برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

مهشید در شب اعدام

 



«مهشید» در شب اعدام - سبدی برای سارا کوچولو

آخرین روزهای اردیبهشت سال ۶۷ بود که بعد از حدود هفت سال زندان، بواسطه یک کیس خاص پزشکی بطور موقت از «اوین مخوف» مرخص شدم. این اولین بار بود که میتوانستم بعد از سالها مادر و پدر دردمندم را در آغوش بگیرم و آنها را ببوسم چرا که مثل بسیاری از همبندان عزیزم در تمام دوران زندان حتی یکبار هم ملاقات حضوری نداشتم.

 طبق قرار خانوادگی که داشتیم باید در اولین فرصت از ایران خارج میشدم، بهمین دلیل فرصت چندانی برای دیدار بسیاری عزیزانم که سالها از دیدارشان محروم بودم نداشتم. ضمن اینکه بخاطر نگرانی از ادامه «جنگ شهرها» در تهران خیلی از افراد فامیل و آشنایان هم موقتآ به شهرهای اطراف کوچ کرده بودند. با این وجود هر کدام از همسایگان و آشنایان دور و نزدیک که هنوز در شهر بودند و خبر آمدنم را شنیدند به منزلمان آمدند و چقدر دیدارشان برایم لذت بخش بود.




از بچه های زندان، همبند نازنینم "زهرا افشاری" تا خبر را شنیده بود خودش را به خانه مان رساند و چقدر در آن فرصت کوتاه، گفتنی ها داشتیم و درد دلها کردیم. زهرا که با تحمل چهار سال زندان سال ۶۵ آزاد شده بود در آنزمان بهمراه کودک خردسالش، "سارا" به دیدار همسرش "قاسم سیفان" میرفت. قاسم عزیز هنرمند مجاهد و زندانی مقاومی بود که آن موقع با یک حکم ده ساله در زندان گوهردشت محبوس بود

 

 

آن روز زهرای عزیز در لابلای یادمانهای تلخ و شیرین دوران زندان که برای هم تعریف میکردیم خاطره تکان دهنده ای از مجاهد والامقام «مهشید شیخ» دانش آموخته رشته ریاضیات دانشگاه گفت که ترجیح میدهم با فروتنی، دلنوشته اخیر خود او را در همین جا بازنشر کنم. این خاطره مربوط به پائیز سال ۶۱ در زندان اوین میباشد که دوست خوبم زهرا افشاری همراه با همسر و فرزند خردسالش تازه دستگیر شده بودند و هنوز زیر بازجویی بودند حتی سارا کوچولو هم مدتی در بند و زندان، نزد مادرش بود. این در حالی بود که زنده یاد «مهشید شیخ» پس از ماهها بازجویی و تحمل شکنجه و انفرادی، در همان بند و در زیر اعدام بسر میبرد.

 البته یاداوری میکنم که برای یک زندانی در زیر حکم اعدام و بخصوص در شب اعدامش، طبعآ شرایط روحی و عاطفی بسیار سنگینی حاکم میشود که شاید هیچوقت نتوان برای دیگرانی که آن شرایط را تجربه نکرده اند بطور واقعی توصیفش کرد... آری با شناخت این حقیقت است که میتوان میزان ایمان، آرامش، خویشتن داری و بزرگواری یک دختر مجاهد محکوم به مرگ مثل «مهشید» را در شب اعدامش، تا حدودی درک کرد.


*********

سبدی برای سارا – دلنوشته زهرا افشاری

 در روزها و هفته های اولیه بازجویی بودم و یک روز بازجو آنقدر کابل توی سرم زده بود که شب نمیتونستم سرم را از هیچ طرفی روی بالش بگذارم هرچند موهای سرم کاملآ آنهمه سنگدلی و شقاوت را پنهان کرده بود.

 موقع خاموشی بند دیدم "مهشید" پشت در سلول نشسته و داره با بریده های نایلون آبی رنگی که قبلا کیسه پلاستیک نان بود، سبد کوچکی درست میکنه. رفتم پیشش نشستم، البته هر دو مجبور بودیم خیلی فشرده بشینیم چون تعداد افراد زیاد و جا کم بود...

توی بند زنان زندان معمولآ هر زندانی که دارای فرزندی بود همبندیها او را «مادر» صدا میکردند و من هم «مادر زهرا» بودم. بهرحال من و مهشید در کنار هم آرام شروع به صحبت کردیم.

