برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

کاپیتان فروزان عبدی




کاپیتان فروزان عبدی

بهار سال ۱۳۶۵ بود که بصورت تنبیهی دوباره از زندان قزل حصار به زندان مخوف اوین منتقل می شدیم. دور جدید سرکوب از اواخر زمستان ۶۴ شروع شده بود؛ که متعاقبآ و قبل از ما چندین سری ۲۰ ـ ۳۰  نفره از یارانمان را از بندهای زنان قزل حصار برای اِعمال فشار و تنبیه بیشتر به زندان اوین منتقل کرده بودند. بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی نداشت.

بهرحال در یک دسته ۲۵ نفره به بند ۱ پائین زندان اوین منتقل شدیم... بعد از انجام کارهای اولیه تعیین اتاق و جا و مکان و استقرار وسایل، در اولین فرصت به حیاط و هواخوری بند رفتیم تا عزیزانی را که زودتر از ما به  بند بالا (طبقه دوم) منتقل شده و در اطاقهای دربسته محبوس بودند، ببینیم. آنها هم که از آمدن سری جدید بچه ها به بند پائین مطلع شده بودند، مشتاقانه خود را به بالای پنجره های داخل اتاقشان رسانده بودند تا از پشت شیشه هائی که رنگهای آن بعضآ توسط زندانیان پاک شده بود، به بچه های تازه وارد بند پائین خوش آمد بگویند. 
در اینجور لحظات، صحنه هایی سرشار از عواطف انسانی و همدلی آرمانی شکل میگرفت که براستی دیدنی و بیاد ماندنی بود... از شوق دیدار همدیگر ولو در میان آنهمه دیوار و سلول و سیم خاردار، در پوست خود نمی گنجیدیم... همبندان عزیزمان را می دیدیم که در طبقه بالا و از پشت پنجره های رنگ و رو رفته از سر و کول هم بالا میرفتند و با لبخند و بوسه برایمان دست تکان می دادند... سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر... و در بالای سر آنها یکدفعه "فروزان عبدی" را دیدم مثل همیشه با لبخندی زیبا و دوست داشتنی و متانتی بیاد ماندنی.

 با فروزان طی سال ۱۳۶۱ ماهها در بند تنبیهی ۸ قزلحصار بودیم؛ و چه دوران سخت و طاقت فرسا و البته در کنار هم خاطره انگیزی بود. در یکی از آن روزهای وحشت و سرکوب حوالی شروع سال ۱۳۶۲ بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از زندانیان مقاوم و مجاهد، برای آزار و شکنجه بیشتر و جهت انتقال به سلولهای انفرادی گوهردشت از بند ۸  خارج کردند. که در همین فاصله، چندین ماه نیز به همراه گروهی از همان بچه ها و از جمله مجاهد دلیر اشرف فدایی تبریزی، در توالتهای زندان محبوس بودند. خلاصه تا یکسال و نیم بعد دیگر او را ندیدیم. تا اینکه در اواسط سال ۶۳ بدنبال برخی تغییرات و جابجایی ها در سطح مسئولین زندان (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری در زندان)، او را بهمراه سایر بچه ها از انفرادیهای گوهردشت به بند عمومی ۳ قزلحصار منتقل کردند. 

بدنبال همان تغییرات و باصطلاح رفرم موقت در داخل زندان بود، که ما را هم از بند تنبیهی ۸ بعد از دو سال به بند عمومی ۴ که در مجاورت بند ۳ بود، منتقل کردند. همین ایام بود که بیشتر عصرها صدای ولوله و شور و نشاط بچه های بند ۳ را می شنیدیم. طبق معمول فروزان با راه انداختن بازی جمعی والیبال، توی بند همه را مشغول و مجذوب میکرد. ما هم گاهآ برای دیدنش به دور از چشم "آنتن"های رژیم، به بالای پنجره بند میرفتیم و به تماشای آنها می نشستیم.

حالا سال ۶۵ بود و باز همدیگر را در شرایط تنبیهی و فشار بیشتر در اوین می دیدیم. همان روزهای اول ورود به بند بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد، که مورد ضرب و شتم شدیدی واقع شدیم و تا نفس داشتند با پوتینهای مخصوص شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض مظلومانه ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است...". بفاصله چند روز ما را هم برای اِعمال محدودیت و فشار بیشتر، به بند بالا و اتاقهای در بسته منتقل کردند که البته در کنار یاران و عزیزانی همچون فروزان خیلی هم خوشایندتر و روحیه بخش تر بود. بگذریم که جلادان بیرحم زندان تا کجا حداقل حقوق انسانی و زیستی ما را زیر پا میگذاشتند و چه به روزمان که درنمیآوردند.

حدودآ تابستان سال ۶۵ بود که نام تعدادی از زندانیانی را که حکم پنج سال زندان آنان به اتمام رسیده بود متناوبآ برای بازجویی می خواندند. ازآن جمله بچه هایی مثل فروزان عبدی، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی ... بودند که برای آزادی شان، پیش شرط مصاحبه ویدیویی و محکوم کردن مجاهدین را از آنها طلب میکردند، که تقریبآ همۀ آن بچه ها جواب رد داده بودند. نهایتا مسئولین زندان و دادستانی حتی به یک تعهدنامه کتبی و فرمالیستی مبنی بر عدم فعالیت سیاسی بعد از آزادی نیز رضایت داده بودند، که بچه ها زیر بار آن هم نرفته بودند و در آخر آنها را با ناسزا و توهین و تهدید به بند برگرداندند. بدین ترتیب فروزان نیز به جمع زندانیان "ملی کش" بند اضافه شد.

طی سالهای ۶۵  تا ۶۷ همچون سالهای قبل از آن، فروزان در زمره مقاومترین و محبوبترین زندانیان سیاسی بود و در تمامی حرکتهای جمعی و اصولی زندانیان رو در روی رژیم، در هر بندی و تحت هر شرایطی و با هر ریسکی مسئولانه شرکت میکرد و البته خود همیشه جلودار بود و در خط مقدم قرار میگرفت. هرجا او بود شادی بود و امید به زندگی، عشق بود و محبت به هم بند و هم زنجیر، و البته ایستادگی بود و مقاومت در مقابل دژخیم و رژیم. برای او خمودی و افسردگی کلماتی بودند بی مفهوم. در هر شرایطی پیشتاز و بانی براه انداختن مطالعات جمعی، ورزش جمعی و بخصوص تمرین و مسابقه والیبال و ایجاد شور و نشاط در بین بچه های بند بود، که البته هرکدام ازاین تحرکات و فعالیتها از دید و نظر دشمن ضد بشری تحت عنوان «روابط  و تشکیلات منافقین در زندان» گناه و جرمی بزرگ و نابخشودنی محسوب میشد ... حتی در شرایط محرومیت کامل اگر توپی هم در کار نبود، نگاهی به دور و بر خود میکرد و با جمع آوری چند تکه پارچه و به بهم پیچیدن آنها ظاهرا توپی درست میکرد و بچه ها را برای بازی راه میانداخت.

"فروزان عبدی پیربازاری" قبل از دستگیری دانشجوی دانشگاه و از اعضای تیم ملی والیبال زنان ایران بود که طبعآ در بازی و ورزش داخل زندان نیز سرآمد همه بود، و ما با صمیمیت شیطنت آمیزی او را "کاپیتان" صدا میکردیم. وی که در بازی با توپ و حرکات داخل زمین و روی تور، تبحر فوق العاده ای داشت، با وارستگی و افتادگی خاصی همچون یک مربی دلسوز هیچ فرصتی را برای آموزش همبندان خود، حتی با مینیمم امکانات از دست نمیداد. البته او فقط یک قهرمان ملی پوش در قلمرو ورزش نبود که در حیطه انسانیت و ارزشهای والای انسانی نیز سرچشمۀ زلالی بود از پاکی و صداقت و دریائی بود بیکران از مهر و عطوفت.

به یاد دارم در یکی از همان روزهای سال ۶۵، یکی از بچه های نسبتآ کم سن و سال و معصوم بنام نادره را که مدتهای مدید در سلولهای انفرادی و تحت شکنجه های طاقت فرسا قرار داده بودند؛ در حالیکه دچار شکست عصبی و روان پریشی شده بود به بند ما آوردند. او با هیچ کس حرف نمیزد و ساعتهای متمادی فقط به نقطه ایی در افق خیره و مات میشد. فروزان علیرغم کار و مسئولیتهای مختلف فردی و جمعی که داشت، بناگاه تمام کارهای روزانه خود را کنار گذاشت و بطور ۲۴ ساعته خودش را وقف نادره و مراقبت از او کرد. با مهربانی و بردباری همچون خواهری غمخوار به تیمار او پرداخت تا بتدریج اعتماد او را جلب کرد؛ بطوریکه ما متوجه میشدیم او بمرور با فروزان شروع به حرف زدن کرده و هرازگاهی لبخندی غمین نیز بر لب دارد. 

پروسه طولانی و پیچیده روان درمانی این قربانیان مظلوم رژیم، آنهم در شرایط بسیار کاهنده و طاقت فرسای داخل زندان، به واقع حتی در توان روانشناسان حرفه ایی با تجربیات آکادمیک نیز نمیتوانست باشد. ولی فروزان با رویکردی عمیقآ انسانی و با مایه گذاری عمدتآ یکجانبه و بدون چشم داشت متقابل، قدم به پیش میگذاشت و هیچ مرزی را جز با دشمن غدار خلق برسمیت نمی شناخت. البته چندی نگذشت که پاسداران مسئول بند متوجه روند بهبودی حال نادره شدند، و با بدذاتی خاص خود بلافاصله او را از بند ما خارج کردند که فروزان بشدت متآثر و آزرده شد. اتفاقآ یکسال بعد فروزان در موردی مشابه، منتهای تلاش خود را جهت کمک به بهبودی حال "فرزانه عمویی" مبذول داشت ولی متاسفانه دراین مورد، فرآیند روان پریشی و عوارض شدید آن بسیار عمیق، مزمن و برگشت ناپذیر مینمود و نتیجه ای حاصل نشد. فرزانه عمویی یکی دیگر از زندانیان مظلومی بود که در زیر فشار و تحت شرایط خردکننده فیزیکی-روانی در شکنجه گاه موسوم به "واحد مسکونی" در سال ۶۲ ، دچار شکست عصبی و روان پریشی حادی شده بود که تا سالها بعد عوامل رذل رژیم، ظالمانه او را با همان شرایط وخیم در زندان نگه داشتند تا او را به جنون کامل کشاندند.

