برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

ستاره های دنباله دار و دانشجویان ستاره دار



ستاره های دنباله دار و دانشجویان ستاره دار





در یکی از آن شبهای وحشت و ترور "اوین" در سال شصت، دختری قد بلند با تبسمی بر لب وارد بند شد. او "فرشته نوربخش" ۲۴ ساله، متولد گلپایگان و دانشجوی سال چهارم پزشکی دانشگاه تهران بود که در ۱۶ شهریور در خیابان مصدق (ولیعصر)، مشکوک به شرکت در تظاهرات خیابانی، دستگیرشده بود.ـ

در آن فضای سنگین و شلوغ بند، با چند برخورد و خوش و بش صمیمانه اولیه، بزودی متوجه شدیم که نسبت دور خانوادگی با هم داشته و همشهری هستیم. از آنشب به شوخی همدیگر را "همشهری" و یا "فامیل" صدا میزدیم!ـ

فرشته تحت بازجویی و بشدت زیر فشار و شکنجه بود. هر روز او را به شعبه دادستانی میبردند اما وقتی به بند برمی گشت برای حفظ روحیۀ جمع بچه ها در بند، بندرت از شکنجه هایش سخنی میگفت. تعداد زیادی کابل در ناحیه پا و کمر خورده بود و این را حداقل نمی توانست کتمان کند. شبها از درد کمر و بخصوص اعصاب کتف نمیتوانست بخوابد و این را در چشمان پرغرور اما پر دردش می شد به سادگی دید؛ ولی دریغ از کلامی که از درد و رنج خودش بگوید. یکبار خواستم چیزی به او بدهم، دستش را دراز کرد که بگیرد، آستین لباسش کمی بالا رفت، جای زخم روی مچ دستهایش آشکار شد. بیدرنگ فهمیدم که در طی این روزها ساعتها با دستبند فلزی به حالت قپانی آویزان بوده و این جای زخم آثار آنست. درد بی امان کتف و کمرش هم ناشی ازآسیبی بود که بر اثر آویزان شدن متمادی به اعصاب این ناحیه وارد شده و همینطور شلاقهایی که خورده بود.ـ

فرشته علیرغم وضعیت خاص و حساس پرونده اش و موقعیت زیر اعدامی که داشت و همینطور آسیبهای حاد جسمی که دچارش کرده بودند، از روحیه و اراده بالایی برخوردار بود و بسیار هم شوخ طبع و خوش برخورد بود. در همان مدت کوتاه حضورش، در تمام کارهای جمعی بند شرکت فعال داشت و شخصیت پرنفوذ و پختگی سیاسی اش خیلی زود در جمع بچه ها جلوه کرد.ـ

روزی کنار راهرو و پشت در بند نشسته بود، کنارش قرار گرفتم و بعد از کمی شوخی و گپ زدن از او پرسیدم:ـ
ـ"همشهری" چی از جونت میخواهند که اینقدر آزار واذیتت می کنند؟
نگاه مهربانی کرد و به آرامی گفت: هیچی، همکاری اطلاعاتی! و مصاحبه تلویزیونی!ـ
قیافه حق بجانبی گرفتم و به شوخی گفتم: پس بیچاره ها توقع زیادی ندارند!ـ
با لبخند معنی داری گفت: آره!ـ

چند روز بعد، در یکی از روزهای اوایل مهر ماه ۶۰، حدود عصر، پاسدار به در ِ بند کلید انداخت و در باز شد. وای که چه صدای نحسی بود. بلند فریاد زد:ـ
اسامی که می خوانم با کلیه وسایل آماده بشوند و بیایند بیرون ... فرشته نوربخش ...ـ
نفس در سینه هایمان حبس شد، بردن بچه ها در آن ایام و آن موقع از روز، پیامی جز اعدام نداشت. سکوت سنگینی در بند برقرار شد. همه به تلخی امّا با احترام، در سر راه عبور آنان برپا شدیم. فرشته با آرامش و سری بالا با تک تک بچه ها خدا حافظی می کرد، ایکاش می شد زمان را متوقف کرد و زمین را از چرخش بازایستاند.ـ

انگار کسی گلویم را گرفته و داشت خفه ام میکرد، وقتی فرشته را در آغوش گرفتم، محکم فشارش دادم. کاشکی می شد نگهش میداشتیم، ولی افسوس که خود نیز اسیر بودیم. نتوانستم احساساتم را کنترل کنم، اشک روی گونه هایم غلطید ولی او مصمم و مهربان، دست کشید روی صورتم و همان لحظه که اشکهایم را پاک میکرد با نگاه پر صلابتش در کنار گوشم آرام گفت:ـ
قرار نبود از این کارها بکنی، قول بده که هیچوقت پاسدارها اشکهایت را نبینند.ـ

خودم را جمع وجور کردم، او ادامه داد: به همه همشهری هایمان سلام برسان و بگو که همیشه به یادشان بودم و آرزویی جز آزادی مردم میهنمان نداشتم، به عهدم وفا کردم و لب نگشودم...ـ
فرشته با نگاهی آرام و عزمی استوار از کنارمان پر کشید و رفت. او آینده را نمیدید، اما به آن ایمان داشت، به فردای آزادی ... و البته به آرمانش که بی شک در تمام آن سالهای سخت و طاقت فرسا و طولانی زندان، چراغ راهمان شد.ـ
چه فضای تلخ و سنگینی بعد از رفتن او در بند بجا ماند. آخر آنشب، باز دسته ایی دیگر از شقایق های باغ پرپر میشدند....ـ
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد،ـ
ــــــــــــ فریبنده زاد و فریبا بمیرد،ـ
ــــــــــــــــــ شب مرگ تنها نشیند به موجی،ـ
ـــــــــــــــــــــــــ رود گوشه ای دور و تنها بمیرد،ـ

با رفتن آنها، تا لحظاتی طولانی، هیچکس حرفی نمیزد. بعد از مدتی یکی از پرستوهای خونین بال آزادی، مریم عبدالرحیم کاشی، بر فضا غالب شد و با صدای رسا و زیبایش، شروع به خواندن نغمه ای شورانگیز از پروین، خواننده قدیمی کرد و چه دلنشین خواند:ـ
امشب در سر شوری دارم،ـ
ـــــــ امشب در دل نوری دارم،ـ
ـ ـــــــــــ باز امشب در اوج آسمانم،ـ
......ــــــــــــــــــــــــــــــــ
مجددآ سکوت فضای بند را فرا گرفت. "مادر ذاکری" که مشغول نماز و نیایش بود، طاقت از کف داد و ناگهان سر به آسمان بلند کرد و ناله سر داد: ای خدای بزرگ تا به کی بچه های ما را پرپر می کنند، آخه تا کی؟... و اشک مجالش نداد... برای من نیز که بغض بشدت گلویم را میفشرد فرصتی شد تا پشت پای فرشته و بقیه بچه ها، کنار دیوار پشت در بند، جایی که معمولآ با فرشته می نشستیم، چمباتمه زده و سر روی زانو بگذارم و آرام به استقبال اشکهایم روم. آخر دیگر پاسداری در بند نبود که مجبور به اختفای آن باشم.ـ

شب بعد، هنگامی که دو روزنامه عصر رژیم وارد بند شد، همبند عزیزم اعظم (شهربانو عطاری) شروع به خواندن آن با صدای بلند برای جمع کرد و طبق معمول با اسامی اعدام شدگان آغاز نمود. نام "فرشته نوربخش" به عنوان فرمانده تظاهرات ۱۶ شهریور مجاهدین خلق در مرکز تهران، در بین اعدام شدگان شب قبل بود. نمی دانم که آیا او واقعآ فرمانده آن تظاهرات بود یا نبود، امّا بی تردید او از آنشب فرمانده قلبهایمان در راه آزادگی و ایستادگی در زندگی شد.ـ

فرشته نه اولین و نه آخرین دانشجوی بند ما بود که در راه مبارزه با فاشیسم مذهبی بعد از تحمل غیر انسانی ترین شکنجه ها به خاک افتاد. در طی سالیان سخت و طولانی زندان در دهه شصت، دانشجویان بسیاری از شاخسار روینده و بالنده جنبش دانشجویی، گل جوانیشان بدست رژیم ملایان پرپر شد که تنها به ذکر نمونه هایی از یاران همبندم و ستارگان آن شبهای اوین اکتفا می کنم:ـ

ـ"فرح محمدی" با نام مستعارفریبا حسینی از دانشجویان مجاهد خلق دانشگاه پلی تکنیک تهران بود که در سال ۶۰ دستگیر شد و در سال ۶۲ در بند تنبیهی ۸ قزل حصار، مورد شناسایی یکی از خائنین قرار گرفت و علیرغم محکومیت اولیه یکسال و نیم زندان، به اوین منتقل و سرانجام به جوخه اعدام سپرده شد.ـ

ـ"ناهید جوادی" دانشجوی رشته زبان تهران که در ۲۴ شهریور سال ۶۰ در رابطه با مجاهدین خلق دستگیر و در ۲۷ شهریور، یعنی تنها بفاصله سه روز از دستگیری در اوین تیرباران گردید.ـ

مجاهد خلق "میترا چوپانزاده" (فرزند فدایی شهید خلق "محمد چوپانزاده"، یار و همرزم "بیژن جزنی" پیشتاز جنبش فدایی)، دانشجوی مهندسی شیمی پلی تکنیک که در سال ۱۳۶۱ در اوین تیرباران شد.ـ

فدایی خلق "شیدا بهزادی تهرانی" دانشجوی زمین شناسی اصفهان، که در نیمه مرداد سال ۶۵ بهمراه همسر و فرزند خردسالش در تهران دستگیر میشود و پنج هفته بعد دژخیمان رژیم خبر کشته شدن وی را به خانواده اش میدهند.ـ

همبند هنرمندم "مری دارَش"، از زندانیان چپ (حزب طوفان) و دانشجوی هنر در فرانسه و دانشکده هنرهای دراماتیک تهران، که بعد از تحمل حدود هشت سال زندان، پس از آزادی در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد.ـ

همبند عزیزم "میترا قاضی زاهدی" دانشجوی حقوق سیاسی دانشگاه تهران که بعد از تحمل شش سال زندان، سرانجام سالها پس از رهایی از بند بطور ناگواری بر اثر سکته مغزی جان سپرد و با نام نیکش به ابدیت پیوست.ـ
.....
در قتل عام هولناک هزاران زندانی سیاسی در تابستان سال ۶۷ نیز چه بسیار دانشجویان دلیری بودند که بعد از تحمل هفت سال زندان، سرانجام در آن جنایت بیسابقه به حکم جلاد جماران و توسط "طناب بدستان" دیروزی یا همان "اصلاح طلبان" و "مهرورزان" امروزی، سر به دار شدند و به کهکشان شهدای خلق پیوستند.ـ

دلاورانی همچون مجاهدین شهید:ـ

ـ"فروزان عبدی" دانشجوی رشته تربیت بدنی تهران و عضو تیم ملی والیبال زنان ایران
ـ"منیره رجوی" دانشجوی علوم در کشور انگلستان
ـ"فضیلت علامه" دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشکده فنی تهران
ـ"سیمین کیانی دهکردی" و "زهرا شب زنده دار"، دانشجویان پزشکی مجتمع پزشکی طالقانی تهران
ـ"اعظم طاقدره" دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه علم و صنعت تهران
ـ"مهین قربانی" دانشجوی فیزیک دانشگاه تربیت معلم تهران
ـ"مریم گلزاده غفوری" و "فریبا عمومی" دانشجویان رشته ریاضی دانشگاه تهران
ـ"سپیده (صدیقه) زرگر" دانشجوی پرستاری مجتمع شفا یحیائیان تهران
ـ"مهرآفاق دکنما" متولد شیراز، دانشجوی تهران
ـ"سهیلا فتاحیان" متولد شهر کرد، دانشجوی تهران
ـ"مریم توانائیان فرد" دانشجوی تهران
ـ"ناهید زرگانی" دانشجوی شیمی تهران
ـ"مریم ساغری خداپرست" دانشجوی تهران
ـ"فهیمه جامع کلخوران" دانشجوی تهران
ـ"صنوبر قربانی" دانشجوی فلسفه تهران
ـ"مهری کریمیان" دانشجوی تهران
ـ"مهدخت محمدیزاده" دانشجوی فیزیوتراپی دانشگاه تهران
ـ"رضیه آیت الله زاده شیرازی" دانشجوی علوم دانشگاه تهران
ـ"نیره فتحعلیان" دانشجوی تهران
........

