سال سیاه، از داغ فراق عزیزان خود و در آتش ظلم و ستم این جانیان بیرحم، سوختند و میسوزند. بخصوص در سالهای پر مخاطره اخیر که فرزندان مادر در "اشرف" بسر میبردند و مادر از سال شصت به بعد بی صبرانه منتظر و مشتاق دیدن روی انها بود...ـ

مادر همیشه چشم براه بود و امیدوار و البته دلواپس و نگران. هر سال تابستان بخشی از میوه های روی درخت حیاط خانه را برای فرزندان در سفرش و به امید بازگشت آنان باقی میگذاشت؛ هرچند که عاقبت آن میوه ها سهم پرندگان مهاجر میشد. حتی اتاق پسر کوچکش "هادی" و وسایل شخصی و تحصیلی او را همچنان بعد از سالیان سال دست نخورده و مرتب نگهداشته بود و دائمآ تاکید میکرد: هیچ چیز از جایش نباید تغییر کند، بچه ها بزودی به خانه باز میگردند...ـ

شنیدم که چند ماه قبل مادر ربوبی، این زن دلیر و دردمند، سرانجام در شهر مشهد چشم بر این جهان فروبست در حالیکه همواره چشم براه خبری از نوه گمشده اش و دیدن روی فرزندان عزیزش در غربت و تبعید بود.ـ

هرچند مادر مانند بسیاری دیگر از پدران و مادران زجرکشیده و داغدیده سرزمین مان، شاهد بازگشت پرستوها به خانه نبود و در حسرت در آغوش کشیدن دوباره عزیزان دلبندش یک عمر سوخت ولی بی تردید روح بزرگوار او دوشادوش "هُما"یش و دیگر شهدای راه آزادی، در جشن آزادی ایران زمین، در ایرانی پاک و مبرا از نجاست و نحوست این حاکمان پلید، در کنار همه فرزندان و نوه هایش حضوری بس شادمان و سرفراز خواهد داشت. روح بلندش همیشه شاد باد!ـ

راستی آیا خروش نسل جوان و جلودار ایران در خیابانهای پایتخت و در سراسر این میهن اشغال شده، طلیعه و نویدی از آن روز خجسته و فرخنده نیست؟!ـ

مینا انتظاری
سپتامبر 2011







سفرت بخیر امّا ...ـ



سفرت بخیر امّا ...ــ


















در سوگِ "رفتن" همبند عزیزم "عطیه امامی"ـ



اواخر زمستان سال شصت وقتی از اوین به زندان "قزل حصار" کرج منتقل شدم، حدودآ دو سالی را در بند تنبیهی ۸ با "عطیه" عزیز همبند و همسلول بودم. البته او هم به همراه تعداد دیگری از بچه های دستگیر شده کرج برای تنبیه بیشتر به بند ۸ منتقل شده بود. در همان نگاه اول با توجه به احترام خاصی که عطیه در بین بچه های کرج برخوردار بود، به خوبی شخصیت با نفوذ او در جمع دوستانش قابل تشخیص بود. البته سنش بیشتر از ما بود، چهره جدی و نگاه مهربانی داشت و پختگی رفتاریش او را بیشتر متمایز میکرد.ـ

عطیه تنها دختر خانواده خوشنام و سرشناس امامی در کرج بود. یکی از برادران او "مصطفی" کاندید مجاهدین خلق در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی بعد از انقلاب در کرج بود... برادر دیگرش "مرتضی" از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب و از چهره های شاخص شهر بود. از همان سال ۱۳۵۷ تمام خانه و امکانات این خانواده انقلابی تبدیل به کانون و پایگاه فعال مردمی در دفاع از آزادی و بر علیه مرتجعین حاکم و عوامل فرصت طلب و تازه بقدرت رسیده محلی شان شده بود. در این میان عطیه، فارغ التحصیل رشته زبان از دانشگاه، به عنوان یک زن فعال سیاسی و یک هوادار تشکیلاتی مجاهدین، در شرایط متلاطم سالهای ۵۷ تا ۶۰ نقش و جایگاه خاصی را در شهر و محل زندگی خود داشت.ـ