حدود تابستان سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵ بودیم که حیاط کوچکی هم داشت. فروزان از صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال و عصر هم با به راه انداختن مسابقه والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازی هایمان، علاوه بر فروزان تا انجا که بیاد میاورم: ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی دهکردی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی... بودند. فروزان که خود بازیکنی ملی پوش در سطح ایران و آسیا بود، با قامتی کشیده، پرشهایی بلند و حرکاتی موزون، هرگاه که اراده میکرد میتوانست صحنه های زیبایی را با توپ، در زمین بازی و یا بر فراز تور به نمایش بگذارد. با اینحال در حین مسابقه و بازی بندرت هنرنمایی میکرد و هر وقت توپ به او میرسید علیرغم اینکه تمام بچه های بند مشتاق دیدن حرکات فنی و حرفه ایی او بودند، ولی او به سادگی توپ را به نفرات دیگر تیم پاس میداد و با خلق موقعیت، این امکان را در اختیار بازیکنان هم تیم خود برای به ثمر رساندن توپ و کسب امتیاز قرار میداد. ضمن اینکه نمیخواست بخاطر برتری بلامنازعش در بازی، اجحافی هم به تیم مقابل بشود. او در واقع با ورزش و بازی نیز، منش و روش سیاسی و دموکراتیک خود را، که همانا همبستگی و ازخودگذشتگی بود، اموزش میداد.

در جمع بسیار منسجم و منضبط  مجاهدین زندان - بعد از تحمل سالها زندان و عبور از طوفان فتنه ها و کوره گدازان اعدامها و شکنجه ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب "قبر و قفس و قیامت" و "واحد مسکونی" و سلولهای انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی - که حالا تک تکشان همچون پولاد آبدیده و تبدیل به کادرهای برجسته ایی برای  خلق و انقلاب شده بودند، بی تردید فروزان یکی از چهره های شاخص و درخشان بود.

تنظیم رابطه فروزان بعنوان یک مجاهد خلق، با محیط و افراد و جریانات سیاسی دیگر، فراتر از همه تفاوتهای نظری، سیاسی و رفتاری موجود، بسیار مثبت، سازنده و بلند نظرانه بود. او مورد احترام و اعتماد همه بچه های زندان بود. دوستان همبند مارکسیست از هر گروه و با هر گرایش سیاسی، احساس نزدیکی زیادی با فروزان داشتند و احترام خاصی برای وی قائل بودند. بانوان بهایی همبند نیز خصائل والای انسانی فروزان را ستایش میکردند و او را بسیار دوست میداشتند و خلاصه هر انکس که در مصاف با رژیم جهل و جنایت، ایستادگی میکرد فروزان را پشت و پناه خود در زندان میدانست.

پائیز سال ۶۶ بود که بدنبال تغییرات و جابجایی های گسترده داخل زندان، کارگزاران رژیم تقریبآ تمامی زنان زندانی سیاسی موجود در تهران بزرگ را در بندهای سه گانه اوین معروف به سالن ۱، ۲، و ۳ متمرکز کردند، و ما با فروزان در سالن ۳ همبند بودیم. نوروز ۶۷ را در حالی در زندان و در شرایط اسارت جشن میگرفتیم که روحیه بچه ها از همیشه بالاتر بود، و رژیم در گرداب بن بستهای استراتژیک در زمینه سرکوب داخلی و تقابل با مردم و مقاومت ایران، و در صحنه جنگ خارجی با کشور همسایه عراق، خود را در سراشیب نزول و افول میدید... بعد از تحویل سال "فضیلت علامه" با صدای زیبا و دل انگیزش از موسم بهار میخواند و "فریبا عمومی" شعر خاطره انگیز "شکوفه میرقصد از باد بهاری" را ترنم میکرد... در آن لحظات هیچکدام از ما و همبندان دیگرمان نمیدانستند که برای خیل مجاهدین در بند این آخرین نوروز خواهد بود ...



حول و حوش همان ایام بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از بچه های ملی کش بند، به سالن ۱ که اتاقهای در بسته داشت منتقل کردند... من نیز چندی قبل از شروع قتل عام تابستان ۶۷، بعد از حدود هفت سال حبس بطور موقت از زندان اوین مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور آمدم.
در قتل عام هولناک و جنایتکارانه تابستان ۶۷ تمامی زنان زندانی مجاهد در سالن ۱ و سالن ۳ و بسیاری هم از سالن ۲ اوین بدار آویخته شدند. هر چند تا کنون اطلاعات بسیار اندک و ناقصی از جزئیات و چگونگی این کشتار بزرگ، بخصوص در بند زنان توسط دوستان همبند و جان بدربردگان این قتل عام بازگو شده، ولی در مورد فروزان بطور خاص میدانیم که کاپیتان محبوب ما در زمره عاشقان شرزه ای بود که اواسط مرداد ماه با قامتی افراشته بر فراز سکوی اعدام، طناب دار این مدال افتخار دفاع از آزادی و حقوق زنان در پیکار با ارتجاع حاکم را، به گردن آویخت و جاودانه شد و برای همیشه در قلوب خلق محبوبش آرام گرفت.

فروزان قهرمان در آخرین ساعات عمر و شاید هم بعنوان آخرین وداع، برای رساندن خبر اعدام خود بدیگر یاران در بندش، بطور سمبلیک و نیایش گونه در گوشه ایی از دیوار سلول انفرادی پیامی با چنین مضمونی مینویسد: "خدایا کمکم کن تا همچون عبدی شایسته، شمع فروزان راه تو باشم."
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند          رفتند و شهر خفته ندانست که کیستند
            فریادشان تموّج شطّ حیات بود                 چون آذرخش در سخن خویش زیستند
                مرغان پرگشودۀ طوفان که روز مرگ         دریا و موج و صخره برایشان گریستند

درآن پرواز و سفر بزرگ و جاودانی، من که از سر تصادف و اتفاق و یا آزمایش و ابتلا از جمع یاران عزیز و عزیزتر از جانم دور افتادم و برجای ماندم؛ حالا بعنوان تنها بازمانده از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین، وقتی به پشت سرم نگاه میکنم با یک چشم میگریم و با یک چشم میخندم ... در حالیکه از حسرت و داغ فراق عزیزان همبند و دلبندم با تمام وجود میسوزم؛ با اینحال با یاداوری شکوه آنهمه دلاوری، پایداری و فداکاری، با افتخار به خود میبالم که در یکی از سیاهترین دورانها، همنشین و همپا و همراه آن سالارزنان بودم ...

در سالگرد قتل عام تابستان ۶۷ به همه ی شمعهای فروزانی که در صف مقدم مبارزه با رژیم فاشیستی-مذهبی و زن ستیز حاکم بر میهنم ایران همچنان میسوزند و نور آگاهی می افشانند و گرمی امید می بخشند درود میفرستم.

مینا انتظاری

Aug. 2005
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:
  1.  "بندی با اتاق های در بسته" شرایط تنبیهی بود که زندانیان بطور طولانی مدت، حتی در داخل بند نیز دائمآ در اتاقها و سلولهای در بسته خود محبوس بودند؛ و از داشتن هواخوری محروم و فقط روزی سه بار نفرات هر اتاق به دستشویی برده میشدند.
  2.  در اواخر تابستان ۱۳۶۵ رژیم نهایتآ تمامی زندانیان سیاسی باقی مانده در زندان قزل حصار را به زندانهای اوین و گوهردشت کرج منتقل کرد.
  3.  "آنتن" اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند.
  4.  قاطعیت زندانیانی همچون فروزان، ناهید، سپیده و خیلی دیگر از ملی کشهای بند، بعنوان خط مقدم مقاومت در زندان، که این چنین و تا این حد حتی حاضر به کوچکترین انعطافی در برابر خواست رژیم جهت آزادی خودشان نبودند، طبعآ باعث عقب نشینی نسبی مسئولین زندان و ایجاد فضا و شرایط بمراتب سهلتری برای بسیاری از دیگر زندانیان مقاوم در موقع ازادیشان میشد.
  5.  "ملی کش" اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، چه بخاطر نپذیرفتن پیش شرطهای رژیم برای آزادی و یا عدم اطمینان رژیم به زندانی،  بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند.
  6.  مجاهدین شهید ناهید تحصیلی، سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، فریبا عمومی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، اشرف فدایی، مهناز فتحی و ... همگی در قتل عام تابستان ۶۷  به دار آویخته شدند.
  7.  در نسل کشی جنایتکارانه مقطع تابستان (۶۷) که به فتوی جلاد جماران انجام گرفت در تمامی بندها و زندانهای زنان سراسر کشور فقط زنان مجاهد خلق آماج این قتل عام قرار گرفتند و در بندهای مردان علاوه بر هزاران زندانی مجاهد خلق، صدها زندانی مارکسیست نیز کشتار شدند.
  8.  وزارت بدنام اطلاعات آخوندی که تا کنون بطور رسمی هیچ نام و نشانی از هیچ یک از هزاران دلاور بر دار شده در آن قتل عام سیاه اعلام نکرده، استثنائآ در یکی از سایتهای مربوطه، نگاه نو، ضمن چاپ عکسی از فروزان بدون آنکه جرئت اعلام هویت وی را داشته باشد با همان رذالت آخوندی او را "تروریست کشته شده عضو سازمان تروریستی مجاهدین" معرفی میکند. تنها نکته قابل تآکید اینست که استفاده از فعل مجهول "کشته شده"، بدون ذکر نام و هویت عامل و فاعل این جنایت، نمیتواند جلادان رژیم را در روز حسابرسی از کیفر جنایات مرتکب شده در ببرد. البته اخیرآ دست اندرکاران سایت مربوطه شاید به توصیه آخوند پورمحمدی (وزیر کشور رژیم) که از قاتلان فروزان میباشد، با رندی انزجارآوری زیر نویس عکس را تبدیل به "قربانی سازمان تروریستی مجاهدین" کرده اند.