آنان، همه آنان، ستارگان پرفروغی بودند از جنبش دانشجویی ایران که تا ابد بر پرچم پرافتخار تاریخ این میهن میدرخشند. جنبشی خونبار با کهکشانی از ستارگان دنباله دار...ـ

شنیدیم یا خواندیم که در آغاز یک دوران، جنبش دانشجویی ایران در روز ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲ با سه شعله اهورایی، مشعلدار شد.ـ

دیدیم یا شنیدیم که در دهه پنجاه آن شعله ها برافروخت و گُر گرفت و گسترش یافت، و در بطن جنبش دانشجویی، نسل "مجاهد خلق" و ـ"فدایی خلق" سر برآورد و پا به عرصه مبارزه گذاشت که از جمله صدها دانشجوی پیشتاز، در آن شبهای تار، ستاره شدند تا دودمان یک استبداد کهنسال برچیده شد.ـ

بودیم و دیدیم که با به حاکمیت رسیدن ملایان شیاد، "نسل انقلاب" و در متن آن جنبش دانشجویی رو در روی فاشیسم مذهبی قد برافراشت و پایداری کرد و در یک رزم خونبار و مستمر، دست در دست دانش آموزان و کارگران و کارمندان و همه آزادیخواهان، آتشفشانی شدند که زمین را در زیر پای حاکمان جبار لرزاندند و البته در این کارزار هزاران هزار ستاره دیگر بر تارک آسمان تقدیر این خلق نشست...ـ

و حالا هستیم و می بینیم که "نسل سوم" علیرغم همه سرکوبهای سیاسی و سانسورهای ارتجاعی و تحریف های تاریخی و تصفیه های فیزیکی تاریک اندیشان حاکم، پرچم جنبش نوین دانشجویی را همچون مشعلی در دست گرفته، و هر کدامشان از جنگل آن ستاره های پرفروغ و جاودانه، توشه ایی برگرفته و با افتخار بر سینه خود کاشته اند. این چنین است که جنبش دانشجویی، جنبش اخگرها و اخترها، جنبش ستاره های دنباله دار و دانشجویان ستاره دار، همچنان می خروشد و تا به زیرکشیدن رژیم جهل و جنون و جنگ و جنایت، از پای نخواهد نشست
فریاد رسایشان را و طنین شعارهایشان را و اعتراضات شجاعانه شان را باز هم در همین روزها می شنویم و میخوانیم و می بینیم:ـ
ـ"زنده باد آزادی" – "مرگ بر دیکتاتور" – "دانشجو می رزمد، می میرد، ذلت نمی پذیرد" ...ـ

آری"دانشگاه زنده است" و دانشجویان آگاه و آزادیخواه در این "سنگر آزادی"، حرمت شانزده آذر "روز دانشجو" را "با یاد ستاره ها" و در حمایت از یاران دربندشان و با آرمان "آزادی و برابری" پاس میدارند.ـ

مینا انتظاری

شانزده آذر 1388
ایمیل:  mina.entezari@yahoo.com

-------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:ـ

ـ1- شهدایی که در این مقاله از آنان بطور سمبولیک یاد میکنم همگی از یاران همبند و یا هم سلولی من در زندانهای تهران بودند که در حافظه محدود خود هنوز بعد از بیست و چند سال شناخت نسبتآ روشنی از آنان دارم. طبعآ کهکشان ستارگان جنبش دانشجویی ایران شامل هزاران انسان آزاده و دلیری است که در سرتاسر خاک میهن و در زندانهای مختلف ایران و حتی در نقاط مختلف جهان، با گرایشات متنوع سیاسی و اعتقادی، جان شیرین خود را فدای "آزادی" کردند و جاودانه شدند.ـ

ـ2- بخاطر تشابه اسمی یادآوری این نکته را ضروری میدانم که "شیدا بهزادی" همچنین نام یکی از همبندان مجاهدم بود که در آذر سال ۶۰ـ او هم به کاروان شهدای خلق پیوست و بزودی از خاطراتم با آن عزیز خواهم نوشت.ـ

ـ3- جا دارد در همین جا از دانشجویان شهید قیام اخیر مردم ایران، دلاوران سرفرازی همچون ندا، کیانوش، اشکان، مصطفی، مریم، امیر، سعید، علیرضا، حسین... با افتخار یاد کنم و در پیشگاه همگی آنان با احترام سر تعظیم فرود میاورم. یادشان همیشه گرامی باد!ـ

**************************************






همسلولی ها



همسلولی ها

شراره های شصت و هفت!ـ

(بخش - ششم)

شهریور ۶۰ - بند یک اوین - انجمن مشکوکین 

هر روز در ِ ورودی بند باز می شد و تعدادی زندانی جدید به داخل بند منتقل می شدند. اغلب اوقات، این در بزور باز می شد زیرا که تا پشت آن زندانیان بطور فشرده نشسته بودند. آن بند در واقع یک آپارتمان معمولی با یک سالن و دو اتاق کوچک و یک حمام و یک دستشوئی بود که در زمان شاه به عنوان بخش اداری اوین از آن استفاده می شد و حتی هنوز روی در ِ ورودی آن نوشته شده بود ـ"بایگانی"!ـ 

حالا حدود ۱۰۰ تا ۱۲۰ زندانی را درآن بند جا داده بودند. هیچ فضایی به بیرون نبود. ۲ ـ ۳ پنجره ای هم که مشرف به فضای باز بود، با کرکره ی فلزی ضخیم پوشانده شده و شیشه ها نیز رنگ شده بودند. شبها به علت ازدحام جمعیت دستگیر شده، نوبتی و آنهم بصورت کتابی یعنی روی یک کتف و بقول بچه ها "یه کتی" می خوابیدیم. غالب افراد این بند، دستگیریهای شهریورماه بودند.ـ 

وقتی برای اولین بار، بعد از دستگیری و فشار چند روزه بازجویی اولیه در شعبه و ساعتها و روزهای متوالی نشستن در پشت در اتاق شکنجه، به این بند منتقل شدم، چشم بندم را که برداشتم دیدن بچه ها و لبخند گرم اعظم (شهربانو) برایم بسیار دلنشین بود.ـ 
با ورود زندانیان جدید، فضای بند تغییر می کرد. همه کنجکاو بودیم که بدانیم افراد جدید چه کسانی هستند و چطور دستگیر شده اند. البته در نگاه اول ناخودآگاه به پاها خیره می شدیم که ببینیم آیا فرد می تواند درست راه برود یا نه و خلاصه در بدو ورود از او چگونه پذیرائی شده است! با کابل و شلاق، آویزان کردن با حالت قپانی، کتک به سبک توپ فوتبال...ـ

عصر یکی از آخرین روزهای شهریورماه، در ِ بند باز شد و تعدادی زندانی جدید به داخل بند منتقل شدند. در بین آنها دختری بود با کت و دامن زرشکی و بلوزی صورتی، سفید چهره با چشمانی آبی، و چهره ای شبیه نقاشیهای مینیاتور. با سری بالا و پاهای شلاق خورده، مغرور و بی اعتنا به "پاسدار راحله" وارد بند شد. فتبارک ا لله احسن الخالقین، چقدر این دختر زیبا بود. قد بلند و درشت اندام بود به همین دلیل در نگاه اول بیست و چند ساله به نظر میامد. اما در همان لحظات نخست، از حالات و حرکات او متوجه شدیم که سن و سالش کمتر از اینهاست... در بدو ورود نیز شروع به بگو مگو کردن با پاسدار بند کرد. به آرامی دستش را گرفتیم و توی شلوغی بند او را به کناری کشیدیم که با پاسداران در نیافتد، زیرا در آن روزها با ساده ترین بهانه و به راحتی آب خوردن، بچه ها راهی جوخه اعدام می شدند.ـ

با چند سوال و جواب دوستانه اولیه و بقول بچه ها بازجوئیهای درون بندی! فهمیدیم که نام او "سوسن صالحی" ۱۶ ساله و محصل دبیرستان و تنها دختر خانواده است. پدرش دارای دکترای حقوق سیاسی و مادرش پرستار ارشد(سرپرستار)ـیکی از بیمارستانهای تهران بود. پرسیدیم: کجا و چرا دستگیر شدی؟ پاسخ داد: توی خیابان و به عنوان مشکوک! همگی زدیم زیر خنده، پرسید: کجاش خنده داشت؟! گفتیم: هیچی، جدیدآ یک انجمن تشکیل شده بنام انجمن مشکوکین! تعداد افرادش هم خیلی زیاده! از افراد این انجمن توی این بند هم زیادند! در ضمن این انجمن گویا ارتباطاتی هم با سازمان مجاهدین خلق داره! خودش بیشتر از ما خندید و چه خنده زیبایی. اشاره ای کردیم به شهناز (علیقلی) که در آنزمان نام مستعار پروانه اردکانی را داده بود، گفتیم این خانم هم عضو همین انجمن هستش...ـ

ـ"شهناز علیقلی" ۱۸ ساله و محصل سال آخر یکی از دبیرستانهای شرق تهران بود که در ۱۲ شهریور ۶۰ مشکوک به شرکت درتظاهرات در خیابان گرگان تهران دستگیر شده و مدتها زیر فشار شکنجه و اعدامهای ضربتی آن ایام بود. در آنزمان کسی جز من نام واقعی او را در بند نمیدانست. چون اطلاع داشتم خانواده اش اهل گلپایگان هستند بعضی مواقع سر به سرش میگذاشتم و به شوخی در گوشش میگفتم: میشه بگی شما کی و کجا از اردکان رد شدی که شدی اردکانی؟!ـ
بهرحال موضوع "انجمن مشکوکین" تبدیل به یکی از سوژه های شوخی و خنده محفل ما در آن بند متراکم و شرایط ملتهب گشته بود. هم سلولیهایی که بعدها و در طی سالهای سخت و طولانی زندان، از بهترین و وفادارترین یاران و دوستان یکدیگر شدیم.ـ