طبعآ با شروع سرکوب سیستماتیک و سراسری تابستان سال ۶۰ توسط آخوندهای خونخوار، این خانواده نیز مانند هزاران خانواده دیگر مورد هدف و آماج حملات کینه توزانه پاسداران پلید قرار گرفت و همچون طعمه ای در چنگال این کرکسهای عمامه دار، بیرحمانه به خاک و خون کشیده شدند. در کمتر از یکسال، سه برادر کوچکتر عطیه، علی و مرتضی و محمد، تیرباران شدند و یا در زیر شکنجه شهید شدند. عطیه در آذر ماه سال ۶۰ دستگیر و روانه زندان شد. تمام خانه و کاشانه و املاک خانواده نیز مصادره و ملاخور شد و آدمکشان رژیم دربدر به دنبال بقیه افراد خانواده بودند که نهایتآ بعد از یکسال زندگی مخفی، پدر و مادر امامی موفق شدند به همراه پسر ارشدشان مصطفی از کشور خارج و به صفوف مقاومت به پیوندند.ـ

عطیه دو سه سال قبل از دستگیری بخاطر بیماری قلبی که داشت مورد عمل جراحی قلب باز قرار گرفته بود که لزومآ مراقبتهای مستمر دارویی و پزشکی خاصی را نیاز داشت... و حالا در زندانهای قرون وسطایی رژیم تنها چیزی که اساسآ موضوعیت نداشت مراعات و مداوای پزشکی زندانیان بیمار بود! علاوه بر این عطیه که بطور مادرزاد یک کلیه بیشتر نداشت تحت فشار و شکنجه دوران بازجویی و شرایط بسیار طاقت فرسای زندان و بندهای تنبیهی، بیخوابی های مستمر، کمبود غذا و نور و هوای تازه، آلودگی های محیطی... دچار بیماری و عفونت کلیه هم در زندان شد که بیشتر از پیش وضعیت جسمی اش را تحلیل میبرد.ـ

شاید بیشترین فشار عاطفی که عطیه با بردباری و مظلومیت خاصی در طول ۵ سال زندان تحمل میکرد این بود که هیچوقت ملاقات نداشت چرا که تمام افراد درجه اول خانواده اش یا کشته شده بودند و یا تحت تعقیب و فراری بودند. روزهای ملاقات که ما سرخوش از دیدار چند دقیقه ای با خانواده خود، از پشت شیشه کابین بودیم عطیه که از این امکان هم محروم بود آرام و صبور و تنها، چشم انتظار شادی ما و خبرهای بیرون زندان بود. شاید کسی نداند برای ما همسلولی ها چقدر سنگین بود وقتی که به ملاقات میرفتیم و او در بند یا سلول تنها میماند...ـ

علیرغم همه این داغها و دردها و رنجها، عطیه روحیه خیلی خوبی داشت. با اینکه بخاطر محیط بستهِ بند و محدودیت امکانات بهداشتی زندان، تقریبآ همه بچه ها موهای سرشان را خیلی کوتاه میکردند ولی عطیه با علاقه و توجه خاصی حتی با آب سرد از گیسوان خیلی بلند و زیبایش مراقبت میکرد و بقول خودش کسی حق نداشت به موهایش چپ نگاه کند!ـ
او از بچه های مقاوم و مطمئن و باپرنسیب زندان بود. بخاطر موقعیت فردی و خانوادگی اش، مسئولین زندان و بخصوص "حاج داوود رحمانی" رئیس رذل زندان قزل حصار، حساسیت زیادی رویش داشت. وقتی حاجی رحمانی و نوچه پاسدارانش به داخل بند هجوم میاوردند و شروع به زدن و بقول خودشان "لت و پار کردن" ما میکردند، سعی میکردیم هر جور شده برای عطیه سپری باشیم تا مبادا ضربه جدی به او وارد شود که با توجه به وضعیت قلبی اش کار دستش بدهد.ـ

همیشه نگران بچه هایی مثل عطیه بودیم. البته این نگرانی ما دور از واقعیت نبود و مدتی بعد او را به همراه تعداد دیگری از بچه های بند برای تنبیه و اعمال فشار بیشتر به انفرادی های مخوف زندان گوهردشت فرستادند. عطیه در مجموع حدود ۱۸ ماه در سلولهای انفرادی گوهردشت بسربرد و ایکاش خود او بود و "شرح این هجران و این خون جگر" را با زبان خودش برایمان بازگو میکرد. افسوس و صد افسوس!ـ
نهایتآ عطیه بعد از تحمل ۵ سال زندان آنهم در سخترین شرایط بندهای تنبیهی و سلولهای انفرادی، در حالیکه از مشکلات حاد جسمی رنج میبرد از زندان آزاد شد و مدت کوتاهی بعد مخفیانه از کشور خارج گردید و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست. سالها در کنار دیگر یارانش در رزم مشترک برای آزادی شرکت فعال داشت تا اینکه سال ۱۳۷۱ در بحبوحه جنگ کویت و بمب بارانهای شبانه روزی عراق توسط امریکا و متحدینش و شرایط بسیار نامساعد و ناامن منطقه برای کودکان و پدران و مادران سالخورده، او به همراه مادر امامی و تنها فرزند برادرش به اروپا منتقل شد. ضمن اینکه در همان دوران رزم آزادیبخش نیز تنها عروس خانواده، فاطمه استاد حسن، در عملیات فروغ جاویدان در سال ۶۷ جاودانه میشود و در سال ۷۰ پدر امامی نیز جان به جان آفرین تسلیم میکند و در کنار دیگر همرزمانش در قطعه مروارید شهر اشرف به خاک سپرده میشود...ـ