----------------------------------------------------------------------------------------

به شکوفه ها، به باران




به شکوفه ها، به باران
شراره های شصت و هفت!ـ


( بخش پنجم )ـ
ـ


مادر خیلی عزیزی سالهاست گردنبندی را به یادگار بر گردن دارد که روی آن عکسهای دو دختر دلبندش فهیمه و ناهید و دو پسر نازنین اش حسین و حمید، نقش بسته است...
ـ

ناهید (فاطمه) تحصیلی را اولین بار در اواخر سال ۱۳۶۰ در زندان قزلحصار دیدم. غم خاصی توی نگاهش بود. توی فضای شلوغ و پر جوش و خروش بند، خیلی زود از طریق بچه های دیگر در جریان وضعیتش قرار گرفتم. او که آخرین فرزند خانواده اش بود و حدود نوزده سال داشت، در مرداد ماه سال ۶۰ به همراه خواهر بزرگترش، فهیمه، و دو برادرش حسین و حمید در ارتباط با مجاهدین خلق توسط پاسداران گشتاپوی خمینی دستگیر و روانه بند مخوف ۲۰۹ اوین شده بودند.ـ

فهیمه تحصیلی، پزشک اَنترن و ۲۴ ساله، مدت کوتاهی بعد از دستگیری به جرم همکاری با "امداد پزشکی مجاهدین"، در یکی از شبهای اواخر شهریورماه ۶۰ به جوخه اعدام سپرده شد و تیرباران گردید. شیرزنی که از گلهای سرسبد دانشجویان پزشکی دانشگاه تهران در آن دوران محسوب میشد.ـ
چند روز بعد از شهادت فهیمه، برادر بزرگترشان حسین نیز در مهرماه اعدام شد و به خیل شهدای خلق پیوست. برادر دیگر ناهید یعنی حمید هم که دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی شریف بود بعدآ به ده سال زندان محکوم گردید.ـ

ناهید علاوه بر شخصیت دوست داشتنی و متواضعی که در جمع همبندانش داشت، جسارت و قاطعیتش در مقابل زندانبانان و پاسداران بند، او را تبدیل به یکی از چهره های خاص و پرجاذبه در بین بچه های زندان کرده بود که طبعآ عوامل رژیم نیز حساسیت زیادی نسبت به او داشتند. زمانی که او را دیدم، علیرغم گذشت مدّت زیادی از دستگیریش، هنوز آثار شکنجه بر بدن او کاملآ پیدا بود. کف پاهایش در اثر ضربات کابل و شلاق در اوین، آن چنان متلاشی شده بود که مسئولین بهداری زندان مجبور شده بودند برای ترمیم موضعی آن، از پوست ران او به کف پاهایش پیوند بزنند. در نگاه اول، روی پاهای ناهید عینآ مثل حالت سوختگی، جمع و چروک شده و تغییر شکل پیدا کرده بود.ـ

از همه اینها گذشته، مدت طولانی بود که ناهید در زیر حکم قرار داشت و شرایطش برای همه ما بطور مضاعف نگران کننده بود.با اینحال، علیرغم مجموعه شرایط فیزیکی سخت و فشارهای روانی حادی که رویش بود، خیلی خونسرد و با روحیه به نظر میرسید و به لحاظ رفتاری از آرامش و متانت خاصی برخوردار بود.ـ

وقتی در اواسط سال ۶۱ برای تنبیه بیشتر به بند هشت قزلحصار منتقل شدم، او پیشاپیش آنجا بود. فکر میکنم توی سلول ۱۰ همراه با مجاهدین شهید زهرا بیژن یار، مهدخت محمدیزاده، مژگان سربی، سپیده زرگر... و چند نفر دیگر از بچه ها همسلول بودند.ـ

مهدخت محمدیزاده، اهل کرمان و دانشجوی فیزیوتراپی دانشگاه تهران بود وبرادر کوچکترش که کمتر از پانزده سال سن داشت در سال ۶۰ به جرم هواداری از مجاهدین تیرباران شده بود. پدر و مادر داغدار مهدخت هر بار برای ده دقیقه ملاقات و دیدار با دختر عزیزشان در پشت میله های زندان، باید در سرما و گرما از کرمان به تهران می آمدند... شدت شکنجه و ضربات کابل وشلاق در دوران بازجویی، جراحتهای عمیقی بر پاهای مهدخت بر جای گذاشته بود که اثار آن در تمام سالهای زندان کاملآ قابل رویت بود.ـ
مژگان سربی هم که در ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شده بود مانند زهرا بیژن یار ازهواداران فعال بخش اجتماعی سازمان بودند و همگی، مژگان و مهدخت و زهرا، حکم ده سال زندان داشتند.ـ

اواسط سال ۶۲، با ایجاد و راه اندازی شکنجه گاه مخوف "قبر یا قیامت" توسط "حاج داوود رحمانی" در زندان قزل حصار، ناهید نیز با یک گروه از بچه ها از جمله مهدخت، سپیده، شهین (جلغازی) و.... روانه آنجا شدند. جایی که هر زندانی را در تابوتی به اندازه یک قبر محبوس میکردند و روزانه تا پانزده ساعت با چشم بند و چادرسیاه (پوشش اجباری زنان زندانی) و در سکوت و سیاهی کامل، زندانیان باید بدون حرکت می نشستند تا مطابق نظر آخوندهای شیطان صفت، با چشیدن زجر "شب اول قبر" و عذاب "قیامت"، در مقابل رژیم جهنمی تسلیم شوند و توبه کنند! برای تکمیل رنج و عذاب زندانیان ِ"قبر" که بدون ملاقات و بدون هواخوری و محروم از دیدن نور و فاقد کوچکترین تحرک جسمی بودند؛ حاجی رحمانی و اوباش پاسدار همراهش و همینطور عناصر درهم شکسته و خودفروخته ایی همچون کیانوش، هما، سیبا و...، مستمرآ آنان را با انواع و اقسام شکنجه های فیزیکی و روانی زیر منگنه و فشارهای طاقت فرسا قرار میدادند.ـ

ناهید و یارانش این شرایط خردکننده و فوق طاقت انسانی را تا ۶ ـ ۷ ماه، یعنی تا پایان پروژه تابوتها تحمل کردند. در طی این مدت خانوادۀ بچه های محبوس در قبرها در بی خبری مطلق بسر می بردند و برای یافتن یا گرفتن خبری از فرزندانشان، به هر دری میزدند. حتی بارها به دلیل اعتراض به این وضعیت و عدم اطلاع از سرنوشت و شرایط جگرگوشه هایشان، دستگیرو یا مورد ضرب و شتم واقع شدند.ـ

اوائل تابستان ۶۳ پس از برچیده شدن شکنجه گاه "قبر یا قیامت" که مجموعأ ۸ ـ ۹ ماه به درازا کشید، ناهید و تعداد زیادی از بچه های "قبر" به بند تنبیهی هشت قزلحصار برگردانده شدند. مدتی بعد بدنبال تغییرات مقطعی که در مدیریت زندانها ایجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار عوامل متمایل به منتظری)، همگی به بندهای عمومی منتقل شدیم. اینبار در بند عمومی چهار قزلحصار همسلول ناهید شدم و شانس این را داشتم که باشخصیت انسانی او از نزدیک و بیشتر آشنا شوم.ـ

دوره کوتاه مدت "رفرم" زندان بود و تا حدودی امکانات درسی و از جمله تعدادی کتاب علمی و "غیرمکتبی" برای مطالعه در اختیار زندانیان قرار گرفته بود. یکی از همین روزها پیش از ظهر توی حیاط هواخوری بند، با ناهید کنار دیوار نشسته بودیم و کتاب "تاریخ فلسفه" را می خواندیم. بحث حسابی داغ شده بود که ناگهان پاسدار مسئول بند به حیاط آمد و اسم ناهید را صدا کرد و گفت: با همۀ وسایل آماده برای انتفال به اوین...ـ
برای لحظاتی نفس توی سینۀ مان حبس وسکوت سنگینی بین بچه ها حاکم شد. بیشتر از سه سال بود که او زیر حکم قرار داشت و همه نگرانش بودیم. به همین دلیل صدا کردن او برای انتقال به اوین، طبعآ برایمان مضطرب کننده و دلشوره آور بود. با اینحال او با خونسردی به کمک ما شروع به جمع کردن وسایلش کرد. اثاث کشی! که مجموعآ دو کیسه پلاستیکی یا ساک دستی میشد و معمولآ چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید... برسم بچه های مقاوم زندان، همگی توی سالن بند برای خداحافظی با او ردیف شدیم. این وداعها، جابجایی ها و جدایی های ناخواسته همیشه برایمان سخت و ناخوشایند بود چرا که هیچکدام نمیدانستیم چه فردایی خواهیم داشت و جلادان چه خوابی برایمان دیده اند و آیا بازهم امکان دیدار همدیگر را خواهیم داشت...ـ

بعد از سه روز ناهید همراه با تعدادی زندانی دیگر از اوین بازگشتند. چقدر از دیدن دوباره او شاد و مسرور شدیم...در واقع او را برای دادگاه برده بودند. به دلیل گذشت ایام و تا حدودی آرامتر شدن شدت ماشین کشتار رژیم و تغییر نسبی فضای زندان در اواسط سال ۶۳، حکمی به او تعلق گرفت که قاعدتآ تابستان ۶۵ حبس او باید تمام میشد. چه ولوله و شادی توی بند شد، انگار که خبر آزادیش را می شنیدیم... هرچند همگی از ته دل میدانستیم که در این رژیم، زندانیان مقاوم، چه با حکم و چه زیر حکم، نهایتآ در صف اعدام قرار دارند...ـ

از اواخر سال ۶۴ و اوایل ۶۵، تندباد سرکوب تازه که انتظارش میرفت شروع به وزیدن کرد و موج جدید تنبیه ها آغاز شد. دسته دسته اسامی بچه ها برای تنبیه و انتفال به اوین خوانده می شد. اینبار نیز در یک گروه همراه با ناهید، زهره حاج میراسماعیلی (خواهر زاده مادر شادمانی)، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی و... به یکی از بندهای اوین منتقل شدیم. از بند سه قزلحصار نیز بچه هایی همچون اشرف فدایی که به تازگی از انفرادیهای طولانی مدت گوهردشت به قزلحصار بازگردانده شده بودند، دست چین شده و برای تنبیه مجدد، همزمان به اوین منتقل و همبند شدیم.ـ

از همان ساعات اولیه ورود به اوین، ضرب و شتم بچه ها توسط مجتبی حلوائی از مسئولین نابکار اوین و پاسدارهایش آغاز شد. در داخل بند نیز از حمله و هجوم پاسداران و تعداد انگشت شماری از توابین همچون اقدس، هاله و ... در امان نبودیم. روزهای نخست برای پرهیز از درگیر شدن با این افراد خودفروش و هیستریک، سعی می کردیم کمتر از اتاق خارج شویم. در مواقع ضروری همچون استفاده از دست شویی وسرویس، معمولآ دو یا سه نفره از اتاق خارج میشدیم تا در صورت گستاخی آنان و ایجاد درگیری، اگر لازم شد گوشمالی هم به آنها بدهیم! به همین دلیل من و ناهید در حالیکه دست همدیگر را محکم میگرفتیم، عمومآ دو نفره داخل بند تردد می کردیم.ـ