افراد این بند را عمدتآ دختران نوجوان و جوان، از ۱۴ ـ ۱۵ ساله تا ۲۲ ـ ۲۳ ساله تشکیل می دادند که در واقع میانگین سنی شان ۱۸ ـ ۱۹ سال می شد. به این ترتیب من در رده میانگین قرار می گرفتم و شانس این را داشتم که حداقل دیپلم دبیرستانم را گرفته و سپس راهی دانشگاه اوین شده باشم! تعدادی از مادران مسن همچون مادر ذاکری، مادر نعیمی و... نیز در این بند بسر می بردند.ـ

همزمان با ورود ظرف بزرگ غذای شام، روزنامه های عصر یعنی کیهان و اطلاعات نیز وارد بند می شد و این تنها کانال ارتباطی ما با دنیای بیرون بود. از آنجاییکه فقط یک نسخه روزنامه موجود بود، معمولآ یک نفر آن را با صدای بلند در اتاق بند برای جمع می خواند. داوطلبان ثابت آنهم "شهربانو (اعظم) عطاری" و "فرح وفائی زاده" بودند. طبعآ اولین قسمتی از روزنامه که خوانده می شد اسامی اعدام شدگان بود که در آن دوران رژیم عمدآ برای ایجاد رعب و وحشت بیشتر در جامعه، هر روز اسامی ده ها و یا صدها نفر از قربانیان جنایت خود را در روزنامه های حکومتی اعلام می کرد. دردناکتر از همه موقعی بود که نام همبندان خودمان را که تا شب قبل در کنارمان بودند در لیست اعدام شدگان میدیدیم. بچه هایی همچون حوریه علاءالدینی (دانش آموز)، آزیتا یکتا (دانش آموز دبیرستان نوربخش)، افسانه شمس آبادی (۱۸ ساله) و...ـ

بازجوئیها، فشار، شکنجه، و ضرب و شتم بچه ها در شعبه های بازجوئی بطور مداوم ادامه داشت. ماشین کشتار رژیم بی وقفه در کار بود. اعدامهای عجولانه و گاه چند ساعت بعد از دستگیری و حتی در ابعاد ۱۵۰ ـ ۲۰۰ نفر در یک شب، داستان آن شبهای اوین در شهریور و مهرماه بود. فضای بند نیز سنگین و پراضطراب بود. پس نباید می گذاشتیم این فضا بر ما غلبه کند و دچار یاس و نا امیدی شویم بلکه ما باید بر فضای فشار، رعب و وحشت، و سرکوب حاکم غلبه می کردیم و روحیه مان را بالا نگه می داشتیم. در غیر اینصورت چیزی جز تزلزل، تسلیم و سقوط در انتظارمان نبود. این فلسفه مقاومت زندانی سیاسی و زندگی در زندان بود. بنابراین هر سوژه ای را تبدیل به شوخی و خنده میکردیم. حتی گاه شکنجه ها نیز به تمسخرگرفته می شد و تعدادی از بچه ها برای حفظ روحیه جمع، جراحات و کبودیهای بدن خود را پنهان می کردند.ـ

توی اتاقی که جمع بودیم اعظم (شهربانو) به شوخی روی هر کدام از بچه ها اسمی می گذاشت. به من که رسید نگاهی بهم کرد و بلافاصله گفت: چطوری "اِدنا"؟ خنده ام گرفت. پرسیدم: ـ"اِدنا" کیه؟! با شیطنت گفت: همون هنرپیشه زن فیلمهای چارلی چاپلین دیگه! خیلی شبیه اون هستی... و از آنشب تا آخرین روزی که در زندان بودم، او مرا با این نام صدا میکرد.ـ

ـ"ملیحه-س" یکی از بچه های بند که دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه ملی بود، سه روز قبل از مراسم عروسیش به جرم هواداری از مجاهدین خلق دستگیر شده بود. یکی از شبها او سوژه ما شد! در اتاقمان مهمانی به افتخارش برگزار کردیم. از مهمانان نیز به صرف یک حبه قند که جیره روزانه زندانیان بود، به عنوان شیرینی، دعوت و پذیرائی کردیم! سوسن ـ(صالحی) ، اعظم (عطاری) و فرح (وفائی زاده)، تئاتر و پانتومیم جالبی اجرا کردند. بچه ها حال و هوای تازه ای پیدا کرده بودند. "فرشته نوربخش" دانشجوی پزشکی تهران که بشدت شکنجه شده بود به همراه "شیدا بهزادی" که کنارش نشسته بود، با تکه های طنز بچه ها را همراهی می کردند. صدای خنده های شیرین و صمیمانه در این اتاق، توجه بچه های بیرون اتاق را نیز جلب کرد. در این لحظه "مادر ذاکری" خوشحال از دیدن شادی بچه ها، کنار در اتاق ما ظاهر شد. به احترام او بلند شده و به بالای اتاق هدایتشان کردیم. گفتیم و خندیدم. مادر نیز در شادیمان سهیم شد. هیچ کس از فردای خود خبر نداشت. همانگونه که به فاصله کوتاهی پس از آن شب، تعدادی از همزنجیرانمان در آن بند، مجاهدین شهید فرشته نوربخش و شیدا بهزادی و مادر ذاکری و ... به جوخه اعدام سپرده شدند.ـ

وقتی در زمستان آن سال به اصطلاح دادگاهی شدیم، به دلیل کاسته شدن مقطعی از شدت کشتار دستگاه قضائیه رژیم، اعظم و من به ۷ سال، شهناز به ۸ سال، و فرح و سوسن به ۱۰ و ۱۲ـ سال زندان محکوم شدیم.ـ
در طی هفت سال جابجائیهای مداوم و تنبیهات مختلف در بندها و زندانهای متفاوت، بارها بازهم همبند و گاه همسلول شدیم...ـ

پائیز ۶۱ – بند تنبیهی ۸ قزلحصار - شبهای بینهایت

فشار شدید جسمی و روانی روی بند ادامه داشت و هرازگاهی به ساده ترین بهانه به بند یورش برده می شد و برای تنبیه و کتک، به بیرون بند کشیده می شدیم.ـ
یکی ازهمین شبها، حاجی رحمانی رئیس لمپن زندان قزلحصار درحالیکه به همراه پاسدارهایش به داخل بند ریخته بودند فرمان داد: همگی تشریف فرما شوید بیرون!ـ
ساعت حدود هشت و نه شب بود. تمام افراد بند (بیش از دویست نفر) در دو طرف راهروی واحد ۳ ، رو به دیوار، به صف شدیم. در این هنگام بطور بیرحمانه ایی از سر صف تا آخر شروع به زدن مشت و لگد به ما کردند و این کار را تا جایی که حاجی و باندش نفس داشتند ادامه دادند. بعد از آن باید تا صبح بیرون از بند، سرپا می ایستادیم. دلیل خاصی برای این کار لازم نبود، بند ۸ بود و بقول حاجی همه "منافق و سرموضع"، پس سزاوار هرگونه زجر و آزار و اذیتی بودیم. تا صبح بیرون ماندیم و سپس اجازه دادند به داخل بند برگردیم.ـ

شب بعد هم به همین شکل، حوالی هشت و نه شب حاجی آمد و با اشاره دست با تمسخر امر کرد:ـ
بیائید بیرون پدرسوخته ها! نیروهای بالنده، بال بال بزنید و بیائید بیرون!ـ
از او دلیل تنبیه را پرسیدیم
با لودگی جواب داد: هیچی، حاجی خوشش میاد سرویس بشید.ـ
گفتیم: تا چند شب این ادامه داره؟
با بلاهت پاسخ داد: تا بینهایت شبها!ـ
هوا خیلی سرد بود. شبهای بعد دو سه دست لباسی را که داشتیم روی هم می پوشیدیم که وقتی بیرون از بند تا صبح سر پا می ایستادیم حد اقل کمتر بلرزیم بخصوص که تا حدودی ضد ضربه هم میشدیم! به تجربه دریافته بودیم که برای بالا بردن توان و تحمل بیشتر در آن شرایط فشار چکار باید کرد. از جمله کمی خوراکی (از اجناس فروشگاه زندان که خودمان قبلآ خریده بودیم مثل انجیر خشک، خرما، ...) در جیب می گذاشتیم؛ موقعی که در راهروی بیرون از بند بطور تنبیهی مجبور بودیم ساعتها به ردیف و روبه دیوار سرپا بایستیم، در لحظاتی که پاسدارها غفلت میکردند یا حواسشان نبود، آن ملاتها را دست بدست رد می کردیم و بهم دیگر میرساندیم و تجدید قوا میکردیم. هم تنوع بود و هم انرژی زا و هم مایه شوخی و خنده میشد که البته یکدلی و دلگرمی بیشتری را نیز در جمع همدرد ما همبندیان بدنبال داشت.ـ

یکی ازهمین شبها که دیگر چیزی و ذخیره ایی برای بیرون بردن با خودمان نداشتیم، بعد از کتکی مفصل، همینطور که روبه دیوار بودیم، اعظم در کنارم به آرامی بدستم زد و آهسته گفت: هی اِدنا! اینو رد کن به نفر بعدی! وقتی سفارشی رو تحویل گرفتم، با تعجب متوجه شدم یک لقمه گوشت کوبیده از شام آبگوشت همانشب را گذاشته کف دستم!ـ
خنده ام گرفت، بلافاصله ردش کردم به نفر بغلی. دوباره زد به دستم، اینبار یک تیکه پیاز گذاشت کف دستم و با شیطنت گفت رد کن! اول فکر کردم شاید تعدادی از بچه ها برای شوخی اینکار را میکنند. پیاز را که رد کردم همینطور به ترتیب گوشت کوبیده و پشت سر آن پیاز بود که میرسید و باید به نفر بعدی رد می کردیم... آنشب با این ابتکار بچه ها، برای مدتی سرما و کتک را فراموش کردیم و خاطره ایی خلق شد که تا سالها بعد در هر شرایطی با یاداوری آن از ته دل می خندیدیم.ـ

بهرحال ماجرا ادامه داشت و حاجی هم ول کن نبود. از آنجا که هوا خیلی سرد بود و طبعآ بچه ها هم به لحاظ جسمی خسته تر و ضعیف تر می شدند، بنابراین دو سه دست لباس روی هم پوشیدن نیز چندان کفایت نمیکرد. چند تا از بچه ها هنگام بیرون رفتن از بند، پتوی سربازی زندان را دور خودشان می پیچیدند و برای اینکه حاجی و پاسدارانش متوجه نشوند، موقع خروج از در ِ بند که معمولآ خود حاجی آنجا مستقر میشد، چادر را به حالت ُشل تر می گرفتند و عبور میکردند. یک شب که حاجی متوجه کلک بچه ها شده بود با حالت خنده داری گفت: خیلی عجیبه، اینها دیشب لاغرتر بودند، مثل اینکه هر چی کتک می خورند چاق تر میشند!ـ
سرانجام بعد از حدود ده شب کتک و بی خوابی، حاجی موقتآ دست از سرمان برداشت و از آن پس در بین بچه ها و در خاطرات زندان، آن شبها به "شبهای بی نهایت" معروف شد.ـ