سه سال پیش وقتی برای اولین بار سفری به استکهلم سوئد داشتم همانطور که قول داده بودم مستقیم به نزد مادر امامی و عطیه رفتم. مادر با یکدنیا صفا و مهربانی براستی انسان را شرمنده محبتهای بیدریغش میکند... و عطیه عزیز طبق معمول، صادق و صمیمی و بی ریا و بی ادا... درست مثل سالهای طولانی که پیش از این از او سراغ داشتم. از بدو ورود به آپارتمان پر مهر آنان، با دیدن عکسها و تصاویر فرزندان شهید خانواده که آذین بخش اتاق نشیمن بود و در بالای آنها تصویر پدر امامی قرار داشت، میشد با یک گذر لحظه ای تا حدودی داغ و درد جانسوزی را که طی سه دهه حاکمیت پلید آخوندی بر این خانواده رفته حس کرد.ـ
در آن لحظه در دلم تنها یک آرزو داشتم که خدایا این مادر و دختر را در تبعید برای یکدیگر نگهدار و نگذار جور زمانه بیش از این بر آنها روا شود. ولی گویا "هر که بامش بیش برفش بیشتر"... شاید تصور هر اتفاقی را میکردم جز اینکه مادر داغدارمان در سوگ رفتن تنها دخترش هم بنشیند. هنوز هم نمیتوانم تصور اشکهای مادر را بکنم... هرچند که این نوشته هم سراسر اشک و آه است...ـ

البته دو سه روزی که سوئد و در منزل مادر و عطیه بودیم تعداد دیگری از بچه های زندان نیز حضور داشتند و خیلی خوش گذشت و خاطرات دلپذیری برای همه ما داشت. بعد از سالها زندگی در تبعید و غربت، واقعآ احساس در خانه خود بودن و در کنار خانواده زیستن را داشتیم... هرچند عطیه فرزندی نداشت ولی "مرتضی" فرزند برادرش را که مادرش به شهادت رسیده بود عاشقانه دوست میداشت و از او بعنوان "پسرم" نام میبرد. از پیشرفت های تحصیلی او در آلمان میگفت و با احساس مادرانه ای برایش بی تابی میکرد.ـ

طی سالهای گذشته در هر سرفصلی و بخصوص در سالگرد ۳۰ خرداد در تظاهرات و گردهمای های اعتراضی علیه ملاهای فاشیست، همیشه عطیه حی و حاضر بود در سرما و گرما، چه در اروپا و یا حتی در امریکا. هر جا میدیدمش از تجدید دیدارش شادمان میشدم و با تعداد دیگری از بچه های سابق زندان و بطور خاص با بچه های "بند هشتی" جمع میشدیم و کلی صفا میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم و طبق معمول از خاطرات گذشته و عزیزان جاودانه یاد میکردیم و جویای احوال بقیه بچه های زندان در شهر و کشور محل اقامت همدیگر میشدیم... با اینکه وضع جسمی اش خیلی خراب بود ولی رنج سفرهای طولانی را به جان میخرید و به همراه مادر دلاورش در صحنه حضور میافت. از استکهلم به پاریس و یا واشنگتن میامد و بعنوان یک فعال سیاسی و حقوق بشری و بخصوص مدافع حقوق زنان، خواستار نفی و نابودی کامل این رژیم خونریز و خونخوار میشد.ـ

عطیه بیماری مزمن قلبی که داشت طی دوران زندان و البته به مرور زمان بدتر و حادتر شده بود. ولی مهمتر از آن وضعیت تنها کلیه اش بود که دیگر تقریبآ از کار افتاده بود و باعث ایجاد عفونتهای عمیق در ارگانهای داخلیش میشد. هر روز ساعتها خودش را به دستگاه دیالیز که در خانه داشت وصل میکرد با این وجود بخاطر وضعیت پیچیده تداخل عوارض بیماری های قلبی و کلیوی، تعادل ترکیبات خونی اش مرتبآ بهم میخورد و خلاصه یک خط در میان راهی بیمارستان میشد.ـ