علیرغم فضای سنگین حاکم بر بند، گاه شبها دور از چشم پاسداران و آنتن ها، در اتاق آخر بند جمع می شدیم و در کنار هم، خلاء بی پناهیمان را پر می کردیم. معمولا در این جور مواقع، هر کس با هر هنری که داشت، همزنجیرانش را مهمان می کرد. همبند عزیزم اشرف فدائی که به او "اشرف فدا" می گفتیم با صدای پر طنین و زیبایش برایمان می خواند:ـ

نازلی سخن نگفت،ـ
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد: "زمستان شکست" و رفت
...ـ

صمیمانه محو صدای زیبا و چهرۀ زیباترش می شدیم. دختری مجاهد و مقاوم، پاک و بی آلایش که حضورش در هر بند و سلولی، روحیه بخش و نشاط انگیز بود... غافل از انکه دو سال بعد طناب بدستان تبهکار چه بر سر این "دختران آفتاب" و "کبوتران طوقی" خواهند آورد...ـ

تابستان ۶۵ بود. ناهید را به همراه تعدادی دیگر از زندانیان برای بازجوئی صدا زدند. بچه هائی که نامشان را خواندند در واقع حکمشان تمام شده بود و به دفتر اجرای احکام احضار شده بودند. در بین آنان سپیده (صدیقه) زرگر، کاپیتان محبوبمان فروزان عبدی و ....نیز قرار داشتند. از آنها برای آزادیشان مصاحبۀ تلویزیونی خواسته بودند که همگی آن را رد کرده و متعاقب آن به بند برگردانده شدند.
مدتی بعد دوباره آنها را صدا کردند. اینبار فقط از آنها انزجارنامه کتبی علیه سازمان خواسته شده بود که باز هم بچه ها امتناع کردند. برای بار آخر از آنها تنها یک تعهد مبنی بر عدم فعالیت سیاسی در بیرون از زندان درخواست کردند که باز هم ناهید و یارانش حاضر به دادن هیچ تعهدی نشدند و به بند باز گردانده شدند.ـ

بطور فردی چه بسا آرزو می کردیم که بچه هایی مثل ناهید با استفاده از این امکان، به بیرون از زندان بروند؛ شاید بیشتر به خاطر مادرش و داغهایی که دیده بود و خصوصآ آثار شکنجه بر بدنش که گواهی زنده از شقاوت و بیرحمی رژیم بود. امّا خود ناهید و همینطور بسیاری از ما معتقد بودیم که بالاخره رژیم در نقطه ای باید "هویت" زندانیان سیاسی را به رسمیت بشناسد و به همین دلیل نیز بچه ها تا به آخر پای حرف خویش ایستادگی کردند.ـ

در ادامه فشار و سرکوبها، مدتی بعد تعداد زیادی از بچه ها از جمله ناهید تحصیلی، مژگان سربی، اشرف فدایی، سوسن صالحی، اعظم عطاری و... را به سلولهای انفرادی و از آنجا به انفرادیهای گوهردشت کرج منتقل کردند. سرانجام پس از ماهها مرارت و محرومیت، در پائیز ۶۶ همه زنان زندانی سیاسی موجود در زندان گوهردشت و بندهای اوین را به یک ساختمان بزرگ سه طبقه در اوین منتقل و متمرکز کردند.ـ
ناهید و بیشتر از صد تن دیگر از بچه ها را به طبقه اول (سالن یک) آن ساختمان که بندی تنبیهی با "اتاقهای دربسته" بود منتقل کردند.ـ

همزمان من نیز همراه با خیل دیگری از زندانیان به بند تنبیهی سه یا به عبارتی سالن سه که در طبقه سوم آن ساختمان قرار داشت منتقل شدیم. البته همچنان و به دور از چشم گزمه های زندان، در مواقع هواخوری و با شیوه های ابتکاری، از طریق پنجره سلولهای طبقه همکف، با یاران و عزیزانمان تماس می گرفتیم و از اخبار و حال یکدیگر جویا و مطلع میشدیم.ـ

اواخر اردیبهشت سال ۶۷ پس از حدود هفت سال حبس، وقتی نهایتآ حکم اجازه خروج موقتم از زندان صادر و به من ابلاغ شد، با سماجت و به بهانه تعویض لباس، خودم را از دفتر زندان به داخل بند رساندم تا بتوانم با همبندان دلبندم که هفت سال مونس و همدل و غمخوار هم بودیم آخرین وداع را داشته باشم...ـ
در همین فاصله کوتاه به کمک بچه ها از یک فرصت استفاده کردم و به طرف حیاط هواخوری بند دویدم تا شاید برای آخرین بار با یاران عزیزم در دیگر بندها و سلولهای آن ساختمان، ولو از پشت میله ها و پنجره ها دیدار کنم و صدایشان را بشنوم.... در میان ولوله و پیامهای بچه ها، ناهید از لای کرکره فلزی پنجره سلولش فریاد میزد:ـ
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...ـ
این آخرین طنین صدای گرم او بود که همچنان در گوش دارم ...ـ

مدت کوتاهی بعد از آنروز، در تابستان ۶۷، ناهید به همراه برادرش حمید تحصیلی و همینطور اشرف و مهدخت و مژگان و زهرا و شهین و سپیده و فروزان و سوسن و اعظم و زهره و تهمینه و فرشته و هزاران زن و مرد دلاور و در بند دیگر، به فرمان و فتوی دیو پلید جماران و توسط کمیسیون مرگ، به جُرم دفاع از "هویت سیاسی" و پایداری بر آرمانهای انسانی-اعتقادیشان، بر دار آویخته و در راه آزادی خلق محروم و محبوبشان جاودانه شدند.ـ

آتش ظلمی که دیو پلید دوران و غارتگر باغ گلها، به کین برافروخت و خرمن زندگی و گلهای سرسبد یک خلق را سوزاند هرگز فراموش نخواهد شد و بی تردید بی پاسخ نخواهد ماند. شراره های خروش خلق دیر یا زود بنیان ستم و ستمکاران را زیرورو خواهد کرد... مادر داغدار ناهید سالهاست که، مانند هزاران هزار پدر و مادر داغدار دیگر، گردنبندی به یادگار بر گردن دارد که چهار عکس بر آن نقش بسته است. تصاویری که در قلوب نسل ما و بر سینه تاریخ جاودانه گشته اند.ـ

طوقیان کبود
هنوز بر دارهای جنگلی می رقصیدند
که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه می کوبیدند
پرهای ریخته شان در کارگاه جهان
بالشت موریانه هاست
هنوز هم بر بلند بالشان
جای پای تازیانه هاست
.....
طوقی به گردنت ببند
مثل کبوتران حق
مست و ترانه خوان
بر ساقه تابیده کنف برقص
با آهنگ سحرگاهان
که چنین است رسم عاشقان



مینا انتظاری

شهریور ۱۳۸۶

mina.entezari@yahoo.com



-----------------------------------------
پانویس:
ـ
۱ـ ویدئو کوتاهی از زندگی مبارزاتی و خانواده پرافتخار "ناهید تحصیلی" از زبان یاران هم بند در زندان

۲ـ "بندیی با اتاق های در بسته" شرایط تنبیهی بود که زندانیان بطور طولانی مدت، حتی در داخل بند نیز دائمآ در اتاقها و سلولهای در بسته خود محبوس بودند؛ واز داشتن هواخوری محروم و فقط روزی سه بار نفرات هر اتاق به دستشویی برده میشدند

۳ـ  "آنتن" اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند

۴ـ  قاطعيت زندانیانی همچون ناهید، فروزان، سپیده و خیلی دیگر از ملی کشهای بند، بعنوان خط مقدم مقاومت در زندان، که این چنین و تا این حد حتی حاضر به کوچکترین انعطافی در برابر خواست رژیم جهت آزادی خودشان نبودند، طبعآ باعث عقب نشینی نسبی مسئولین زندان و ایجاد فضا و شرایط بمراتب سهلتری برای بسیاری از دیگر زندانیان مقاوم در موقع ازادیشان میشد

۵ـ "طوقی" از سروده های زندان پس از کشتار تابستان شصت و هفت.ـ
ــ
------------------------------------------------------------------------------------------ـ

راستی گناه نسل ما چه بود؟


راستی گناه نسل ما چه بود؟!

از نسلی سخن می گویم که با انقلاب ۵۷ به قوام شخصیتی و بلوغ اجتماعی رسید و جوانسال و سرزنده و پرطراوت، هر چند کم تجربه، پا به عرصه پر سنگلاخ سیاست نهاد. نسلی سرشار از شور و شوق و عشق و ایثار که به مانند یک خانواده در خانه و خاکی به بزرگی «ایران» حضوری پر طنین داشت. خانواده ای که علیرغم همۀ تفاوتهای فرهنگی، ملیتی، سیاسی و ایدئولوژیکی فرزندانش، همگی آرمان و آرزوی مشترک "آزادی و برابری" را در سر و در دل داشتند.

از بد حادثه و شاید هم از سر تقدیر، همزمان با تولد اجتماعی "نسل انقلاب"، مام میهن در چنگال دیو شریر و شیّادی قرار گرفت که هر چند از اعماق تاریخ بربریت و ارتجاع سر بر آورده بود ولی در "ماه" رخ می نمود!
هیولای مهیب و مرگ زایی که در فضای "جیمی کراسی" از حفره های تاریک تاریخ بیرون خزید، بر امواج "بی بی سی" سوار شد و با "ایر فرانس" فرود آمد.

دیو پلیدی که با همۀ ایل و تبارش و ظرفیت تخریبی بی حسابش، رسالت تاریخیش چیزی نبود جز حاکمیت سیاهی و تباهی، وحشت و خشونت، و جهل و جنون و جنایت. پدیده ای که تاریخ و بشریت معاصر نمونۀ آن را نه دیده بود، نه تجربه کرده بود و نه حتی در اواخر قرن بیستم کسی تصورش را میکرد.

البته نسل ما، نسل مجاهد خلق و فدایی خلق، نسلی که بار اصلی قیام برای آزادی را به دوش کشید، هنوز رایحه اولین "بهار آزادی" را نچشیده بود که بناگاه "ضد انقلاب" و "ضد خلق" شد!