بهرحال بعد از گذراندن دو سال در بند ۸، بهمراه بقیه زندانیان، از آن بند به بندهای عمومی منتقل شدیم. عزیزانی همچون اعظم عطاری، مژگان سربی، ناهید تحصیلی، رقیه اکبری منفرد، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی، فرحناز ظرفچی، زهرا شب زنده دار، پریوش هاشمی، لیدا (سهیلا) حمیدی، فریده رازبان، میترا اسکندری، مریم (سارا) پاکباز و...ـ
ـ
ـ"تهمینه ستوده" در زمان دستگیری در سال شصت، ۱۸ ساله بود. در باصطلاح دادگاههای چند دقیقه ای اوین و بدون حق دفاع به یکسال حبس محکوم شده بود که بعد از خاتمه حکم، به جرم نپذیرفتن مصاحبه ویدئویی بعنوان پیش شرط آزادی، از آزادی او خودداری کردند و بقول زندانیان "ملی کش" شد.ـ
تهمینه نیز همچون "طاهره خسروآبادی" از یک پا فلج مادرزاد بود با این حال پاسداران و مسئولین سنگدل زندان کمترین ملاحظه یا مراعاتی را در مورد او قائل نمیشدند و او همپای دیگر زندانیان مقاوم، متناوبآ در بندهای تنبیهی و تحت فشارها و محرومیت های مضاعف قرار داشت.ـ

ـ"لیدا حمیدی" در زمان دستگیری در سی خرداد سال شصت، ۱۶ ساله بود. او در بیدادگاه چند دقیقه ای اوین بدون حق دفاع، به حبس ابد محکوم گردید که سرانجام بعد از تحمل هفت سال زندان و شکنجه، در «قتل عام» تابستان ۶۷ بجرم دفاع از هویت سیاسی و انسانی خود سربدار و جاودانه شد.ـ
ـ
"رقیه اکبری منفرد" مادر بسیار جوانی بود که یک دختر خردسال داشت و بخاطر هواداری از مجاهدین محکوم به ده سال زندان شده بود. برای مادرانی همچون رقیه یا "مهناز یوسفی" و ـ"مهین قریشی" که در عنفوان جوانی و آغاز زندگی خانوادگی خود، بخاطر ظلم نظام پلید آخوندی، از کودک خردسال و طفل معصوم شان دور افتاده و دربند بودند به واقع فشار و شدت زندان، مضاعف بود. بخصوص که مسئولین رذل زندان سعی میکردند از عواطف بی پایان این مادران دلاور که هر لحظه در تب دیدار و به آغوش کشیدن جگرگوشه هایشان میسوختند به عنوان اهرم فشار استفاده کنند. ولی این مادران جوان و "دختران آفتاب" همواره آرمان رهایی مردم و میهن اسیرشان را بر عواطف بیکران مادریشان مقدم میداشتند و تسلیم خواست جلاد دوران نمیشدند. آنها تنها به این بسنده میکردند که در روزهای ملاقات از طریق یک کاردستی ساده که در زندان ساخته بودند، یک دنیا عاطفه و مهر مادری شان را به کودک خردسالشان هدیه کنند...ـ

سال ۶۴ ـ ۶۵ - تجدید دیدارها - اوج درگیریها

تجدید دیدار با دوستان و هم سلولیهای سابق پس از پشت سر گذاشتن سالهای سخت فشار و تنبیه، چقدر شیرین و دلنشین بود. بعد از مدتها دوباره سوسن(صالحی) و شهناز (علیقلی) را می دیدم. اینبار مهری (علیقلی)، خواهر کوچکتر شهناز نیز او را همراهی می کرد. دختری خوشرو، متواضع و مهربان که زمان دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت.ـ
بدنبال تغییرات مقطعی و موسمی که طی یکی دو سال قبل از ۶۵ در سطح مدیریت زندان و مناسبات قضایی رژیم به وجود آمده بود، متعاقبآ حکم اولیه تعداد نسبتآ زیادی از زندانیان شکسته شده بود و در همین دوره تعدادی از زندانیان نیز آزاد گردیده بودند. اتفاقآ حکم شهناز هم به ۵/۴ سال تقلیل پیدا کرده بود که اوایل سال ۶۵ از زندان آزاد شد و البته مدتی بعد به همراه خواهرش مهری به "ارتش آزادیبخش ملی" پیوستند.ـ

سال ۶۵ به همراه بسیاری دیگر از بچه ها، برای تنبیه و تحمل فشار بیشتر دوباره راهی زندان اوین شدیم. در آن ایام درگیری در همه بندهای زندان، چه زنان و چه مردان، در اوج خود بود. حمله و هجوم پاسداران زندان به بندها بی وقفه ادامه داشت و زندانیان سیاسی در ابعاد چند هزار نفری، هرچند محکوم و بی پناه، ولی مصمم و فداکار، حاضر به دست شستن از افکار و آرمان های انسانی و اعتقادی خود نبودند و در برابر زور و ستم تسلیم نمیشدند و بطور یکپارچه مقاومت میکردند.ـ

آنجا با بچه هایی که در تمام مدت دستگیری در اوین بسر برده بودند همبند و هم سلول شدیم. یکی از آن چهره های خاص، "فریبا دشتی" بود که همیشه باعث شادی و نشاط همرنجیرانش می شد. هر گاه نفرات اتاقها را تعیین می کردند، خیلی دوست داشتیم در اتاقی باشیم که فریبا در آن بود چون در اوج فشار و سرکوب نیز، طنزهای فی البداهه او در مورد پاسداران و چند توّاب انگشت شمار و آلت دست رژیم، آنقدر کمیک و خنده دار بود که باعث تغییر فضای اتاق میشد و با صدای خنده ما، سکوت و غم در محیط اطراف از میان میرفت. حالا باز با سوسن و فریبا و... هم اتاق بودم.ـ

بدنبال درگیریهای مداوم، بچه های مجاهد بند ما تصمیم گرفتند به عنوان اعتراض به شرایط ناامن بند و مخالفت با سپردن مسئولیتهای داخلی بند به چند تواب خودفروش همچون اقدس، هاله، عفت و... از گرفتن دارو و همینطور اقلام ضروری از فروشگاه زندان و هر آنچه که در دست آن آدم فروشان بود خوداری کنیم.ـ

به همین خاطر ذخیره خیلی محدود غذایی بند، بسرعت ته کشید و طبعآ روز به روز وضعیت جسمی بچه ها نیز تحلیل می رفت. یکی از همین روزها که با مریم (گلزاده غفوری) در راهرو بند قدم می زدیم و غرق صحبت بودیم، ناگهان چیزی نفهمیدم و از شدّت ضعف نقش زمین شدم. فقط یادم می آید وقتی چشمهایم را باز کردم درحالیکه فوق العاده سردم بود، کنار سلول خوابیده و چند پتو رویم بود. بچه ها نگران کنارم نشسته بودند. فریبا طبق معمول بر فضا غالب شد و در حالی که یک لیوان پلاستیکی همراه با آب قند ( تنها دارایی سلول) را مثل پاندول بالای سرم حرکت می داد گفت: پاشو اینو بخور که ازش اینقدر انرژی می گیری که می تونی بری فضا!
وقتی بیشتر متوجه اوضاع اطراف و نگرانی بچه ها شدم سعی کردم بنشینم و آنها را از نگرانی در بیاورم. سوسن در حالی که هم نگران بود و هم از کارهای فریبا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت: بابا داره میمیره ولش کن! فریبا ادامه داد: الان قوم وحوش می ریزند توی بند به کتک کاری و ما وقت مرده کشی نداریم، آب قند رو بخور و آماده شو!ـ

تعدادی از بچه ها که در طی سالها فشار و شکنجه، شرایط جسمی حادتری پیدا کرده بودند از نگرفتن دارو زجر مضاعف می کشیدند. یکی از آنها "مژگان سربی" بود که از کمر دردی مزمن رنج می برد ولی حاضر نبود برای گرفتن داروی بیماریش که توسط دکتر متخصص تجویز شده بود به توابی که عامل دشمن و زندانبان شده بود مراجعه کند. بچه ها مرتب به دفتر بند اعتراض می کردند که پاسخ آنها نیز جز ضرب و شتم و ناسزا چیز دیگری نبود. حتی گاه پاسداران از فرصت استفاده کرده و زندانیان معترض را از جلوی در ِ دفتر بند که در واقع ورودی بند نیز بود، با زور به داخل دفتر میکشیدند و از آنجا راهی انفرادی می کردند. بنا به همین تجربه، به همدیگر سفارش کرده بودیم که موقع مراجعه به دفتر بند، مراقب هم باشیم. فضای بند فوق العاده ملتهب بود و ما نیز حالت آماده باش!ـ

یکی از همین روزها، مژگان که درد شدید کمر رمقش را گرفته بود قصد مراجعه به دفتر بند برای گرفتن قرص مسکنی را داشت. من با ناهید تحصیلی روی تخت طبقه سوم اتاقمان، کتابی می خواندیم. مژگان که با درد به سمت دفتر بند میرفت، از جلوی اتاقمان که رد میشد با اشاره به ما رساند که "حواستون بهم باشه دارم می رم!"ـ

به فاصله چند لحظه صدای فریاد از سمت دفتر بند بلند شد. پاسدار فاطمه جباری (مسئول بندهای زنان) که در بین ما به "فاطمه عَرّه" معروف بود، با غربتی بازی جیغ میزد. کتاب روی دستمان به پرواز درآمد و از روی تخت طبقه سوم پریدیم وسط اتاق و همگی دوان دوان به سمت دفتر بند رفتیم. فاطمه جباری و یک پاسدار دیگر از آنطرف مژگان را به سمت دفتر می کشیدند و ما از این طرف او را گرفته بودیم و به سمت داخل بند می کشیدیم! ما بکش، انها بکش، بیچاره مژگان عین گوشت قربانی به اینطرف و آنطرف کشیده میشد...ـ
پاسدار جباری داد می زد: منافقای آمریکائی، برادرهای ما در جبهه دارند از بی داروئی شهید می شند و شماها اینجا دارو می خواهید؟!ـ
مژگان هم با فریاد جواب می داد: شماها کیک رو خوردید و کلتش رو بستید اونوقت به ما می گید آمریکائی؟! (اشاره او به داستان "کیک و کلت" و ماجرای "ایران گیت" و مک فارلین و فروش اسلحه برای ادامه جنگ رژیم بود). دراین لحظه "فاطمه عَرّه" هوار کشید: مجتبی بدادم برس، از دست این منافقا نجاتم بده!ـ
لحظاتی بعد مجتبی حلوایی یکی از دژخیمان اوین و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالیکه سر شلاقش را بعلامت تهدید کف دستش می زد و آماده برای یورش میشد کرکری میخواند: پدرسوخته های منافق، حالا دیگه به خواهران ما حمله و توهین می کنید؟!ـ
با این جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگی ما را زدند... وقتی به جمع زندانیان حمله می کردند زودتر دست برمیداشتند تا اینکه یک زندانی را به تنهایی گیر می انداختند؛ به تجربه دریافته بودیم که به این شکل فشار روی جمع تقسیم و خُرد میشود.ـ