البته دوستان خیلی خوبشان در استکهلم همواره همدم و همدل و همراه این خانواده داغدار و سرفراز در هر شرایطی بوده و هستند ولی بهرحال در اندرون خانه یا در دل شب یا در کنار تخت بیمارستان، این مادر و عطیه بودند که همدیگر را تیمار میکردند. واقعآ عزت نفس و غرور سرفرازانه این مادر و دختر مثال زدنی است... گاهی اوقات عطیه از مادرش در بیمارستان پرستاری میکرد و در شرایط متفاوت دیگر این مادر بود که عطیه را بر روی ویلچر به بیمارستان میبرد و گاهی هم مثل یکی دو ماه قبل هر دوی آنها بر روی تخت بیمارستان در کنار هم و در یک اتاق بستری میشدند...ـ
شاید باشند کسانی که وقتی این سطور را میخوانند برای لحظه ای تصور کنند که این فقط مرثیه و یا مصیبت خوانی یک نسل سوخته است. ولی عمیقآ معتقدم که اتفاقآ این سرود مقاومت و فداکاری خلقی است که در برابر جبار پست فطرت و پلید دوران ایستاد، هر سختی را به جان خرید، از جان و عزیزتر از جانش گذشت ولی تسلیم نشد.ـ

به توصیه پزشکان متخصص سوئد، عطیه میبایست عمل پیوند کلیه برایش انجام میگرفت و منتظر کلیه مناسب بود. تعدادی از دوستانش داوطلب هدیه کلیه شده بودند. هر وقت تلفنی صحبت میکردیم با همان فرهنگ بچه های زندان بهش میگفتم: روی من هم حساب کن من دو تا کلیه دارم یکیش مال من یکیش هم مال تو... میخندید و میگفت: اتفاقآ داوطلبهای دیگه هم از بچه های زندانند که بعید میدونم کلیه سالمی براشون مونده باشه! با خنده میگفتم: روی همین نصف و نیمه ها هم میتونی حساب کنی...ـ

در پروژه ابتکاری انتشار "بیانیه زندانیان سیاسی از بند رسته ایران" که توسط تعدادی از زندانیان سیاسی سابق شکل گرفت و محصول آن صدور چندین بیانیه با ارزش در مناسبتهای مختلف با حمایت بیسابفه حدود ۲۵۰ زندانی سیاسی سابق بود، عطیه کمک شایانی در زمینه ارتباطات و کسب حمایت بچه های سابق زندان در سوئد میکرد. در تماس هایش از یکدلی و همدردی و همبستگی بیشتر بچه های زندان احساس رضایت و غرور میکرد... مثل همیشه جدی و بی تعارف بود و واقعآ مسئله حل میکرد. یادش بخیر و روحش شاد!ـ

مشغول بستن چمدان و آماده کردن الزامات سفر بودم وامیدوار و دلخوش که در برنامه سالگرد ۳۰ خرداد امسال در پاریس، دوستان و یاران عزیزم و از جمله عطیه را دوباره میبینم که ناگهان خبر رسید او به یکباره دچار ایست قلبی شده و در یک چشم به همزدن از این دنیا پرکشید و رفت... هنوز باور نمیکنم رفتن او را هرچند در فقدان او سوگوارم... واقعآ نمیدانم چه بگویم فقط میدانم هر کجا که هست پیش برادران و خواهران و یاران و دوستانی است که در این سی سال در زندانها و یا میدانهای نبرد از کنارش پرکشیده و از جمع ما رفته بودند...ـ
به یاد دوران زندان و در هنگامه وداع آخر با چشمانی اشکبار با عطیه عزیزم زمزمه میکنم:ـ
سفرت بخیر امّا، تو و دوستی خدا را، گر از این کویر وحشت بسلامتی گذشتی، چو به بوستان رسیدی، به شکوفه ها به باران، به همه دوستان و یاران، برسان سلام ما را!ـ

مینا انتظاریایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: http://www.mina-entezari.blogspot.com/


-----------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:ـ


ـ* این مطب را که سال پیش در سوگ همبندم نگاشته و تقدیم کرده بودم یکبار دیگر همزمان با فقدان دریغ انگیز "مادر امامی" فداکار و سالگرد پر کشیدن عطیه عزیزم منتشر میکنم.ـ


About Me