برای خانوادۀ بزرگ این نسل، فاجعه تازه آغاز شده بود...
فرزندان این خانواده در کردستان به یکباره "تجزیه طلب" و "ضد دین" گردیدند و بر روی برانکارد تیرباران شدند و در شهر و روستا به توپ بسته شدند.
فرزندان ترکمن این نسل "آشوب طلب" و "توطئه گر" شدند و شبانه ربوده و سر به نیست گردیدند.
فرزندان عرب در خوزستان، "جدائی طلب" و "ستون پنجم" شدند و سپس درو شدند.
فرزندان بلوچ و یلان سیستان، "قاچاقچی" و "اشرار" شدند و در ملاء عام بر جراثقال ها آویزان شدند.

در تهران و سراسر ایران فرزندان مجاهد این نسل که در پاکبازی و صداقت و ایمان سرآمد آزادیخواهان بودند، "التقاطی" و "منافق کوردل" و "از خدا بی خبر" شدند و هزار هزار به قربانگاه برده شدند.

فرزندان مردم دوست و برابری خواه این نسل در کسوت کمونیست، "کافر" و "مرتد" و "سد راه خدا" شدند و دسته دسته ذبح شرعی شدند.

میهن دوستان و ملیون این نسل هم "بی وطن" و "وطن فروش" شدند و در گوشه و کنارسلاخی شدند.

نویسندگان و هنرمندان این نسل نیز "قلم به مزد" و "مرّوج فسق و فجور" و "حامی طاغوت" شدند و از حجلۀ عروسی ربوده و به تیرک اعدام بسته شدند... 
در این بین پیروان دیگر ادیان و مذاهب هم امان نیافتند.

خلاصه اقشار آگاه تر و لایه های کیفی و بالاتر این نسل را با انواع اتهامها از دم تیغ گذراندند و لایه های پائین تر و نیروی کار این نسل را نیز در تنور یک جنگ خانمان سوز و بی حاصل سوزاندند...

مسئله فقط کشتن و سر به نیست کردن این نسل نبود چرا که دیو جماران، مقدم بر هر چیزی، هدفش نابودی هویت و همۀ ارزشها و آرمانهای متبلور در این نسل بود. زیرا که به طور غریزی می دانست اثبات و تثبیت خودش فقط در گرو نفی و انهدام این نسل و سمبلها و آرمانهایش است. بنابراین پا به پای ماشین جنگ و کشتار، دستگاه جهنمی شیخ شیّاد، همۀ واژه ها و ارزشها و نوامیس فرهنگی و اعتقادی متعلق به این نسل را نیز لوث و لجن مال می کرد.

نسلی که زُلالی و پاکی و پروای انسانی و اخلاقیش زبانزد خاص و عام بود و تاریخ ایران زمین نمونه آن را بخود ندیده بود، وقتی منازل مسکونی یا مراکز سیاسی شان توسط چماقداران و گزمه های قداره بند مورد یورش و تعرض قرار می گرفت، در وسایل ارتباط جمعی رسمی و بر منابر مذهبی و در مجالس عمومی متهم می شدند که دارای «فساد اخلاق و آلات و ادوات لهو و لعب همچون منقل و وافور و تریاک و ورق پاسور و قرصهای ضد بارداری و...» هستند!

نسلی که تمام دار و ندارش را فدای خلق محرومش می کرد متهم می شد به «آتش زدن خرمن های روستائیان» و «دزدی از اموال بیت المال...»
نسلی که در لحظۀ تولد اجتماعیش اولین کلماتی که بر زبان داشت «استقلال و آزادی» بود، متهم می شد به "مزدور استکبار جهانی"، "جاسوس بیگانه"، "عامل صهیونیسم"، "ستون پنجم دشمن بعثی"...
نسلی که تمام وجودش لبریز از عشق و مهر و محّبت بود متهم می شد که «بی عاطفه» و «سنگدل» و «کینه جو و خشونت طلب» است.

وقتی با چوب و چماق و دشنه و زنجیر، قاصدکان این نسل را به جرم در دست داشتن پیامی یا پلاکاردی در معابر عمومی بیرحمانه می کوبیدند و آنها با بردباری و تحّمل بی مانندی، بخاطر پایبندی به الزامات زندگی مسالمت آمیز سیاسی از حق «دفاع از خود» هم می گذشتند و با چهره های خونین و بدنهای مجروح فقط افشاء می کردند، متهم می شدند که «مظلوم نمایی و خود زنی» می کنند؛ و هنگامی که این نسل پس از اتمام حجّت و پایان مرحلۀ مسالمت، به دفاع از خود و مقابله به مثل برخاستند، «باغی و یاغی و طاغی و مفسد و محارب و مهدورالدم» شدند.

نسلی که در زندانها و سیاهچالها و در برابر جوخه های تیرباران و بر فراز دارها همچنان مظلومانه ایستاد و مقاومت کرد و از هویت خودش دفاع نمود، هر چند گماشتگان دیو پلید از هیچ جنایت و رذالتی در حق آنان دریغ نکردند. آنها را "زجرکُش" و حتی مجروحان شان را هم "تمام کُش" کردند. بر جنازۀ سرداران و سالاران ِ بر خاک افتاده مان شادی و پایکوبی کردند و با انبانی از نفرت و کینه، سیلی از تهمت های چرکین را نثار سمبلها و راهبران هنوز زنده و حاضرمان کردند... در این میان رفیقان نیمه راه نیز ناجوانمردانه در آستان دیو خونخوار بسا خوشرقصی ها کردند.

وقتی بعد از هفت سال سیاه در آن تابستان سوزان، باقیمانده اسیران دربند را به دار می کشیدند باز هم قبل از نابودی فیزیکی این نسل در صدد لگد کوب کردن هویتشان بودند. بی دلیل نبود که سرنوشت و مرگ و زندگی هر کدام از آن سربداران در گرو پاسخی بود که در مورد هویت سیاسی و اعتقادیشان می دادند... و البته که آن دلاوران چه جانانه از هویت خود دفاع کردند.

نسلی که زنانش پیشتاز شدند و حماسه ها آفریدند. نسلی که سوخت و همزمان والدین پیر و کودکان نونهالشان را هم با ستم سوزاندند. نسلی که پیکرهای بر دار شده و بر خاک افتاده اش را یا گمنام و بی نام و نشان در زیر خروارها خاک مدفون کردند تا هیچکس اثری از آنان نیابد و یا حتی سنگهای قبرشان را نیز متلاشی و محو کردند شاید که یادی و نامی از آنان برجای نماند.... چه تلخ است نسلی که همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشت حتی یک سنگ قبر هم برایش نگذاشتند!



دودمان ددمنش دیو و سفیران فرهنگی و همسفره های فرنگی آنها هنوز هم دست از سر این نسل بر نمی دارند و از هر سو آنها را سانسور و سنگسار می کنند و در یک ارکستر هماهنگ هر چند با دو زبان، باز هم آنان را به هر انگ و رنگی می آلایند: فرقه یا سکت، خرابکار یا تروریست، منزوی یا ایزوله، متعصب یا فناتیک، خشک اندیش یا دُگم، ماجراجو یا آنارشیست ...

با همۀ این احوال، این نسل شعله امید در دلش هنوز زنده و پر فروغ است و همچنان حامل همان مشعل و پرچمی است که از سه چهار دهۀ پیش در دست گرفته است. نسلی پاکباز و فداکار، مظلوم و مقاوم، رزمنده و بی باک، با آرمان «آزادی و آبادی» برای خلق و میهنش...

بخشی از این نسل همچون بذرهای ماندگار در جای جای میهن هرازگاهی سر بر میاورند، گُر میگیرند و شعله ها می افروزند. بخش دیگر این نسل بطور متحد در کسوت یک ارتش آزادیبخش، در ناامن ترین و نامساعدترین و مرگبارترین منطقۀ زیست محیطی و ژئوپولیتیکی جهان امروز، در میان طوفان فتنه ها، همچنان پیشقراول و مشعل دار رهائی خلق محبوبشان هستند... بخش دیگری از این نسل آواره، در گوشه و کنار جهان بطور پراکنده در کانونها و نهادها و بنیادها و سایتها و انجمن ها و محافل فکری، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی مختلف، همچون نوری در دوردست سوسو می زنند و گاه در همایش های تبعیدیان چشمها را خیره میکنند.

بله! سخن از نسل آرمانها و ارزشهاست، نسل امیدها و آرزوها، نسل وفا و ایمان، نسل پایداری تا فراسوی طاقت انسان، نسلی که متهم به هر اتهامی شد و ارتجاع و استعمار هر بلائی که خواستند و توانستند بر سرش آوردند.

راستی چرا؟ مگر گناه نسل ما چه بود؟!

بهرحال در تقدیر این نسل هر سرانجامی هم که باشد، بعنوان فردی متعلق به آن، با اطمینان و افتخار ادعا میکنم که نسلهای آینده در کنار همۀ مقدساتشان، هر چه که باشد، به این نسل و پایداری و وفاداریش سوگند خواهند خورد؛ نسلی که ایستاد و تسلیم نشد. تاریخ گواهی خواهد داد.


مینا انتظاری
تیرماه ۱۳۹۵


-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:
۱- این مقاله چند سال پیش نوشته و منتشر شد، اکنون بعد از بازبینی، در سالگرد تابستان خونین شصت، بطور گزینشی بازنشر میشود.