بدنبال حمله و هجومهای بعدی و مقاومت زندانیان، تعداد زیادی از بچه ها از جمله سوسن، فریبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهید، اشرف و... بمنظور تنبیه بیشتر به بندهای انفرادی زندان گوهردشت منتقل شدند. در انفرادی های گوهردشت، بچه ها برای برقراری ارتباط و تماس با یکدیگر و گیج کردن پاسداران، از اسامی مستعار استفاده می کردند. در همین رابطه، سوسن را به خاطر رنگ چشمهایش، "آبی" صدا می زدند. یکبار یکی از مسئولین زندان که تا حدودی متوجه آن ارتباطات شده بود، تعدادی از بچه ها را از سلولها بیرون کشیده و ضمن بازجویی از جمله با اصرار پرسیده بود: "آبی" کیه؟
هیچکس جواب نداده بود. پاسدار مربوطه که نتوانسته بود چیزی بدست بیاورد با عصبانیت شروع به خط و نشان کشیدن و فحاشی میکند و در ادامه چند ناسزا هم نثار "مسعود" میکند. بچه ها که تا آنموقع بی اعتنا سرهایشان را پائین گرفته و عکس العملی نشان نمیدادند به اینجا که میرسد ناگهان سوسن سرش را بلند میکند و با غضب به آن فرد خیره میشود. آن پاسدار به محض مشاهده حالت نگاه و رنگ چشمهای سوسن، انگار که کشف بزرگی کرده باشد با غیض میگوید: پس "آبی" تو هستی پدرسوخته! هرچی ازتون می پرسم، لال هستید امّا به محض اینکه اسم رهبرتون می یاد، برق از چشماتون می پره!ـ

تابستان ۶۷ – داستان یاس ها و داس ها و بسا ناگفته ها – قتل عام گلها

ـ... بسرعت به بند برگشتم. پاسدار رحیمی ( مسئول بند زنان در آن ایام) پاسدار مقنعه به سر دیگری را همراهم فرستاد. به سمت اتاقم که در آخر بند بود رفتم و بچه ها که فهمیده بودند در شرف خروج از زندان هستم، در یک چشم بهم زدن توی اتاقمان جمع شدند. برای اینکه پاسدار همراه نتواند وارد اتاق بشود، مژگان (سربی) جلوی در ایستاد و مانع ورود او به اتاق می شد. بچه ها به بهانه کمک، در گوشم پیغام می دادند و سلام می رساندند. می لرزیدم و اشک می ریختم و می بوسیدمشان: مهین قریشی، فرحناز ظرفچی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی زارع و... پاسدار مؤنث همچنان هُل می داد و داد می زد که زود باش بیا بیرون. مژگان هم به عقب می زدش و می گفت: مگه نمی بینی داره لباس عوض می کنه، به تو می گم وایسا بیرون. زن پاسدار با بلاهت خاصی جواب داد: چطور اینهمه آدم مَحرم هستند و من نامَحرم؟ مژگان با قیافه با نمک و چشم و ابروی قشنگش نگاه عاقل اندر سفیهی به پاسدار کرد و گفت: تازه فهمیدی که تو نامَحرمی؟! به تو گفتم وایسا بیرون و شلوغ نکن! همۀ اتاق زدند زیر خنده. در حالت اشک هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، آخه مژگان از بچه های جسور دستگیری ۳۰ خرداد ۶۰ بود و شخصیتش همین بود...ـ

آن تابستان داغ و سوزان، فصل سیاه درو کردن یاس ها و غارت گلها شد... من دیگر در جمع عزیزانم در بند نبودم و آنها که بودند همگی رفتند با دنیایی از ناگفته ها... مجاهدین دلاوری همچون اعظم عطاری، سوسن صالحی، فریبا دشتی، مژگان سربی، فرح وفائی زاده، رقیه اکبری، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی، فرحناز ظرفچی، سیما صفوی، پریوش هاشمی، فریده رازبان، مریم (سارا) پاکباز، ناهید تحصیلی، مریم گلزاده غفوری، اشرف فدایی، مهین قریشی، طاهره خسروآبادی، مهناز یوسفی، لیدا حمیدی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی زارع ... و هزاران دلاور زن و مرد دیگر که بیرحمانه بر دار شدند...ـ
در همان مرداد خونبار، صدها رزمنده دیگر آزادی و از جمله همبند عزیزم "شهناز علیقلی" نیز در حماسه "فروغ جاویدان" بر خاک افتادند و با یاران سر به دارشان جاودانه شدند.ـ

ـ... و حالا همگام با "رویش ناگزیر جوانه ها" و جوشش میلیونی دانش آموزان و دانشجویان "نسل سوم" در فصل دانش و خیزش، پرونده آن کشتار سیاه و "جنایت علیه بشریت" باید که در پیشگاه جهانیان و در محضر مجامع حقوقی بین المللی گشوده شود. بی تردید پژواک گدازان شراره های شصت و هفت دیر یا زود، دودمان جهل و جنایت آخوندی را خواهد سوزاند.ـ


مینا انتظاری

مهر ۱۳۸۶
mina.entezari@yahoo.com


----------------------------------------------------------------------------------

کاپیتان فروزان عبدی




کاپیتان فروزان عبدی

بهار سال ۱۳۶۵ بود که بصورت تنبیهی دوباره از زندان قزل حصار به زندان مخوف اوین منتقل می شدیم. دور جدید سرکوب از اواخر زمستان ۶۴ شروع شده بود؛ که متعاقبآ و قبل از ما چندین سری ۲۰ ـ ۳۰  نفره از یارانمان را از بندهای زنان قزل حصار برای اِعمال فشار و تنبیه بیشتر به زندان اوین منتقل کرده بودند. بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی نداشت.

بهرحال در یک دسته ۲۵ نفره به بند ۱ پائین زندان اوین منتقل شدیم... بعد از انجام کارهای اولیه تعیین اتاق و جا و مکان و استقرار وسایل، در اولین فرصت به حیاط و هواخوری بند رفتیم تا عزیزانی را که زودتر از ما به  بند بالا (طبقه دوم) منتقل شده و در اطاقهای دربسته محبوس بودند، ببینیم. آنها هم که از آمدن سری جدید بچه ها به بند پائین مطلع شده بودند، مشتاقانه خود را به بالای پنجره های داخل اتاقشان رسانده بودند تا از پشت شیشه هائی که رنگهای آن بعضآ توسط زندانیان پاک شده بود، به بچه های تازه وارد بند پائین خوش آمد بگویند. 
در اینجور لحظات، صحنه هایی سرشار از عواطف انسانی و همدلی آرمانی شکل میگرفت که براستی دیدنی و بیاد ماندنی بود... از شوق دیدار همدیگر ولو در میان آنهمه دیوار و سلول و سیم خاردار، در پوست خود نمی گنجیدیم... همبندان عزیزمان را می دیدیم که در طبقه بالا و از پشت پنجره های رنگ و رو رفته از سر و کول هم بالا میرفتند و با لبخند و بوسه برایمان دست تکان می دادند... سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر... و در بالای سر آنها یکدفعه "فروزان عبدی" را دیدم مثل همیشه با لبخندی زیبا و دوست داشتنی و متانتی بیاد ماندنی.

 با فروزان طی سال ۱۳۶۱ ماهها در بند تنبیهی ۸ قزلحصار بودیم؛ و چه دوران سخت و طاقت فرسا و البته در کنار هم خاطره انگیزی بود. در یکی از آن روزهای وحشت و سرکوب حوالی شروع سال ۱۳۶۲ بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از زندانیان مقاوم و مجاهد، برای آزار و شکنجه بیشتر و جهت انتقال به سلولهای انفرادی گوهردشت از بند ۸  خارج کردند. که در همین فاصله، چندین ماه نیز به همراه گروهی از همان بچه ها و از جمله مجاهد دلیر اشرف فدایی تبریزی، در توالتهای زندان محبوس بودند. خلاصه تا یکسال و نیم بعد دیگر او را ندیدیم. تا اینکه در اواسط سال ۶۳ بدنبال برخی تغییرات و جابجایی ها در سطح مسئولین زندان (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری در زندان)، او را بهمراه سایر بچه ها از انفرادیهای گوهردشت به بند عمومی ۳ قزلحصار منتقل کردند. 

بدنبال همان تغییرات و باصطلاح رفرم موقت در داخل زندان بود، که ما را هم از بند تنبیهی ۸ بعد از دو سال به بند عمومی ۴ که در مجاورت بند ۳ بود، منتقل کردند. همین ایام بود که بیشتر عصرها صدای ولوله و شور و نشاط بچه های بند ۳ را می شنیدیم. طبق معمول فروزان با راه انداختن بازی جمعی والیبال، توی بند همه را مشغول و مجذوب میکرد. ما هم گاهآ برای دیدنش به دور از چشم "آنتن"های رژیم، به بالای پنجره بند میرفتیم و به تماشای آنها می نشستیم.

حالا سال ۶۵ بود و باز همدیگر را در شرایط تنبیهی و فشار بیشتر در اوین می دیدیم. همان روزهای اول ورود به بند بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد، که مورد ضرب و شتم شدیدی واقع شدیم و تا نفس داشتند با پوتینهای مخصوص شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض مظلومانه ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است...". بفاصله چند روز ما را هم برای اِعمال محدودیت و فشار بیشتر، به بند بالا و اتاقهای در بسته منتقل کردند که البته در کنار یاران و عزیزانی همچون فروزان خیلی هم خوشایندتر و روحیه بخش تر بود. بگذریم که جلادان بیرحم زندان تا کجا حداقل حقوق انسانی و زیستی ما را زیر پا میگذاشتند و چه به روزمان که درنمیآوردند.

حدودآ تابستان سال ۶۵ بود که نام تعدادی از زندانیانی را که حکم پنج سال زندان آنان به اتمام رسیده بود متناوبآ برای بازجویی می خواندند. ازآن جمله بچه هایی مثل فروزان عبدی، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی ... بودند که برای آزادی شان، پیش شرط مصاحبه ویدیویی و محکوم کردن مجاهدین را از آنها طلب میکردند، که تقریبآ همۀ آن بچه ها جواب رد داده بودند. نهایتا مسئولین زندان و دادستانی حتی به یک تعهدنامه کتبی و فرمالیستی مبنی بر عدم فعالیت سیاسی بعد از آزادی نیز رضایت داده بودند، که بچه ها زیر بار آن هم نرفته بودند و در آخر آنها را با ناسزا و توهین و تهدید به بند برگرداندند. بدین ترتیب فروزان نیز به جمع زندانیان "ملی کش" بند اضافه شد.

طی سالهای ۶۵  تا ۶۷ همچون سالهای قبل از آن، فروزان در زمره مقاومترین و محبوبترین زندانیان سیاسی بود و در تمامی حرکتهای جمعی و اصولی زندانیان رو در روی رژیم، در هر بندی و تحت هر شرایطی و با هر ریسکی مسئولانه شرکت میکرد و البته خود همیشه جلودار بود و در خط مقدم قرار میگرفت. هرجا او بود شادی بود و امید به زندگی، عشق بود و محبت به هم بند و هم زنجیر، و البته ایستادگی بود و مقاومت در مقابل دژخیم و رژیم. برای او خمودی و افسردگی کلماتی بودند بی مفهوم. در هر شرایطی پیشتاز و بانی براه انداختن مطالعات جمعی، ورزش جمعی و بخصوص تمرین و مسابقه والیبال و ایجاد شور و نشاط در بین بچه های بند بود، که البته هرکدام ازاین تحرکات و فعالیتها از دید و نظر دشمن ضد بشری تحت عنوان «روابط  و تشکیلات منافقین در زندان» گناه و جرمی بزرگ و نابخشودنی محسوب میشد ... حتی در شرایط محرومیت کامل اگر توپی هم در کار نبود، نگاهی به دور و بر خود میکرد و با جمع آوری چند تکه پارچه و به بهم پیچیدن آنها ظاهرا توپی درست میکرد و بچه ها را برای بازی راه میانداخت.