پرسید مادر تو چرا نخوابیدی؟ گفتم سرم مثل سلسله جبال البرز شده و نمی توانم زمین بگذارم!

بعد من پرسیدم تو چرا نمی خوابی و این چیه داری با عجله این موقع شب درست میکنی؟

جواب داد: اینرو برای یک دختر بچه کوچولوی دوست داشتنی دارم درست میکنم.

خلاصه آنشب تا وقت اذان صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم. از پایداریش و شکنجه هایی که شده بود برایم گفت. آنقدر آرام و صبور حرف میزد و رفتار میکرد طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... من از پرونده اش و یا چگونگی دستگیری اش چیزی نمی دانستم و البته هرگز سوالی هم نمی کردیم.

 صبح بلندگوی بند به صدا درآمد و چند نفری را صدا کردند از جمله "مهشید شیخ" و بعد چنان سکوت سنگینی بند را فرا گرفت که من خشکم زده بود. رفتم پیشش و با بغض گفتم مهشید! 

بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد که دیشت نمی خواستم بهت بگم، و بعد هم خداحافظی کرد، و با بقیه بچه ها هم آرام و مهربان و بدون هیچ نگرانی وداع کرد. او حکم اعدام و زمانش را می دانست و چه آرام و با طیب خاطر رفت.

فردای آنروز که من هنوز در شوک و ناباوری نبودنش اشک میریختم، دوستش از اتاق سه آمد و اون سبدی رو که مهشید در آخرین ساعات زندگی اش برای سارا بافته بود را بمن داد و گفت: این را مهشید برای سارا درست کرد و به من گفته چند تا انجیر بگذار داخلش و بدهم به شما که روز ملاقات ببرید برای سارا!

اشکهایم دیگه مجال تشکر از دوستش را بهم نداد.

این سبد همچون گنجینه ای با ارزش همیشه با من هست، البته تا روزی که آنرا به موزه اشرف خواهم داد.

(پایان دلنوشته زهرا افشاری)

 *********

 

البته من و زهرای عزیز و سارا کوچولو در آن روزها نمی دانستیم که مدت کوتاهی بعد در همان تابستان ۶۷، بدستور خمینی دیو جماران، قاسم بهمراه هزاران زندانی سیاسی مجاهد و مبارز دیگرسربدار میشود. مجاهد دلیر «قاسم سیفان» بخاطر مقاومت و جسارتش در زندان از طرف یاران همبندش آقا سیف به معنی «شمشیر» بُرّان نامیده میشد. 

  

طنز تلختر تاریخ اینجاست که هنوز بعد از گذشت بیش از سه دهه، نه تنها نشانی از گورهای جمعی که پیکر قاسم و یارانش در آنجا پنهان و مدفون شده اند داده نشده بلکه بقایای خاوران و دیگر گورهای جمعی  نیز در معرض تخریب هستند و قاتلان آن همه گلهای سرسبد خلق، امثال رئیسی قاتل ۶۷ حالا پس از رسیدن به ریاست قوه قضائیه ملایان، برای تصاحب باصطلاح پست ریاست جمهوری نیز وارد کورس و رقابت با همدستان جنایتکارش شده است.

 جالب است بدانیم سارا کوچولوی دهه شصت ما امروز با مدرک PhD  و بعنوان یک دانشمند پژوهشگر همراه با دیگرهمکاران متخصص خود، در رابطه با درمان بیماری سرطان در بریتانیا مشغول خدمت به جامعه بشری میباشد.

من و زهرا و نسل ما و خیل مردم ایران، همراه با رزمندگان آزادی، در همه این سالها به امید تحقق عدالت و آزادی برای فرزندان ایران زمین تلاش بسیار کرده و میکنیم. آرزویی که تا کنون بخاطرش هزاران و هزاران و هزاران انسان شریف و آزاده فدیه آن شده اند.

 

 مینا انتظاری

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

--------------------------------------------------------------------------------------------

پانویس:ـ

 ۱- لینک مقاله «آخرین پرده نمایش در آمفی تئاتر زندان گوهردشت» درباره مجاهد سربدار «قاسم سیفان»

http://mina-entezari1.blogspot.com/2007/08/blog-post_5954.html


۲- کاشفان فروتن آزادی – مجاهد شهید مهشید شیخ

https://www.youtube.com/watch?v=ghIwo9J79qQ




No comments:

About Me