۲- نسل بی عاطفه!  -  مینا انتظاری
http://mina-entezari1.blogspot.com/2016/01/blog-post.html

----------------------------------------------------------------

یاد یاران یاد باد

یاد یاران یاد باد!ـ
در ذهن و ضمیر آدمی و البته در سایه روشن صفحات پر فراز و فرود تاریخ، معمولآ دو گونه از چهره ها در گذر زمان ماندنی تر
 و پر نقش ترند. یکی سیمای پر فروغ انسانهایی که مظهر نیکی، پاکی و تکاملند و دیگری چهره نفرت انگیز آنانیکه جز زشتی و پستی و پلیدی اثری از خود به جا نمی گذارند. اگر بخواهم تمام صفات خوب انسانی را چه از نظر فردی و چه در کادر مناسبات اجتماعی و چه از نظرگاه پرنسیبهای سیاسی در یک نفر تصویر و تمثیل کنم، بی شک یکی از کسانی را که بدون درنگ نام خواهم برد "علیرضا خرّم هنرنما" خواهد بود. آنچه خوبان یک به یک دارند او همه را یکجا داشت. 
این نظر محدود به نزدیکان و دوستان و آشنایان خانوادگی او نبود بلکه هرکس آشنایی و شناخت نسبی هم از او پیدا میکرد قطعآ به همین برداشت و نظر از شخصیت او میرسید. علیرضا متولد سال ۱۳۳۴ در تهران و از دانشجویان فعال و خوشنام دانشگاه تهران در قبل از انقلاب بود. او پس از انقلاب بهمن نیز در زمره دانشجویان مترقی و از چهره های محبوب و ممتاز دانشگاه محسوب میشد و در سال ۱۳۵۹ با عالیترین رتبه در رشته دندانپزشکی فارغ التحصیل گردید. البته به عنوان دندانپزشک رتبه اول دانشگاه تهران، بورس خاصی نیز برای ادامه تحصیل در خارج از کشور به وی تعلق میگرفت که او بخاطر ادامه مبارزه با باند مرتجع حاکم در داخل کشور، بسادگی از آن چشم پوشید. او جوانی بود با بهترین موقعیت اجتماعی و خانوادگی و بسیار عزیز و قابل احترام در محل زندگی، محیط دانشجویی و محافل سیاسی آن دوران. با این حال همیشه آرمان آزادی و بهروزی مردم محروم را بر آسایش و آینده زندگی فردی و شخصی خود مقدم و مرجح میدانست. 
 آن ایام یعنی سال تحصیلی ۵۸ ـ ۵۹ که من دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم، با تعدادی از دوستان نزدیکم توسط علیرضا که آشنایی خانوادگی با هم داشتیم، به بخش دانش آموزی انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین خلق دانشگاه تهران وصل شدیم. طی مدت چند ماهی که با آن انجمن کار سیاسی-تشکیلاتی میکردیم علیرضا همچون مسئول و معلمی دلسوز راهنما و پاسخگوی سوالات، ابهامات و مشکلات ما در شرایط سیاسی پیچیده و پر دست انداز مبارزه با ارتجاع تازه به قدرت رسیده در آن مرحله بود. به یاد میاورم که در انتخابات دور اول مجلس شورای ملی در اواخر زمستان ۵۸ در یکی از حوزه های انتخاباتی شرق تهران به عنوان داوطلب شرکت کردم و در روزهای رای گیری و شمارش آرای آن شعبه، نظارت و همکاری مستمر داشتم. آن حوزه مسجد بزرگی در خیابان پیروزی و تحت سرپرستی یک فرد حزب اللهی بنام محمدرضا موحدی و برادرش بود که گویا برادرزاده یا عموزاده آخوند موحدی کرمانی نیز بودند. از جمع بیست نفر افراد دست اندرکار آن حوزه به غیر از دو نفر بقیه حزب اللهی و از اعضای حزب جمهوری اسلامی بودند. شب دوم شمارش آراء علیرضا برای بررسی و برآورد اوضاع، سری به حوزه ما زد و آنجا بود که من میزان شناخته شدگی و اعتبار و احترام او را در بین افراد آن محله بیشتر متوجه شدم، و البته حزب اللهی های آن حوزه نیز متوجه ارتباطات سیاسی و آشنایی قبلی من با علیرضا شدند. 
 از آن شب تا چند شبانه روز بعد که شمارش آراء در آن حوزه ادامه داشت حزب اللهی های آنجا که متوجه نامحرم بودن من شده بودند سعی میکردند حتی الامکان تقلبات و دخل و تصرّف در شمارش آرای مردم را بدور از چشم من و یک ناظر دیگر انجام دهند. در یک فاصله کوتاه نیز موحدی سرپرست حوزه که "علیرضا" را بخاطر فعالیتهای سیاسی او در قبل از انقلاب میشناخت برایم درددل مختصری کرد و با حسرت و البته غیض خاصی گفت: راستش میدونید چیه؟ علیرضا یکی از بهترین دوستان من بود و اگر از من بپرسند پاکترین و بهترین جوان شرق تهران کیست و پشت سر چه کسی نماز می خوانی، حتمآ خواهم گفت "علیرضا". ولی افسوس که مجاهدین او را از ما دزدیدند!!ـ بالاخره بعد از حدود یک هفته، شمارش آرای آن حوزه به اتمام رسید و موحدی با زَهرخند خاصی یک کپی از نتایج شمارش آراء را به دست من داد و با تحکم گفت: اینهم مال دفتر مجاهدین!ـ علیرغم همه اعمال نظرها و دخل و تصرّف هایی که چه در روز رای گیری و چه روزها و شبهای شمارش آراء علیه نیروهای مخالف حزب جمهوری اسلامی انجام گرفته بود، در آن شعبه از مجموع تقریبی ۵۰۰۰ رای حدود ۳۷۰۰ رای برای "مسعود رجوی" بعنوان کاندید اول لیست ائتلاف نیروهای مترقی و انقلابی به صندوق ریخته شده بود. آن شب احساس پیروزی خاصی داشتم و خوشحال بودم که توانستم امانتدار و حافظ بخشی از آرای انتخاباتی مردم باشم
 اواسط سال ۵۹ که پاسداران هار ارتجاع در سطح شهر جولان میدادند و با حکم رسمی دادستان! لاجوردی تقریبآ تمامی مراکز و دفاتر علنی جریانات سیاسی مترقی و حتی نهادهای فرهنگی و روزنامه های مستقل کشور را تسخیر و تعطیل کرده بودند، به درخواست علیرضا برای یکی از نزدیکترین و بهترین دوستانش محلی را برای زندگی فراهم کردم. او "رضا دَرودی" از زندانیان سیاسی زمان شاه و از کادرهای ارزشمند مجاهدین خلق بود که به همراه همسرش قصد اقامت در محل جدیدی را داشتند. علیرضا از من خواست که هرچه در توان دارم برای "رضا" انجام دهم و همچون چشمهایم از او مراقبت کنم و من نیز چنین کردم. چقدر شخصیت آن دو یار و برادر شبیه یکدیگر بود. آنها مثل یک جان در دو تن بودند. شاید هم بدلیل مرام و آرمانی بود که هر دو به آن پای بند و مومن بودند. مرامی که شخصیت و هویت چنین انسانهایی را به زیبایی شکل میداد. بدلیل نزدیک شدن محل زندگیمان، در 
واقع هر روز "رضا" را میدیدم و او نیز همچون برادری بزرگتر، راهنمای من در مسیر مبارزه سیاسی با حاکمیت آخوندی بود. شرایط روز به روز سخت تر و چشم انداز اوضاع تیره و تارتر میشد. شبی همگی دور هم جمع بودیم، به شوخی گفتم: از الان بهتون بگم روی من یکی حساب باز نکنید، چون من یک روز هم تحمل زندان و دیوار و شکنجه را ندارم... علیرضا طبق معمول با مهربانی و خوشرویی گفت: تو اگر توانائی و ظرفیتهای انسانی خودت را بیشتر دریابی می بینی که تحملت خیلی هم زیاد خواهد بود و آمادگی برای همه چیز و همه شرایط را خواهی داشت...ـ در فردای سرفصل ۳۰ خرداد و آغاز دوران جدید مبارزه، دیو کریه ارتجاع از هرسو تنوره میکشید. رژیم جهل و جنایت همه مرزهای شقاوت را درنوردید و ماشین کشتارش رسمآ و علنآ هر عنصر آزادیخواه و هر جریان ترقی خواهی را از دم تیغ سرکوب میگذراند و البته "تمام کش" کردن نسل انقلاب هدف نخستین و مقدم خمینی بود. اختناق سیاهی که شاید هیچگاه با تمام ابعادش در حافظه تاریخ هم نگنجد؛ و درچنین شرایطی زندگی انسانهای مبارز و آزادیخواه هر روز و شب و ساعت و لحظاتش قرین درد و رنج و خون و شکنج جانکاهی بود...ـ
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر

یکی از روزهای آخر شهریور سال ۶۰ بود. فضای شهر کاملا نظامی بود و "پاسداران شب" در هر کوی و برزنی در کمین پرستوهای خونین بال آزادی بودند. هر روز خبر دستگیری، شکنجه و اعدام تعدادی از عزیزان را می شنیدیم. برای انجام کاری قراری با "رضا" داشتم، ضمن دیدار و صحبتی که با او داشتم خبر دستگیری "علیرضا" را در همان روز بهم داد. طی یکسالی که هر روز او را می دیدم هیچوقت چهره او را این چنین غمگین ندیده بودم. احساس کردم نیمی از وجودش را از دست داده است... سفارش کرد که مراقبت بیشتری از خودم بکنم. وقتی از او جدا شدم حتی راه رفتن برایم دشوار بود. آنروز در واقع آخرین دیدارم با رضای عزیز نیز بود زیرا که یکی دو روز بعد خودم هم در محل زندگی خانوادگیم دستگیر شدم. 
 سالهای سخت و طولانی زندان را با یاد آن انسانهای شریف و نیک نام تحّمل کردم و همیشه سعی میکردم مبادا قدمی بردارم که پای روی آن خونهای پاک بگذارم. در طی دوران اسارت از کانالها و افراد مختلف در بندها و سلولهای زندان، بطور خاص جویای وضعیت و سرنوشت برخی از دوستان مفقود بودم و بعدها برایم مسلم شد که "علیرضا" را به هیچ بند عمومی منتقل نکردند و فقط نام او بر روی دیوار یکی از سلولهای بند ۲۰۹ اوین دیده شده بود که گواه خاموشی ابدی او در آن بند مخوف میباشد و البته تمام اطلاعات یاران همرزمش را نیز در سینه رازدارش حفظ کرد. 
بنا به تجربیات سالهای زندان، اگر عضو و کادری از مجاهدین زنده دستگیر میگردید بلافاصله برای بازجویی به سلولهای انفرادی و اتاقهای شکنجه برده میشد و عمومآ هم بصورت مخفی به شهادت میرسیدند و کمتر کسی از آنان در بند عمومی دیده میشدند... سالها بعد شنیدم که جنازه غرق در خون مجاهد خلق "دکتر علیرضا خرّم هنرنما" بهمراه مجاهد شهید "دکتر علی بنازاده (بنان)" در یکی از روزهای پائیز همان سال ۶۰ به بهشت زهرا منتقل و در کنار هم بخاک سپرده شده اند
 زندگی سراسر رزم فرمانده "رضا دَرودی" نیز آمیخته ایی از رشادت و حماسه است. او در جریان حمله و هجومهای سراسری رژیم چهار بار در محاصره و تور کامل نظامی پاسداران و نیروهای ضربت دادستانی تهران قرار میگیرد و هربار با جسارت و شجاعت، حلقه محاصره را در زیر آتش دشمن میشکند و بسلامت از چنگ آنها می جهد. حتی روزی در زندان شنیدیم که رادیوی رژیم یکبار خبر کشته شدن رضا را در درگیری اعلام کرده بود... او در سال ۱۳۶۱ از کشور خارج میشود و سالها از کادرهای برجسته مقاومت و از محافظین "مسعود" بود. سرانجام در عملیات کبیر "فروغ جاویدان" بعد از سه شبانه روز نبرد بی امان با دشمن ضد بشری، "رضا درودی" و تیپ تحت فرمانش با ایستادگی و فداکاری بی مانندی خود را سپر حملات گله های پاسدار و آتشباری هوایی و زمینی دشمن میکنند تا رزمندگان دیگر تیپ ها بتوانند بسلامت صحنه نبرد را ترک کنند و بدین سان "فرمانده رضا دَرودی" روز ۵ مرداد ۶۷ در خاک میهن و در راه آزادی وطن اسیرش بر خاک میافتد و جاودانه میشود.
 بی تردید نسل ما امانتدار آن خونهای پاک و جانهای شیفته میباشد و در هر شرایطی راه و آرمان آنان را پاس خواهیم داشت و پیام "آگاهی" و سرود "آزادی" شان را همچون مشعلی فروزان در هر کجای این کره خاکی به ارمغان می بریم. چرا که خاموشی امروز ما فراموشی فردا را بدنبال خواهد داشت. از آن عاشقان شرزه و یاران جاودانه آموختیم که در مقابل فاشیسم مذهبی حاکم بر میهنمان باید ایستاد و سر خم نکرد؛ چه در زندان وسیاهچال، چه در جای جای میهن، و چه در غربت و تبعید. بی شک روزی فراخواهد رسید که آرزوی همیشگی "رضا" و "علیرضا" و هزاران هزار زن و مرد دلاور دیگر که در سودای رهایی خلق محبوبشان به خون غلتیدند و بر خاک افتادند، با نابودی جمهوری جلادان، در ایران آباد و آزاد فردا به بار خواهد نشست...ـ 
راستی آیا این آرزویی است دست نیافتنی!؟ قاطعیت جاودانه فروغها در نبرد با دشمن پلید این چنین پاسخ میدهد: نه!ـ 
  