"فروزان عبدی پیربازاری" قبل از دستگیری دانشجوی دانشگاه و از اعضای تیم ملی والیبال زنان ایران بود که طبعآ در بازی و ورزش داخل زندان نیز سرآمد همه بود، و ما با صمیمیت شیطنت آمیزی او را "کاپیتان" صدا میکردیم. وی که در بازی با توپ و حرکات داخل زمین و روی تور، تبحر فوق العاده ای داشت، با وارستگی و افتادگی خاصی همچون یک مربی دلسوز هیچ فرصتی را برای آموزش همبندان خود، حتی با مینیمم امکانات از دست نمیداد. البته او فقط یک قهرمان ملی پوش در قلمرو ورزش نبود که در حیطه انسانیت و ارزشهای والای انسانی نیز سرچشمۀ زلالی بود از پاکی و صداقت و دریائی بود بیکران از مهر و عطوفت.

به یاد دارم در یکی از همان روزهای سال ۶۵، یکی از بچه های نسبتآ کم سن و سال و معصوم بنام نادره را که مدتهای مدید در سلولهای انفرادی و تحت شکنجه های طاقت فرسا قرار داده بودند؛ در حالیکه دچار شکست عصبی و روان پریشی شده بود به بند ما آوردند. او با هیچ کس حرف نمیزد و ساعتهای متمادی فقط به نقطه ایی در افق خیره و مات میشد. فروزان علیرغم کار و مسئولیتهای مختلف فردی و جمعی که داشت، بناگاه تمام کارهای روزانه خود را کنار گذاشت و بطور ۲۴ ساعته خودش را وقف نادره و مراقبت از او کرد. با مهربانی و بردباری همچون خواهری غمخوار به تیمار او پرداخت تا بتدریج اعتماد او را جلب کرد؛ بطوریکه ما متوجه میشدیم او بمرور با فروزان شروع به حرف زدن کرده و هرازگاهی لبخندی غمین نیز بر لب دارد. 

پروسه طولانی و پیچیده روان درمانی این قربانیان مظلوم رژیم، آنهم در شرایط بسیار کاهنده و طاقت فرسای داخل زندان، به واقع حتی در توان روانشناسان حرفه ایی با تجربیات آکادمیک نیز نمیتوانست باشد. ولی فروزان با رویکردی عمیقآ انسانی و با مایه گذاری عمدتآ یکجانبه و بدون چشم داشت متقابل، قدم به پیش میگذاشت و هیچ مرزی را جز با دشمن غدار خلق برسمیت نمی شناخت. البته چندی نگذشت که پاسداران مسئول بند متوجه روند بهبودی حال نادره شدند، و با بدذاتی خاص خود بلافاصله او را از بند ما خارج کردند که فروزان بشدت متآثر و آزرده شد. اتفاقآ یکسال بعد فروزان در موردی مشابه، منتهای تلاش خود را جهت کمک به بهبودی حال "فرزانه عمویی" مبذول داشت ولی متاسفانه دراین مورد، فرآیند روان پریشی و عوارض شدید آن بسیار عمیق، مزمن و برگشت ناپذیر مینمود و نتیجه ای حاصل نشد. فرزانه عمویی یکی دیگر از زندانیان مظلومی بود که در زیر فشار و تحت شرایط خردکننده فیزیکی-روانی در شکنجه گاه موسوم به "واحد مسکونی" در سال ۶۲ ، دچار شکست عصبی و روان پریشی حادی شده بود که تا سالها بعد عوامل رذل رژیم، ظالمانه او را با همان شرایط وخیم در زندان نگه داشتند تا او را به جنون کامل کشاندند.

حدود تابستان سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵ بودیم که حیاط کوچکی هم داشت. فروزان از صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال و عصر هم با به راه انداختن مسابقه والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازی هایمان، علاوه بر فروزان تا انجا که بیاد میاورم: ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی دهکردی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی... بودند. فروزان که خود بازیکنی ملی پوش در سطح ایران و آسیا بود، با قامتی کشیده، پرشهایی بلند و حرکاتی موزون، هرگاه که اراده میکرد میتوانست صحنه های زیبایی را با توپ، در زمین بازی و یا بر فراز تور به نمایش بگذارد. با اینحال در حین مسابقه و بازی بندرت هنرنمایی میکرد و هر وقت توپ به او میرسید علیرغم اینکه تمام بچه های بند مشتاق دیدن حرکات فنی و حرفه ایی او بودند، ولی او به سادگی توپ را به نفرات دیگر تیم پاس میداد و با خلق موقعیت، این امکان را در اختیار بازیکنان هم تیم خود برای به ثمر رساندن توپ و کسب امتیاز قرار میداد. ضمن اینکه نمیخواست بخاطر برتری بلامنازعش در بازی، اجحافی هم به تیم مقابل بشود. او در واقع با ورزش و بازی نیز، منش و روش سیاسی و دموکراتیک خود را، که همانا همبستگی و ازخودگذشتگی بود، اموزش میداد.

در جمع بسیار منسجم و منضبط  مجاهدین زندان - بعد از تحمل سالها زندان و عبور از طوفان فتنه ها و کوره گدازان اعدامها و شکنجه ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب "قبر و قفس و قیامت" و "واحد مسکونی" و سلولهای انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی - که حالا تک تکشان همچون پولاد آبدیده و تبدیل به کادرهای برجسته ایی برای  خلق و انقلاب شده بودند، بی تردید فروزان یکی از چهره های شاخص و درخشان بود.

تنظیم رابطه فروزان بعنوان یک مجاهد خلق، با محیط و افراد و جریانات سیاسی دیگر، فراتر از همه تفاوتهای نظری، سیاسی و رفتاری موجود، بسیار مثبت، سازنده و بلند نظرانه بود. او مورد احترام و اعتماد همه بچه های زندان بود. دوستان همبند مارکسیست از هر گروه و با هر گرایش سیاسی، احساس نزدیکی زیادی با فروزان داشتند و احترام خاصی برای وی قائل بودند. بانوان بهایی همبند نیز خصائل والای انسانی فروزان را ستایش میکردند و او را بسیار دوست میداشتند و خلاصه هر انکس که در مصاف با رژیم جهل و جنایت، ایستادگی میکرد فروزان را پشت و پناه خود در زندان میدانست.

پائیز سال ۶۶ بود که بدنبال تغییرات و جابجایی های گسترده داخل زندان، کارگزاران رژیم تقریبآ تمامی زنان زندانی سیاسی موجود در تهران بزرگ را در بندهای سه گانه اوین معروف به سالن ۱، ۲، و ۳ متمرکز کردند، و ما با فروزان در سالن ۳ همبند بودیم. نوروز ۶۷ را در حالی در زندان و در شرایط اسارت جشن میگرفتیم که روحیه بچه ها از همیشه بالاتر بود، و رژیم در گرداب بن بستهای استراتژیک در زمینه سرکوب داخلی و تقابل با مردم و مقاومت ایران، و در صحنه جنگ خارجی با کشور همسایه عراق، خود را در سراشیب نزول و افول میدید... بعد از تحویل سال "فضیلت علامه" با صدای زیبا و دل انگیزش از موسم بهار میخواند و "فریبا عمومی" شعر خاطره انگیز "شکوفه میرقصد از باد بهاری" را ترنم میکرد... در آن لحظات هیچکدام از ما و همبندان دیگرمان نمیدانستند که برای خیل مجاهدین در بند این آخرین نوروز خواهد بود ...



حول و حوش همان ایام بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از بچه های ملی کش بند، به سالن ۱ که اتاقهای در بسته داشت منتقل کردند... من نیز چندی قبل از شروع قتل عام تابستان ۶۷، بعد از حدود هفت سال حبس بطور موقت از زندان اوین مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور آمدم.
در قتل عام هولناک و جنایتکارانه تابستان ۶۷ تمامی زنان زندانی مجاهد در سالن ۱ و سالن ۳ و بسیاری هم از سالن ۲ اوین بدار آویخته شدند. هر چند تا کنون اطلاعات بسیار اندک و ناقصی از جزئیات و چگونگی این کشتار بزرگ، بخصوص در بند زنان توسط دوستان همبند و جان بدربردگان این قتل عام بازگو شده، ولی در مورد فروزان بطور خاص میدانیم که کاپیتان محبوب ما در زمره عاشقان شرزه ای بود که اواسط مرداد ماه با قامتی افراشته بر فراز سکوی اعدام، طناب دار این مدال افتخار دفاع از آزادی و حقوق زنان در پیکار با ارتجاع حاکم را، به گردن آویخت و جاودانه شد و برای همیشه در قلوب خلق محبوبش آرام گرفت.

فروزان قهرمان در آخرین ساعات عمر و شاید هم بعنوان آخرین وداع، برای رساندن خبر اعدام خود بدیگر یاران در بندش، بطور سمبلیک و نیایش گونه در گوشه ایی از دیوار سلول انفرادی پیامی با چنین مضمونی مینویسد: "خدایا کمکم کن تا همچون عبدی شایسته، شمع فروزان راه تو باشم."
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند          رفتند و شهر خفته ندانست که کیستند
            فریادشان تموّج شطّ حیات بود                 چون آذرخش در سخن خویش زیستند
                مرغان پرگشودۀ طوفان که روز مرگ         دریا و موج و صخره برایشان گریستند

درآن پرواز و سفر بزرگ و جاودانی، من که از سر تصادف و اتفاق و یا آزمایش و ابتلا از جمع یاران عزیز و عزیزتر از جانم دور افتادم و برجای ماندم؛ حالا بعنوان تنها بازمانده از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین، وقتی به پشت سرم نگاه میکنم با یک چشم میگریم و با یک چشم میخندم ... در حالیکه از حسرت و داغ فراق عزیزان همبند و دلبندم با تمام وجود میسوزم؛ با اینحال با یاداوری شکوه آنهمه دلاوری، پایداری و فداکاری، با افتخار به خود میبالم که در یکی از سیاهترین دورانها، همنشین و همپا و همراه آن سالارزنان بودم ...

در سالگرد قتل عام تابستان ۶۷ به همه ی شمعهای فروزانی که در صف مقدم مبارزه با رژیم فاشیستی-مذهبی و زن ستیز حاکم بر میهنم ایران همچنان میسوزند و نور آگاهی می افشانند و گرمی امید می بخشند درود میفرستم.