  مینا انتظاری



------------------------------------------------------------------------------

اوين دانشجو می پذيرد



اوين دانشجو می پذيرد!ـ



چند روز پیش بود که دانشجویان مبارز پلی تکنیک در اعتراض به دستگیری تعدادی از یارانشان، علیرغم تاخت و تاز باندهای سیاه و دسته جات چماقدار وابسته به رژیم، در صحن دانشگاه امیرکبیر با جسارت دست به اعتراض و تحصن و اعتصاب غذا زدند.ـ
همانند میلیونها هموطن دردمندم، با تحسین و اشتیاق اخبار حرکت دلیرانه دانشجویان پلی تکنیک تهران را از طریق رسانه های اپوزیسیون دنبال میکردم. گوشه ای از خبر چنین بود:ـ

دانشجويان دانشگاه پلي تكنيك امروز در اعتراض به ادامه بازداشت ۷ تن از دانشجويان اين دانشگاه دست به اعتصاب غذا زدند... در كنار هر ظرف غذا عكسي از دانشجويان بازداشتي و جمله‌هايي همچون «هفت ستاره در اوين»، «دانشگاه اوين»، «همكلاسي‌‏هايمان را آزاد كنيد» و «احضارهاي فله‌‏اي را متوقف كنيد» به چشم مي‌‏خورد...ـ
در حاشیه اخبار گفتاری و نوشتاری از جوشش و خروش دانشجویان در سنگر آزادی، تصاویر دیدنی و صحنه های ویدئویی کوتاهی نیز از آن خیزش شجاعانه منتشر و منعکس میشد که یک تصویر و صحنه آن برایم واقعآ چشمگیر بود. روی یک پوستر ساده و سفید این نوشته دست نویس به چشم میخورد: "اوین دانشجو می پذیرد."ـ

همین سه کلمه مثل برق و باد مرا بر بال خاطراتم به ۲۵ سال قبل برد. سالهای ۶۰ ـ ۶۱ بود و دانشگاهها و تمامی مراکز آموزش عالی در سراسر ایران، بدنبال توطئه "انقلاب فرهنگی" مدل خمینی، تعطیل و خالی از دانشجو شده بود. در عوض دانشجویان بی پناه را فوج فوج راهی اوین و دیگر زندانهای کشور میکردند. براستی "اوین" از فعالترین مراکز جذب دانشجویان مبارز و مترقی و آزادیخواه شده بود.ـ
اتفاقآ همان ایام لاجوردی جلاد در مقام دادستان انقلاب تهران، برای تجلیل از همدست به هلاکت رسیده اش "محمد کچویی" رئیس سابق اوین، با نصب یک تابلوی بزرگ، زندان اوین را به "دانشگاه محمد" ملقب کرده بود. بدین سان در آن سالهای سیاهتر از شب، اوین تنها "دانشگاه" باز و فعالی بود که شبانه روز دانشجو می پذیرفت. شاید بهتر باشد گفته شود: دانشجو میگرفت!ـ

دانشگاهی که نه کنکور داشت و نه شرط سنی، و نه حتی میزان تحصیلات خاصی برای ورود لازم داشت. هیچ تبعیض و پارتی بازی هم در کار نبود. ممتازترین دانش آموزان دبیرستانی و حتی مدارس راهنمایی را میگرفت. زبده ترین دانشجویان دیگر دانشگاههای پلمب شده را می ربود. استادان و آموزگاران سرآمد و سرشناس را احضار میکرد. متخصصان، پزشکان، پرستاران، کارمندان و کارگران آگاه را دست چین میکرد... هیچ فرقی نمیگذاشت، از زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر را "همه با هم" میگرفت و در یک کلاس و یک رده جا میداد. البته ظرفیت جا و مکانش محدود بود ولی تعداد پذیرشش محدودیتی نداشت.ـ

این دانشگاهِ منحصر بفرد و البته طراز مکتب خمینی که بیست و چهار ساعته و هفت روز هفته در کار و تلاش برای آموزش و ارشاد و انهدام یک نسل گمراه بود، بخش ها و شعبات مختلفی هم داشت. از بخش فیزیولوژی اُرگان گرفته تا تشریح و آناتومی بدن انسان زنده در زیر کابل؛ بخش فیزیک اجسام معلق و آونگ تا کارکرد قرقره و قپان؛ بخش روانکاوی و روان درمانی سلولی- بالینی تا شستشوی مغزی و روان گردانی به سبک حاج داوود رحمانی؛ بخش آزمایشگاهی سم شناسی و سیانور و آرسنیک تا دیالیز و پیوند پوست کف پا و کشیدن خون جوانان؛ بخش مهندسی تبدیل مادیات به معنویات و سرموضعی به تواب؛ ... دست آخر هم بخش مربوط به انتقال روزانه دهها یا صدها فارغ التحصیل "منافق" و "محارب" و "ملحد" از این دنیای فانی به سرای باقی...ـ

برخی از استادان خبره و جامع الشرایط این "دانشگاه" تباهی عبارت بودند از لاجوردی، کچویی، حاجی رحمانی، حسین شریعتمداری (سردبیر فعلی کیهان)، علی ربیعی (با نام مستعار عباد، مشاور امنیتی خاتمی)،... و آخوندهای هفت خطی همچون موسوی تبریزی، موسوی اردبیلی، گیلانی، نیری، رئیسی، مبشری، هادی خامنه ای (برادر ولی فقیه)، هادی غفاری (سرچماقدار سابق و اصلاح طلب فعلی)، ناصریان (آخوند مقیسه)، پورمحمدی (عضو کمیسیون مرگ، وزیر کشور فعلی)... که همگی بالاترین مدارج آدمکشی و جنایت پیشگی را در این مرکز فاشیستی کسب کردند.ـ

البته در این ربع قرن خیلی اتفاقات و تحولات رخ داده است و تمام دانشگاهها هم دوباره باز و فعال شده اند. ولی بقول بچه های پلی تکنیک "اوین" هم چنان دانشجو می پذیرد. درواقع اوین همچون خفاشی پیر هنوز از پیکر مجروح و خونین دانشگاهها و دانشجویان آزادیخواه خون میمکد. شاید به همین دلیل است که نسل جدید تصمیم گرفته "رویای نیمه تمام" نسل انقلاب ۵۷ را به انجام برساند. ایرانی آزاد و آباد! آرزویی که تا کنون هزاران دانشجوی فداکار و از جمله دهها تن از دانشجویان دلیر و آزاده پلی تکنیک بخاطرش سر به دار شده اند و یا بر خاک افتاده اند...ـ

اهورائیان دلاوری همچون مجاهد خلق "میترا چوپانزاده" (فرزند فدایی شهید خلق محمد چوپانزاده، یار و همرزم پیشتاز جنبش فدایی "بیژن جزنی")، که دانشجوی مهندسی شیمی پلی تکنیک بود و در سال ۱۳۶۱ در اوین تیرباران شد. و یا مجاهد خلق "حمید (محمد علی) امامیان" دانشجوی مهندسی الکترونیک پلی تکنیک که در سن ۲۳ سالگی در مرداد ۱۳۶۰ به تیرک اعدام سپرده شد. و ...ـ

امروز دانشجویان مبارز و آزادیخوه پلی تکنیک دست در دست دیگر دانشجویان دلیر دانشگاههای سراسر کشور و در کنار معلمان آگاه و کارگران بیدار و زنان شجاع و جوانان بی باک ایران زمین همچنان به پیش میروند.ـ
دور نیست روزیکه اوین نه "دانشگاه محمد" که موزه "جنایت علیه بشریت" گردد.ـ
پس به امید آن روز، همراه با بچه های "نسل سوم" زمزمه میکنیم:ـ

تو فضای شهر تاریک،-- وقت شورش میشه نزدیک،-- باز دوباره گرُ میگیره، -- رزمگاه پلی تکنیک
همه شون مثل ستارن، -- همه شون ستاره دارن،-- این مدال سرخ فخره،-- که رو سینه شون میذارن



مینا انتظاری
mina.entezari@yahoo.com

ـ* مجاهد خلق "مسعود متحدین"، همسر میترا چوپانزاده نیز در سال ۶۳ تیرباران شد.ـ
-----------------------------------------------------------------------------------

سلام بر سروهای سرفراز آزادی




سلام بر سروهای سرفراز آزادی!ـ

بهار ۱۳۶۱ در میانه راه بود. پیاده نظام سبزه ها و سواره نظام غنچه ها در باغ طبیعت خرامان رژه میرفتند و بر قامت سروهای استوار سلام میدادند... در دوزخ حاکمیت آخوندی اما، زندانیان سیاسی با زخمهای عمیق بر تن و جان خویش در مصاف با شحنگان پیر و پاسداران کهنگی و تاریکی روزگار سختی را میگذراندند.ـ

در سطح جامعه هم، حمله و هجوم رژیم به نیروهای سیاسی فعال و درگیر با ارتجاع، بلاوقفه ادامه داشت. تمام گروههای مخالف رژیم ضربات سنگین نظامی و تشکیلاتی خورده بودند. بچه های فدایی، سربداران، پیکار، راه کارگر، پیشمرگه های کُرد و... در تعرضهای جنایتکارانه رژیم، تعداد زیادی از اعضا و کادرهای رهبری خود را از دست داده بودند. بخصوص ضربه ۱۹ بهمن به مجاهدین خلق و شهادت موسی و اشرف و دیگر یارانشان بسیار تکان دهنده بود.