مینا انتظاری

Aug. 2005
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:
  1.  "بندی با اتاق های در بسته" شرایط تنبیهی بود که زندانیان بطور طولانی مدت، حتی در داخل بند نیز دائمآ در اتاقها و سلولهای در بسته خود محبوس بودند؛ و از داشتن هواخوری محروم و فقط روزی سه بار نفرات هر اتاق به دستشویی برده میشدند.
  2.  در اواخر تابستان ۱۳۶۵ رژیم نهایتآ تمامی زندانیان سیاسی باقی مانده در زندان قزل حصار را به زندانهای اوین و گوهردشت کرج منتقل کرد.
  3.  "آنتن" اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند.
  4.  قاطعیت زندانیانی همچون فروزان، ناهید، سپیده و خیلی دیگر از ملی کشهای بند، بعنوان خط مقدم مقاومت در زندان، که این چنین و تا این حد حتی حاضر به کوچکترین انعطافی در برابر خواست رژیم جهت آزادی خودشان نبودند، طبعآ باعث عقب نشینی نسبی مسئولین زندان و ایجاد فضا و شرایط بمراتب سهلتری برای بسیاری از دیگر زندانیان مقاوم در موقع ازادیشان میشد.
  5.  "ملی کش" اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، چه بخاطر نپذیرفتن پیش شرطهای رژیم برای آزادی و یا عدم اطمینان رژیم به زندانی،  بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند.
  6.  مجاهدین شهید ناهید تحصیلی، سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، فریبا عمومی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، اشرف فدایی، مهناز فتحی و ... همگی در قتل عام تابستان ۶۷  به دار آویخته شدند.
  7.  در نسل کشی جنایتکارانه مقطع تابستان (۶۷) که به فتوی جلاد جماران انجام گرفت در تمامی بندها و زندانهای زنان سراسر کشور فقط زنان مجاهد خلق آماج این قتل عام قرار گرفتند و در بندهای مردان علاوه بر هزاران زندانی مجاهد خلق، صدها زندانی مارکسیست نیز کشتار شدند.
  8.  وزارت بدنام اطلاعات آخوندی که تا کنون بطور رسمی هیچ نام و نشانی از هیچ یک از هزاران دلاور بر دار شده در آن قتل عام سیاه اعلام نکرده، استثنائآ در یکی از سایتهای مربوطه، نگاه نو، ضمن چاپ عکسی از فروزان بدون آنکه جرئت اعلام هویت وی را داشته باشد با همان رذالت آخوندی او را "تروریست کشته شده عضو سازمان تروریستی مجاهدین" معرفی میکند. تنها نکته قابل تآکید اینست که استفاده از فعل مجهول "کشته شده"، بدون ذکر نام و هویت عامل و فاعل این جنایت، نمیتواند جلادان رژیم را در روز حسابرسی از کیفر جنایات مرتکب شده در ببرد. البته اخیرآ دست اندرکاران سایت مربوطه شاید به توصیه آخوند پورمحمدی (وزیر کشور رژیم) که از قاتلان فروزان میباشد، با رندی انزجارآوری زیر نویس عکس را تبدیل به "قربانی سازمان تروریستی مجاهدین" کرده اند.





----------------------------------------------------------------------------------------

به شکوفه ها، به باران




به شکوفه ها، به باران
شراره های شصت و هفت!ـ


( بخش پنجم )ـ
ـ


مادر خیلی عزیزی سالهاست گردنبندی را به یادگار بر گردن دارد که روی آن عکسهای دو دختر دلبندش فهیمه و ناهید و دو پسر نازنین اش حسین و حمید، نقش بسته است...
ـ

ناهید (فاطمه) تحصیلی را اولین بار در اواخر سال ۱۳۶۰ در زندان قزلحصار دیدم. غم خاصی توی نگاهش بود. توی فضای شلوغ و پر جوش و خروش بند، خیلی زود از طریق بچه های دیگر در جریان وضعیتش قرار گرفتم. او که آخرین فرزند خانواده اش بود و حدود نوزده سال داشت، در مرداد ماه سال ۶۰ به همراه خواهر بزرگترش، فهیمه، و دو برادرش حسین و حمید در ارتباط با مجاهدین خلق توسط پاسداران گشتاپوی خمینی دستگیر و روانه بند مخوف ۲۰۹ اوین شده بودند.ـ

فهیمه تحصیلی، پزشک اَنترن و ۲۴ ساله، مدت کوتاهی بعد از دستگیری به جرم همکاری با "امداد پزشکی مجاهدین"، در یکی از شبهای اواخر شهریورماه ۶۰ به جوخه اعدام سپرده شد و تیرباران گردید. شیرزنی که از گلهای سرسبد دانشجویان پزشکی دانشگاه تهران در آن دوران محسوب میشد.ـ
چند روز بعد از شهادت فهیمه، برادر بزرگترشان حسین نیز در مهرماه اعدام شد و به خیل شهدای خلق پیوست. برادر دیگر ناهید یعنی حمید هم که دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی شریف بود بعدآ به ده سال زندان محکوم گردید.ـ

ناهید علاوه بر شخصیت دوست داشتنی و متواضعی که در جمع همبندانش داشت، جسارت و قاطعیتش در مقابل زندانبانان و پاسداران بند، او را تبدیل به یکی از چهره های خاص و پرجاذبه در بین بچه های زندان کرده بود که طبعآ عوامل رژیم نیز حساسیت زیادی نسبت به او داشتند. زمانی که او را دیدم، علیرغم گذشت مدّت زیادی از دستگیریش، هنوز آثار شکنجه بر بدن او کاملآ پیدا بود. کف پاهایش در اثر ضربات کابل و شلاق در اوین، آن چنان متلاشی شده بود که مسئولین بهداری زندان مجبور شده بودند برای ترمیم موضعی آن، از پوست ران او به کف پاهایش پیوند بزنند. در نگاه اول، روی پاهای ناهید عینآ مثل حالت سوختگی، جمع و چروک شده و تغییر شکل پیدا کرده بود.ـ

از همه اینها گذشته، مدت طولانی بود که ناهید در زیر حکم قرار داشت و شرایطش برای همه ما بطور مضاعف نگران کننده بود.با اینحال، علیرغم مجموعه شرایط فیزیکی سخت و فشارهای روانی حادی که رویش بود، خیلی خونسرد و با روحیه به نظر میرسید و به لحاظ رفتاری از آرامش و متانت خاصی برخوردار بود.ـ

وقتی در اواسط سال ۶۱ برای تنبیه بیشتر به بند هشت قزلحصار منتقل شدم، او پیشاپیش آنجا بود. فکر میکنم توی سلول ۱۰ همراه با مجاهدین شهید زهرا بیژن یار، مهدخت محمدیزاده، مژگان سربی، سپیده زرگر... و چند نفر دیگر از بچه ها همسلول بودند.ـ

مهدخت محمدیزاده، اهل کرمان و دانشجوی فیزیوتراپی دانشگاه تهران بود وبرادر کوچکترش که کمتر از پانزده سال سن داشت در سال ۶۰ به جرم هواداری از مجاهدین تیرباران شده بود. پدر و مادر داغدار مهدخت هر بار برای ده دقیقه ملاقات و دیدار با دختر عزیزشان در پشت میله های زندان، باید در سرما و گرما از کرمان به تهران می آمدند... شدت شکنجه و ضربات کابل وشلاق در دوران بازجویی، جراحتهای عمیقی بر پاهای مهدخت بر جای گذاشته بود که اثار آن در تمام سالهای زندان کاملآ قابل رویت بود.ـ
مژگان سربی هم که در ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شده بود مانند زهرا بیژن یار ازهواداران فعال بخش اجتماعی سازمان بودند و همگی، مژگان و مهدخت و زهرا، حکم ده سال زندان داشتند.ـ

اواسط سال ۶۲، با ایجاد و راه اندازی شکنجه گاه مخوف "قبر یا قیامت" توسط "حاج داوود رحمانی" در زندان قزل حصار، ناهید نیز با یک گروه از بچه ها از جمله مهدخت، سپیده، شهین (جلغازی) و.... روانه آنجا شدند. جایی که هر زندانی را در تابوتی به اندازه یک قبر محبوس میکردند و روزانه تا پانزده ساعت با چشم بند و چادرسیاه (پوشش اجباری زنان زندانی) و در سکوت و سیاهی کامل، زندانیان باید بدون حرکت می نشستند تا مطابق نظر آخوندهای شیطان صفت، با چشیدن زجر "شب اول قبر" و عذاب "قیامت"، در مقابل رژیم جهنمی تسلیم شوند و توبه کنند! برای تکمیل رنج و عذاب زندانیان ِ"قبر" که بدون ملاقات و بدون هواخوری و محروم از دیدن نور و فاقد کوچکترین تحرک جسمی بودند؛ حاجی رحمانی و اوباش پاسدار همراهش و همینطور عناصر درهم شکسته و خودفروخته ایی همچون کیانوش، هما، سیبا و...، مستمرآ آنان را با انواع و اقسام شکنجه های فیزیکی و روانی زیر منگنه و فشارهای طاقت فرسا قرار میدادند.ـ

ناهید و یارانش این شرایط خردکننده و فوق طاقت انسانی را تا ۶ ـ ۷ ماه، یعنی تا پایان پروژه تابوتها تحمل کردند. در طی این مدت خانوادۀ بچه های محبوس در قبرها در بی خبری مطلق بسر می بردند و برای یافتن یا گرفتن خبری از فرزندانشان، به هر دری میزدند. حتی بارها به دلیل اعتراض به این وضعیت و عدم اطلاع از سرنوشت و شرایط جگرگوشه هایشان، دستگیرو یا مورد ضرب و شتم واقع شدند.ـ

اوائل تابستان ۶۳ پس از برچیده شدن شکنجه گاه "قبر یا قیامت" که مجموعأ ۸ ـ ۹ ماه به درازا کشید، ناهید و تعداد زیادی از بچه های "قبر" به بند تنبیهی هشت قزلحصار برگردانده شدند. مدتی بعد بدنبال تغییرات مقطعی که در مدیریت زندانها ایجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار عوامل متمایل به منتظری)، همگی به بندهای عمومی منتقل شدیم. اینبار در بند عمومی چهار قزلحصار همسلول ناهید شدم و شانس این را داشتم که باشخصیت انسانی او از نزدیک و بیشتر آشنا شوم.ـ

دوره کوتاه مدت "رفرم" زندان بود و تا حدودی امکانات درسی و از جمله تعدادی کتاب علمی و "غیرمکتبی" برای مطالعه در اختیار زندانیان قرار گرفته بود. یکی از همین روزها پیش از ظهر توی حیاط هواخوری بند، با ناهید کنار دیوار نشسته بودیم و کتاب "تاریخ فلسفه" را می خواندیم. بحث حسابی داغ شده بود که ناگهان پاسدار مسئول بند به حیاط آمد و اسم ناهید را صدا کرد و گفت: با همۀ وسایل آماده برای انتفال به اوین...ـ
برای لحظاتی نفس توی سینۀ مان حبس وسکوت سنگینی بین بچه ها حاکم شد. بیشتر از سه سال بود که او زیر حکم قرار داشت و همه نگرانش بودیم. به همین دلیل صدا کردن او برای انتقال به اوین، طبعآ برایمان مضطرب کننده و دلشوره آور بود. با اینحال او با خونسردی به کمک ما شروع به جمع کردن وسایلش کرد. اثاث کشی! که مجموعآ دو کیسه پلاستیکی یا ساک دستی میشد و معمولآ چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید... برسم بچه های مقاوم زندان، همگی توی سالن بند برای خداحافظی با او ردیف شدیم. این وداعها، جابجایی ها و جدایی های ناخواسته همیشه برایمان سخت و ناخوشایند بود چرا که هیچکدام نمیدانستیم چه فردایی خواهیم داشت و جلادان چه خوابی برایمان دیده اند و آیا بازهم امکان دیدار همدیگر را خواهیم داشت...ـ