اخبار رویدادهای ناگوار کم و بیش به گوش میرسید. ما در زندان عمدتآ از طریق روزنامه های رژیم و رادیوی بند با اضطراب خبرها را دنبال می کردیم. بخصوص اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو که از بلندگوی بند پخش می شد، با سکوت کامل بچه ها همراه بود.

علاوه بر مهم بودن سرنوشت جریانات سیاسی و مبارز که خودِ ما نیز بخشی از آن بودیم، تعداد زیادی از عزیزان و خویشان زندانیان نیز در بیرون از زندان، در شرایط زندگی مخفی و تحت تعقیبِ رژیم بودند که این خود ضریب نگرانی را برای همه ما زیادتر می کرد.

در اخبار ظهر روز ۱۲ اردیبهشت، خبر درگیریهای گسترده در شهر تهران و شهادت نزدیک به شصت تن از کادرهای مجاهدین پخش شد که اسامی تعدادی از آنها نیز در رادیو خوانده شد.
بیاد میآورم که خواهر و یا خویشان چند تن از شهدای آنروز در بند ۸ قزل حصار بودند که با شنیدن نام عزیزان خود با دلی سوخته و نگاهی سوگوار، ولی سربلند و استوار، با گرفتن وضو به نماز ایستادند و در سکوت خلوت خود به نیایش پرداختند.
شب هنگام نیز در اخبار ساعت ۸، تلویزیون رژیم سناریوی ۱۹ بهمن را تکرار کرد و جنازهً تعدادی از آن عزیزان را به نمایش گذاشت. براستی کسانی که خود اسیر رژیم بودند آنهم با سرنوشتی نامعلوم، وقتی جنازهً برادر، همسر و یا همرزم خود را در تلویزیون مشاهده میکردند و بچه های خردسال و مجروحشان را در چنگ رژیم می دیدند، چه باید می کردند؟ البته من نیز با تعدادی از آن شهدای والامقام در بیرون زندان آشنایی نزدیک داشتم.


پایگاه مجاهد شهید مهندس "حمید خادمی"، از اعضای مرکزیت مجاهدین و همسرش "فرشته ازهدی" و مادر همسرش "ایران بازرگان"، بعد از ساعتها درگیری و مقاومت، توسط هلیکوپتر و با آر. پی. جی. مورد حمله قرار گرفته و به اتش کشیده شده بود. تمام افراد مستقر در آن خانه به شهادت رسیده بودند و فرزند یکسال و نیم آنها "ناصر" با جراحاتی عمیق، به بیمارستان منتقل شد.


"حمید" از اقوام ما بود و به هنگام شهادت، خواهر او نیز در بند تنبیهی ۸ بسر میبرد. او که از خانواده ی سرشناس و تنها پسر آن خانواده بود، در ضربه سال ۱۳۵۴ توسط ساواک شاه دستگیر و به زیر شدیدترین شکنجه ها کشیده شد و متعاقبآ به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم گردید. از همان زمان همیشه در بین افراد فامیل و آشنایان صحبت از دلاوری و مقاومتهای او بود.  

حمید در بحبوحه انقلاب همراه با یکی از آخرین سری زندانیان سیاسی در اواخر دی ماه سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد گردید. بعد از آزادی به شهر زادگاهش گلپایگان رفت و با استقبال بی نظیر چند ده هزار نفری مردم در ورودی شهرمواجه شد که در همانجا سخنرانی پرشوری نیز ایراد کرد. بهمین دلیل از محبوبیت زیادی بخصوص در بین جوانان شهر برخوردار بود.

در انتخابات دور اول مجلس شورای ملی بعد از انقلاب، او کاندیدای مجاهدین خلق در شهر گلپایگان شد که در حلقۀ حمایتی ممتازترین جوانان آن شهر و در کارزار آن مبارزه سیاسی و انتخاباتی، تا دورافتاده ترین روستاهای آن دیار، منادی راستین پیام آزادی و ضدیت با جهل و ارتجاع بود. در آن انتخابات حدود هشتاد درصد جوانان شهر به او رای دادند... بعدها دهها تن از یاران و جوانان دلیر همراه و همشهری حمید در مقاطع مختلف و در گوشه وکنار این میهن خونبار جاودانه شدند. آزادیخواهان جانفشانی همچون سعید و ساسان سعیدپور (دانشجویان مهندسی دانشگاههای کرج و علم و صنعت تهران) ، حمید امامیان (دانشجوی الکترونیک دانشگاه پلی تکنیک)، علیرضا اشراقی (دانشجوی اراک) ، ناهید جوادی (دانشجوی تهران)، فرشته نوربخش (دانشجوی پزشکی تهران)، شاهرخ نوری (دانش آموز)، شهناز علیقلی (دانش آموز) و...ـ

وقتی سال ۱۳۵۹ تنها فرزند حمید و فرشته به دنیا آمد، نام او را به یاد میلیشیای شهید، "ناصر محمدی" که در سن هیجده سالگی بدست چماقداران رژیم به شهادت رسیده بود، ناصر نهادند.

در سکوت سنگین بچه های زندان، اسامی شهدا از رادیو و بلندگوی بند خوانده می شد: محمد ضابطی، نصرت رمضانی، سوسن میرزایی، حمید جلالزاده، زکیه محدث،....ـ
با شنیدن نام "زکیه" به دنیای خاطرات دو سه سال قبلم پر کشیدم و سعی کردم با یاداوری لحظات زیبا و ایام دلنشینی که با آن عزیزان داشتم، غم از دست دادنشان را در وجودم تسکین دهم...

اوایل پائیز سال ۵۸ و شروع مدارس بود که با معرفی آشنای خانوادگی مان، "دکتر علیرضا خُرّم هنرنما" که آخرین سال تحصیل خود در رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران را می گذراند و از مجاهدین فعال آن دانشگاه بود، به بخش دانش آموزی انجمن دانشگاه تهران وصل شدم. تقریبآ اکثر اوقات بعد از مدرسه به آنجا می رفتم و با آنها کار می کردم. علیرضا همچون دوست و معلمی دلسوز همیشه پاسخگوی من در مقابل سوالات و ابهامات سیاسی و اجتماعی ام بود. او نیز در اواسط شهریور ۶۰، در تهران دستگیر و بعد از تحمل شدیدترین شکنجه ها به شهادت رسید.

در اواخر زمستان سال ۵۸، بدنبال تغییراتی درانجمن دانشگاه تهران، همانند دیگر بچه های دانش آموز شرق تهران به دفتر جنبش ملی مجاهدین واقع در منطقه نارمک تهران وصل شدم و از آن پس "زکیه محدث" مسئول ما بود. برای هر کاری به سراغ او می رفتم. حتی گاهی کار خاصی در رابطه با تشکیلات نداشتم و تنها با شوق و علاقه ی دیدار و گفتگو با او، به دفتر جنبش می رفتم چون می دانستم زکیه همیشه با روی باز و چهرهً مهربانش پذیرای ماست و آماده پاسخگوئی به دنیایی از سؤالات بچه هایی مثل من میباشد. هوا خیلی سرد بود اما وقتی وارد دفتر می شدم، زکیه در هر کجای ساختمان که بود بسرعت خودش را می رساند و با لبخند محبت آمیزش به استقبال میامد. بلافاصله یک چای داغ می آورد و با خوشرویی می گفت: اول اینو بخور تا یکمی گرم بشی و بعد بگو ببینم حالت چطوره.

دستهایم را که از سرما حس نداشت توی دستهای گرمش می گرفت و من که انگار سواره نظام دنبالم کرده باشد تند تند حرف میزدم و پشت سر هم از اخبار می گفتم و می پرسیدم و در رابطه با کتابها و مطالب جدیدی که خوانده بودم سوالاتم را مطرح میکردم؛ از اقتصاد سیاسی لنین تا پرتوی از قرآن پدر طالقانی... و او با حوصله و متانت خاصی حرفهایم را می شنید و سر فرصت جوابگوی من بود. همواره از مصاحبت با او انرژی و جان تازه ای می گرفتم. برای من انگار تمام آن ساختمان روح داشت؛ در واقع وجود آن بچه های پاک بود که به همه چیز روح، یکرنگی وزیبایی می داد.

وقتی در اردیبهشت سال ۶۱، زکیه به همراه همسرش حمید جلالزاده و دهها کادر ارزنده مجاهدین، آن سروهای سرسبز و سرفراز، در راه آزادی خلق و میهنشان، ایستاده جانفشانی کردند؛ آن روح زیبا نیز به آسمان پر کشید و در تمام آن سالهای اسارت، گویی که بر فراز دیوارهای بلند زندان نظاره گر ما بود که چگونه امانتدار آن خونهای پاک در زندان هستیم.

باغ سلام ميکند، سرو قيام ميکند ----- سبزه پياده ميرود، غنچه سوار ميرسد


مینا انتظاری
اردیبهشت ۱۳۸۵
-----------------------------------------------

پانویس:
 
1- این مقاله برگرفته از کتاب خاطرات زندانم میباشد که در دست نگارش و انتشار دارم.
 
2- "ناصر خادمی" تنها فرزند مجاهدین شهید فرشته و حمید، هم اکنون در صف دلاوران سبزپوش ارتش آزادی در زندان لیبرتی میباشد.
 
3- لینک ویدئوی آزادی زندانیان سیاسی همچون زنده یاد حمید خادمی و مادر شادمانی و ... در ۲۱ دی ماه ۱۳۵۷
 
 
----------------------------------------------------------------------------------------


About Me

Blog Archive