بعد از سه روز ناهید همراه با تعدادی زندانی دیگر از اوین بازگشتند. چقدر از دیدن دوباره او شاد و مسرور شدیم...در واقع او را برای دادگاه برده بودند. به دلیل گذشت ایام و تا حدودی آرامتر شدن شدت ماشین کشتار رژیم و تغییر نسبی فضای زندان در اواسط سال ۶۳، حکمی به او تعلق گرفت که قاعدتآ تابستان ۶۵ حبس او باید تمام میشد. چه ولوله و شادی توی بند شد، انگار که خبر آزادیش را می شنیدیم... هرچند همگی از ته دل میدانستیم که در این رژیم، زندانیان مقاوم، چه با حکم و چه زیر حکم، نهایتآ در صف اعدام قرار دارند...ـ

از اواخر سال ۶۴ و اوایل ۶۵، تندباد سرکوب تازه که انتظارش میرفت شروع به وزیدن کرد و موج جدید تنبیه ها آغاز شد. دسته دسته اسامی بچه ها برای تنبیه و انتفال به اوین خوانده می شد. اینبار نیز در یک گروه همراه با ناهید، زهره حاج میراسماعیلی (خواهر زاده مادر شادمانی)، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی و... به یکی از بندهای اوین منتقل شدیم. از بند سه قزلحصار نیز بچه هایی همچون اشرف فدایی که به تازگی از انفرادیهای طولانی مدت گوهردشت به قزلحصار بازگردانده شده بودند، دست چین شده و برای تنبیه مجدد، همزمان به اوین منتقل و همبند شدیم.ـ

از همان ساعات اولیه ورود به اوین، ضرب و شتم بچه ها توسط مجتبی حلوائی از مسئولین نابکار اوین و پاسدارهایش آغاز شد. در داخل بند نیز از حمله و هجوم پاسداران و تعداد انگشت شماری از توابین همچون اقدس، هاله و ... در امان نبودیم. روزهای نخست برای پرهیز از درگیر شدن با این افراد خودفروش و هیستریک، سعی می کردیم کمتر از اتاق خارج شویم. در مواقع ضروری همچون استفاده از دست شویی وسرویس، معمولآ دو یا سه نفره از اتاق خارج میشدیم تا در صورت گستاخی آنان و ایجاد درگیری، اگر لازم شد گوشمالی هم به آنها بدهیم! به همین دلیل من و ناهید در حالیکه دست همدیگر را محکم میگرفتیم، عمومآ دو نفره داخل بند تردد می کردیم.ـ

علیرغم فضای سنگین حاکم بر بند، گاه شبها دور از چشم پاسداران و آنتن ها، در اتاق آخر بند جمع می شدیم و در کنار هم، خلاء بی پناهیمان را پر می کردیم. معمولا در این جور مواقع، هر کس با هر هنری که داشت، همزنجیرانش را مهمان می کرد. همبند عزیزم اشرف فدائی که به او "اشرف فدا" می گفتیم با صدای پر طنین و زیبایش برایمان می خواند:ـ

نازلی سخن نگفت،ـ
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد: "زمستان شکست" و رفت
...ـ

صمیمانه محو صدای زیبا و چهرۀ زیباترش می شدیم. دختری مجاهد و مقاوم، پاک و بی آلایش که حضورش در هر بند و سلولی، روحیه بخش و نشاط انگیز بود... غافل از انکه دو سال بعد طناب بدستان تبهکار چه بر سر این "دختران آفتاب" و "کبوتران طوقی" خواهند آورد...ـ

تابستان ۶۵ بود. ناهید را به همراه تعدادی دیگر از زندانیان برای بازجوئی صدا زدند. بچه هائی که نامشان را خواندند در واقع حکمشان تمام شده بود و به دفتر اجرای احکام احضار شده بودند. در بین آنان سپیده (صدیقه) زرگر، کاپیتان محبوبمان فروزان عبدی و ....نیز قرار داشتند. از آنها برای آزادیشان مصاحبۀ تلویزیونی خواسته بودند که همگی آن را رد کرده و متعاقب آن به بند برگردانده شدند.
مدتی بعد دوباره آنها را صدا کردند. اینبار فقط از آنها انزجارنامه کتبی علیه سازمان خواسته شده بود که باز هم بچه ها امتناع کردند. برای بار آخر از آنها تنها یک تعهد مبنی بر عدم فعالیت سیاسی در بیرون از زندان درخواست کردند که باز هم ناهید و یارانش حاضر به دادن هیچ تعهدی نشدند و به بند باز گردانده شدند.ـ

بطور فردی چه بسا آرزو می کردیم که بچه هایی مثل ناهید با استفاده از این امکان، به بیرون از زندان بروند؛ شاید بیشتر به خاطر مادرش و داغهایی که دیده بود و خصوصآ آثار شکنجه بر بدنش که گواهی زنده از شقاوت و بیرحمی رژیم بود. امّا خود ناهید و همینطور بسیاری از ما معتقد بودیم که بالاخره رژیم در نقطه ای باید "هویت" زندانیان سیاسی را به رسمیت بشناسد و به همین دلیل نیز بچه ها تا به آخر پای حرف خویش ایستادگی کردند.ـ

در ادامه فشار و سرکوبها، مدتی بعد تعداد زیادی از بچه ها از جمله ناهید تحصیلی، مژگان سربی، اشرف فدایی، سوسن صالحی، اعظم عطاری و... را به سلولهای انفرادی و از آنجا به انفرادیهای گوهردشت کرج منتقل کردند. سرانجام پس از ماهها مرارت و محرومیت، در پائیز ۶۶ همه زنان زندانی سیاسی موجود در زندان گوهردشت و بندهای اوین را به یک ساختمان بزرگ سه طبقه در اوین منتقل و متمرکز کردند.ـ
ناهید و بیشتر از صد تن دیگر از بچه ها را به طبقه اول (سالن یک) آن ساختمان که بندی تنبیهی با "اتاقهای دربسته" بود منتقل کردند.ـ

همزمان من نیز همراه با خیل دیگری از زندانیان به بند تنبیهی سه یا به عبارتی سالن سه که در طبقه سوم آن ساختمان قرار داشت منتقل شدیم. البته همچنان و به دور از چشم گزمه های زندان، در مواقع هواخوری و با شیوه های ابتکاری، از طریق پنجره سلولهای طبقه همکف، با یاران و عزیزانمان تماس می گرفتیم و از اخبار و حال یکدیگر جویا و مطلع میشدیم.ـ

اواخر اردیبهشت سال ۶۷ پس از حدود هفت سال حبس، وقتی نهایتآ حکم اجازه خروج موقتم از زندان صادر و به من ابلاغ شد، با سماجت و به بهانه تعویض لباس، خودم را از دفتر زندان به داخل بند رساندم تا بتوانم با همبندان دلبندم که هفت سال مونس و همدل و غمخوار هم بودیم آخرین وداع را داشته باشم...ـ
در همین فاصله کوتاه به کمک بچه ها از یک فرصت استفاده کردم و به طرف حیاط هواخوری بند دویدم تا شاید برای آخرین بار با یاران عزیزم در دیگر بندها و سلولهای آن ساختمان، ولو از پشت میله ها و پنجره ها دیدار کنم و صدایشان را بشنوم.... در میان ولوله و پیامهای بچه ها، ناهید از لای کرکره فلزی پنجره سلولش فریاد میزد:ـ
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...ـ
این آخرین طنین صدای گرم او بود که همچنان در گوش دارم ...ـ

مدت کوتاهی بعد از آنروز، در تابستان ۶۷، ناهید به همراه برادرش حمید تحصیلی و همینطور اشرف و مهدخت و مژگان و زهرا و شهین و سپیده و فروزان و سوسن و اعظم و زهره و تهمینه و فرشته و هزاران زن و مرد دلاور و در بند دیگر، به فرمان و فتوی دیو پلید جماران و توسط کمیسیون مرگ، به جُرم دفاع از "هویت سیاسی" و پایداری بر آرمانهای انسانی-اعتقادیشان، بر دار آویخته و در راه آزادی خلق محروم و محبوبشان جاودانه شدند.ـ

آتش ظلمی که دیو پلید دوران و غارتگر باغ گلها، به کین برافروخت و خرمن زندگی و گلهای سرسبد یک خلق را سوزاند هرگز فراموش نخواهد شد و بی تردید بی پاسخ نخواهد ماند. شراره های خروش خلق دیر یا زود بنیان ستم و ستمکاران را زیرورو خواهد کرد... مادر داغدار ناهید سالهاست که، مانند هزاران هزار پدر و مادر داغدار دیگر، گردنبندی به یادگار بر گردن دارد که چهار عکس بر آن نقش بسته است. تصاویری که در قلوب نسل ما و بر سینه تاریخ جاودانه گشته اند.ـ

طوقیان کبود
هنوز بر دارهای جنگلی می رقصیدند
که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه می کوبیدند
پرهای ریخته شان در کارگاه جهان
بالشت موریانه هاست
هنوز هم بر بلند بالشان
جای پای تازیانه هاست
.....
طوقی به گردنت ببند
مثل کبوتران حق
مست و ترانه خوان
بر ساقه تابیده کنف برقص
با آهنگ سحرگاهان
که چنین است رسم عاشقان



مینا انتظاری

شهریور ۱۳۸۶

mina.entezari@yahoo.com



-----------------------------------------
پانویس:
ـ
۱ـ ویدئو کوتاهی از زندگی مبارزاتی و خانواده پرافتخار "ناهید تحصیلی" از زبان یاران هم بند در زندان

۲ـ "بندیی با اتاق های در بسته" شرایط تنبیهی بود که زندانیان بطور طولانی مدت، حتی در داخل بند نیز دائمآ در اتاقها و سلولهای در بسته خود محبوس بودند؛ واز داشتن هواخوری محروم و فقط روزی سه بار نفرات هر اتاق به دستشویی برده میشدند

۳ـ  "آنتن" اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند

۴ـ  قاطعيت زندانیانی همچون ناهید، فروزان، سپیده و خیلی دیگر از ملی کشهای بند، بعنوان خط مقدم مقاومت در زندان، که این چنین و تا این حد حتی حاضر به کوچکترین انعطافی در برابر خواست رژیم جهت آزادی خودشان نبودند، طبعآ باعث عقب نشینی نسبی مسئولین زندان و ایجاد فضا و شرایط بمراتب سهلتری برای بسیاری از دیگر زندانیان مقاوم در موقع ازادیشان میشد

۵ـ "طوقی" از سروده های زندان پس از کشتار تابستان شصت و هفت.ـ
ــ
------------------------------------------------------------------------------------------ـ

About Me